بمان ، نرو

بعد در شب دهمین سالگرد رفتنش خوابش را دیده باشی...که تو، در میدان بزرگی پر از جمعیت سیاه پوش و بی‌قرار، که عاشوراست یا مراسم عزای یک عزیز، بر روی سکوی بلندی ایستاده ای و بر روی پارچه‌ی سفید و بزرگی رنگ سرخ می‌پاشی؛  در همین حال است که او را میان جمعیت با همان قامت بلند و عبای قهوه‌ای و لبخند همیشگی می‌بینی که دارد نگاهت می‌کند.. بعد به یاد میاوری که یکباره  بغض ت شکسته و اشک از چشمانت جاری شده و با شوق به سوی او دویده‌ای و او نیز مثل همیشه دستانش را گشوده  و تو شده ای همان پسر بچه‌ی ده ساله‌ی ضعیف و شکننده و به آغوشش پناه برده ای. و دوباره همان بو... همان دست‌های محکم پر از مهر  بر سرت... و تو در میانه ‌ی غم و اشتیاق سر را بالا برده و به چشمان آبی و مهربانش نگاه کرده و گفته ای که حاج آقا، پدربزرگدوستم 90 سال عمر کرده و هیچ‌وقت تنهایش نگذاشته.  بیست سال دیگر زنده بمان؛ بمان نرو...


/ بشنوید /

و

/ بشنوید/

با هر آنچه قبل از ما

یکی از دغدغه های همیشه ام این بود که چرا زودتر توی یک خیابان یا کافه یا کلاس یا هر جا ، همزمان و هم مکان نشدیم؟ خیلی زمان زودتر...زودتر از آنچه که خیلی خوب و بدهامان برای هر کدام از ما، جدا از هم اتفاق بیفتند ؟ و خیلی سال را، خیلی کلاس ها و کوچه ها و رقصها و صندلیها را ، خیلی سفرها را ، خیلی غذا و فیلم و پنجره و فروشگاه و مهمانی و فرودگاه و مطب دکتر و سالن تئاتر با هم  را، از دست دادیم. اشتراک بالقوه مان در تجربه همه اینها را از دست دادیم و این از دست دادن با آنچه که آینده آبستنش است جبران نمیشود. چون هیچ از دست دادنی دوباره با همان کیفیت به دست نمی آید. هر چه با هم داشته بوده ایم و داشته باشیم و خواهیم داشت، سر جای خود، ما قبل های مشترک بسیاری را از دست داده ایم و هیچ کاریش هم نمیتوانیم که بکنیم...

(+)

خاطره ای در درونم است

خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز:
برایم شادی است و اندوه.
 
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است.
 
می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.
 خاطره ای در درونم است/آنا آخماتووا/ترجمه احمد پوری/ نشر چشمه

- فرض کن سینما پارادیزو، من آلفردو، تو، توتو.
من به جای صحنه‌های عشق‌ورزی و آغوش‌ها و بوسه‌ها، تمام صحنه‌های خدانگهدار گفتن را جدا می‌کنم از نگاتیوها. هرچه مرگ و سفر و تبعید را، هرچه رفتن را می‌بُرم، سانسور می‌کنم و... نه توتو. این‌بار نچسبان‌شان دوباره به هم، حتی توی سالن کوچکی، آن آخرآخرهای فیلم، تنهایی ننشین به تماشایشان.
بریزشان دور، خیلی دور، دیگر طاقت‌شان نیست.

دوباره از همان خیابان‌ها - خرداد

... می‌گوید هر چه نباشد این خرداد است که دارد میگذرد…

خرداد، روزگارِ وصلِ ماست. در اوج درماندگی حتی، با هم بودن‌هایمان را یادمان می‌آورد. یک عالمه عکس دست جمعی برایمان مانده که تویشان امید موج می‌زند، حتی اگر سال‌مرگ عزیزانِ مادرانِ عزادار را توی خودش داشته باشد. خرداد زهرِ عسل است، خرداد که می‌شود پر از کلمه می‌شویم، طوری که گاهی فکر می‌کنم مردم کجای دنیا خاطرات وقایع سیاسی روزگارشان را این‌طور عاشقانه می‌نویسند.

