
Never Let Me Go (2010) by: Mark Romanek
تنها کاری که با اغماض انجام دادم، مربوط به دو هفته بعد از شنیدن خبر تمام کردن تومی بود، هنگامی که بدون هیچ نیاز خاصی با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم میخواست به آن مزارع هموار خالی و پهنههای عظین و خاکستری آسمان نگاه کنم. یک دم بیاختیار به جادهای رفتم که نمیشناختم، و نیم ساعتی نمیدانستم کجا هستم و اهمیتی هم نمیدادم. پیدرپی از کنار مزارع یکدست و بیشکل میگذشتم، بی هیچ تغییری، جز هر از گاه که به دستهای از پرندگان نزدیک میشدم، پرندگانی که با شنیدن صدای موتور ماشینم از میان شیارهای شخم زده پر میکشیدند و میرفتند. عاقبت در دوردست چند درخت دیدم، که از جاده چندان دور نبودند، به سمتشان راندم، توقف کردم و پیاده شدم.
متوجه شدم در مقابل زمین شخم خورده ایستادهام. حصاری بود که نمیگذاشت پا به مزرعه بگذارم، حصاری با دو ردیف سیم خاردار، و متوجه شدم که این حصار و آن سه یا چهار درخت در بالای سرم تنها اشیایی هستند که تا چندین مایل در برابر باد تن راست کردهاند.در امتداد حصار، به خصوص به خط زیرین سیم خاردار، کلی زباله چسبیده و کپه شده بود. مثل زبالههایی که در ساحل دریا پراکندهاند. حتما باد آنها را مایلها مایل با خود آورده و عاقبت به آن چند درخت و آن دو خط سیم خاردار رسانده بود... فقط همان بار بود، وقتی آنجا ایستاده بودم، درست در برابر بادی که از جانب مزارع تهی میوزید، و به آن زبالههای عجیب نگاه میکردم، همان بار بود که کمی خیالپروری کردم، چون به هر حال آنجا نورفوک بود، و تازه دو هفته بود که او را از دست داده بودم... چشمانم را نصفه و نیمه بستم و با خودم تصور کردم اینجا همان نقطهای ست که هر چه از زمان کودکیام از دست داده بودم، در آن جمع شده است. من در مقابلش ایستاده بودم. تصور کردم که اگر به اندازه کافی صبر کنم، شکلی کوچک از افق مزرعه ظاهر و به تدریج بزرگ و بزرگتر میشود، و عاقبت میبینم که تومی است، و او برایم دست تکان میدهد، و حتی شاید صدایم کند. خیالپردازیم هرگز فراتر از این نرفت – اجازه ندادم که برود- و گرچه صورتم غرق اشک شد، نه هق هق زدم، نه مهارم را از کف دادم. فقط کمی صبر کردم، بعد برگشتم سمت ماشین و راه افتادم تا به جایی بروم که قرار بود بروم.
هرگز رهایم مکن/ کازوئو ایشی گورو/ سهیل سمی/ نشر ققنوس
ما ناخواسته به این دنیا میآییم و زمانی را در آن سر میکنیم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفتهایم و از آن گریزی نیست. به رویاهایی که شنیدهایم دل بستهایم. والدین، سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزههایی را در ذهن ما جای دادهاند که در برخی از آنها هرگز تردیدی نمیکنیم. این آموزهها البته میتوانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت؟! حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویاها و آموختههای ما نداشته باشد وهمین نکته است که «هرگز رهایم مکن» را مبدل به کتابی هولناک کرده است. هولناک نه به معنای ترس و خوف بلکه یک هراس انسانی و دردآور. آنچه داستان را وهم آلودتر میکند خود شخصیتهای کتاب هستند که انگار در برابر آنچه برایشان مقدر شده تسلیم محض هستند...
کتاب را به دست میگیریم و سعی میکنیم از بین خطوطی که میخوانیم جوابی برای سوالها که هیچ، جوابی برای زندگی آنها پیدا کنیم. ورق می زنیم، صفحات بعدی، سوالات بیشتری مطرح می شود، دیگر کلمات را نمیخوانیم بلکه تنها نگاهمان به دنبال جواب است، از نویسنده کینهای عجیب به دل می گیریم، ورق میزنیم، کمر کتاب ۳۵۰ صفحهای شکسته و صفحات رو به سرازیری است. به دنبال جواب نیستیم، هر چه زودتر منتظر پایانی بیپاسخ میگردیم تا شاید یقه نویسنده را بگیریم و صفاتی ناپسند به او و کتابش نسبت دهیم اما در ادامه...
ایشی گورو درباره زندگی می گوید، از سرکوبی آنچه میدانیم، این که زندگی آدمیان به پایان میرسد، پیر شدن و مرگ. چیزی که می دانیم و باید آن را بپذیریم اما به زعم کتی و تومی شاید هنر و عشق آن را به تعویق بیندازند و حتی جاودانه کند. مارگارت آتوود، نویسنده و دیگر برنده جایزه ادبی بوکر درباره این کتاب مینویسد:«هرگز رهایم مکن کتاب مورد علاقه هر کسی نیست، شخصیتهای آن قهرمان نیستند و انتهای آن خوشایند نیست. کتابی است درخشان که نویسنده برجسته آن موضوع پیچیدهای را مطرح می کند: خودمان، نگاهی تاریک از پشت شیشه.»
همه به دنبال حقیقتیم. خیلی زود پیدایش میکنیم. زمان زیادی طول نمیکشد که یک انسان مانند همه میفهمد که او هم بالاخره رفتنیست.
لعنت بر ما
حالا حقیقت بر ما آشکار شده و با هر وسیله ای که باشد به سرعت باد میخواهیم تلخی آن را از بین ببریم. با خواب با مشروب با سکس با قرص با فیلم با هر زهرمار دیگر که میشناسی
آه از حقیقت
آه از ترس
آه از مرگ
آه از ما
زندگی این فریب بزرگ ...
هسته اصلی که باشه حقیقت تلخه..
و ما آدمها پذیرای اون نیستیم..