...می‌گوید هنوز هم سبز می‌پوشم و هر روز قصه می‌گویم برای هر که از کنارم رد شود از او و لبخندش و آن تکه سبزی که بر مچ‌دست داشت...

دوباره از همان خیابان‌ها

بعد همین‌طور بی‌دلیل! یادت می‌آید که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتی... یادت می‌افتد به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهن‌سال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آن‌قدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد... آن نگاه آخری که به بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد، نوزاد مرده بود. یک عمر زندگی کرده بود و بی‌‍آ‌نکه چیزی یادش مانده باشد، آن‌قدر جوان و تازه و نورس شده بود که تمام شده بود... یادت می‌افتد به آن جا که کیت بلانشت روی صندلی نشسته بود و بنجامین را در آغوشش گرفته بود. به آن همه دردی که داشت تماشای از دست‌دادن تدریجی‌ عزیزش پس از آن همه سال با او بودن، از خاطرات خانه‌ی سالمندان در کودکی‌هایش بگیر تا آن همه خوشی‌ها و روزها و عشق‌بازی‌ها در کنار او در سواحل نیواورلئان... به آن ترکیب پیچیده‌ و بی‌نظیر معشوق/مادر که کیت بلانشت دچارش شده بود. به آن کودکی محتوم و مرگ‌آور بنجامین. همین‌طوری یادت می‌افتد به آن لحظه و دلت سخت می‌گیرد، همین...

تلخ مثل عسل

آدم است و یادش. بعد که فلک بچرخد و زمان بگذرد و فرشته‌ی مرگ عزم هماغوشی کند، به گمانم تنها چیزی که از آدمی می‌ماند همین یاد است و یادگاری. از رفته‌هامان همین رفقای مهاجر، معشوق‌های گریزپا، بستگان درگذشته؛ مگر چه مانده برایمان جز خاطره‌ای که آن‌هم در بازیگوشی به باد می‌ماند: هر وقت که بخواهد می‌آید و می‌رود...
تلخ مثل عسل

.

... برای تو ای روز اردیبهشتی

که گفتند: این روزها می رسی
                                     از همین راه...  

هانا


Photo by: Paria Pour

حوصله‌ی دریا را نداشتم. دوست داشتم زنگ بزند و من جواب ندهم. دوست داشتم عصر زنگ بزند، وقتی نزدیک غروب خورشید است و هوا سردتر شده. آن موقع من همه چراغ‌ها را خاموش می‌کردم و صدای موبایلم را قطع می‌کردم. زنگ می‌زد و موبایلم روی میز می‌لرزید. من آرام می‌رفتم طرف میز و سعی می‌کردم مستقیم به موبایلم نگاه نکنم. به یک تکه از میز خیره می‌شدم که موبایلم گوشه‌اش باشد. بعد زیر چشمی اسم دریا را می‌دیدم و خیالم راحت می‌شد.

تقریبا هر روز می‌رفتم خانه خواهرم. شاید چون ده دقیقه با آتلیه فاصله داشت و پیاده روی توی آن کوچه‌ها را هم دوست داشتم. دلیل دیگرش هانا بود. وقتی هنوز به دنیا نیامده بود من برایش لباس می‌خریدم. تفریحم شده بود. بعضی وقت‌ها دریا هم می‌‌آمد اما بیشتر دوست داشتم تنها بروم. تقریبا کل مغازه‌های خیابان بهار را دیده بودم. جاهای دیگر هم می‌رفتم. بعضی وقت‌ها از چهار راه ولی‌عصر تا ونک را پیاده می‌رفتم و آهنگ گوش می‌کردم و فقط جلوی مغازه‌های لباس می‌ایستادم...شوهر خواهرم عصر از سر کار برمی‌گشت. من هم بیشتر عصرها می‌رفتم آنجا. همیشه بعد از اینکه چای می‌خورد پاکت سیگار را نشانم می‌داد و یک گوشه‌ی چشمش را کج می‌کرد و می‌گفت برویم توی تراس. آنجا سیگار می‌کشیدیم و حرف می‌زدیم. اصلن یادم نیست در مورد چه چیزی صحبت می‌کردیم. حرف‌های مهمی نبودند. اما یک جور وزن به فضا می‌دادند. احتمالن او از کارش می‌گفت و من حرفی نداشتم که درباره کارم بزنم. هیچ‌کس فکر نمی‌کردبا این کاری که برای خودم دست و پا کرده‌ام به جایی برسم. سعی می‌کردند حرفش را پیش نکشند... کنار شومینه می‌نشستیم و و هر سه پلیور تنمان بود. خواهرم هانا را بغل می‌کرد و به شومینه نزدیک‌تر می‌شد ما آن دو تا را نگاه می‌کردیم و حرف‌هایمان را ادامه می‌دادیم. به دست‌های ظریف خواهرم نگاه می‌کردم که سر کوچک هانا را توی خودش جا می‌داد.

نمی‌توانستم تجسم کنم خواهرم پانزده سال دیگر چه قیافه‌ای پیدا می‌کند. احتمالن تا آن موقع آب زیر پوستش می‌رفت و کمی چاق می‌شد و دیگر قیافه مادرهای شکننده را نداشت. مطمئنا دیگر چهار زانو کنار شومینه نمی‌نشست و هانا را هم بغل نمی‌کرد. به این‌ها فکر می‌کردم، احساس می‌کردم این تنها دورانی است که ممکن است اتفاق خوبی بیفتد....آن چند ساعت که خانه‌ی خواهرم می‌گذراندم، بیشتر وقت‌ها بالای سر هانا بودم. معمولا خواب بود. به چشم‌ها و دماغش نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم نشانه‌های خواهرم و شاید خودم را توی صورتش پیدا کنم. دستهایش را توی دستم می‌گرفتم و ناخن‌های کوچکش را نگاه می‌کردم و دلم می‌خواست همان‌جا بمیرم...وقتی یک روز خواهرم یکی از لباس‌هایی را که من خریده بودم تن هانا کرد، پرسیدم می‌توانم لباسش را برای چند وقت قرض بگیرم یا نه. یک سارافون سفید بود که دو تا دکمه کوچک چوبی کنار یقه گردنش داشت. آن را پوشیده بود با یک جفت جوراب سفید توری. برنامه‌ام این بود که لباس را قرض بگیرم و دیگر هیچ وقت پس ندهم. به نظرم می‌رسید این تنها کاری ست که می‌توانم بکنم برای این که آن روزها را نگه دارم.

فردای آن روز لباس را گرفتم. مخصوصا کیسه برنداشتم و لباس را توی دست‌م گرفتم. عصر که از آنجا می‌آمدم، برف قطع شده بود و نور آفتاب همه جا را پر کرده بود. برف‌هایی که روی درخت‌ها بود پایین می‌ریخت و روی زمین هم پر از یخ‌های شل و ول و قهوه‌ای بود. دلم می‌خواست هواشناسی بگوید این آفتاب موقت است و از فردا دوباره برف خواهد آمد. در ورودی ساختمان را که باز کردم، کلید چراغ را نزدم. درست نزدیک غروب آفتاب بود. از پله‌ها پایین رفتم. در را باز کردم و رفتم تو. یک سیگار روشن کردم و رفتم سمت میز و دنبال جعبه سوزن‌ها گشتم. نمی‌خواستم چراغ را روشن کنم. خیلی طول کشید تا جعبه را پیدا کنم اما خوشحال بودم که چراغ را روشن نکرده‌ام. رفتم سمت دیوار وسطی و لباس را گرفتم جلو دیوار، کنار پنجره. بعد خودم را کشیدم عقب تا نگاهش کنم. چیز زیادی معلوم نبود اما خوب بود. سوزن‌ها را به لباس زدم و آرام توی دیوار فرو کردم. دستم را برداشتم. همان دو تا سوزن کافی بودند. لباس سر جایش ایستاده بود. بعد دوباره نگاهش کردم و صبر کردم تا چشمم به تاریکی عادت کند.

هانا/ آیین نوروزی/ همشهری داستان/ شماره دو. دوره جدید. خرداد 90


... از رؤیا شروع می‌شود


یک روز برمی‌گردی. می‌آیی. از من زودتر. پشت در پنهان می‌شوی. وقتی آمدم، در را باز می‌کنم، چشم‌هایم را از پشت با کف دستهایت محکم می‌پوشانی. بعد، وقتی توی دست‌هایت چرخیدم و خندان رو به تو برگشتم، می‌خندی. می‌گویی جانان من... غربتت تمام شد. من آمدم. سلام...