بعد میبینی از یکجایی به بعد دیگر نمیشود. نمیشود که با یکی فیلم ببینی، با یکی دیگر در یک تختخواب بخوابی!، با یکی دوست داشته باشی هی بیرون بروی و قدم بزنی، با یکی گپ بزنی و سیگار بکشی و... از یکجایی به بعد دوست داری تمام این یکیها، بشود یکی. فقط همان یکی باشد ولاغیر...
دیر رسیده بودم به کلاس. تنها صندلی خالی؟ یکی چسبیده به پنجره، پهن شده زیر آفتاب کجکی بعدازظهر زمستان. هی کج میشدم که نور چشم را نزند، و سختم بود؟ نه، هیچ.
صدا و لبخند صادق مرد را دوست داشتم. خط خوشش را که هر مصرعی مینوشت، کلماتش به سمت بالای تخته عروج میکردند، شبیه نامههای قدیم.
قرار بود درسش حافظ باشد، اما حرفها گریز میزدند به هم، مثل یکدفعه که بلند و رسا خواند «خانهام ابریست» و من دلم ریخت.
کمکم باد آمد، ابر شد، آفتاب را پوشاند، توانستم تکیه بدهم به صندلی. قرار شد غزل را یکی دو نفر بخوانند، خوب میخواندند، نگاهم به بیرون بود، به سرو بلندی که تا آسمان طبقهی چهارم آمده بود و کلاغی که روی شاخهی مرددش، پا محکم میکرد.
و میدانی؟ دیدم که آدم پیر میشود عزیز.
این را کبودیهای پای چشم که هر صبح، حلقهحلقه اضافه میشوند، نمیگویند، یا تارهای سپیدی که دیگر لای دندانههای شانه هم جا میمانند؛ این را وقتی میفهمی که یکی میخواند «حضوری گر همیخواهی، از او غایب مشو حافظ» و تو همانجور که نگاهت به سرو و کلاغ است، گریهات میگیرد.
یا چه میدانم، وقتی خیلی باید با خودت مذاکره کنی تا باز راضی شوی که باور کنی، جویهای یوسفآباد از همیشه خروشانترند، چون برف کوه دارد آب میشود، نه اینکه آن بالاترها، لولهی فاضلابی ترکیده...
...
و یک روزی می رسد که آدم از هویت تعریف شده اش توی حروف و صدا و لمس هم فراتر میرود. از توی دستخطش روی کارتهای هدیه و روبانهای تولد و تبریک نوروز میرود یک قدم آنورتر. بیرون میآید از توی عطر محو لباسش که جامانده در کمدی دیگر. حتی از توی آرشیو ایمیل و آلبوم عکسهای توی لپتاپ هم بیرون میآید... آدم از لای یواشکیها و از زیر همه زیرآبی رفتنها و از پشت پردههای ضخیم و از توی عکسهای دستجمعی دورهمیهای عمومی در میآید . و از توی خیلی "هیس"ها و "یواشکی"ها و "حالا تا ببینیم"ها و "بین خودمان بماند"ها ... و خیلی بدیهی و طبیعی و رو و رک؛ می رود مینشیند توی قاب عکس کوچک مگنتدار پشت در یخچال! روزی میرسد که آدم میرود پشت در یخچال یک خانه و توی عکسی آرام میگیرد که در آن خصوصیترین آدمها دارند رو به خصوصیترین و عمومیترین چشمها لبخند میزنند چنان که انگار سالهاست که همانجا و در بین همان صورتها و روبروی همان چشمها ایستاده. چنان ایستاده که نور خورشید درست نشسته توی چشمهایش. ایستاده به شکلی که خود خودش است... خیلی طبیعی و ساده ... چون حتی در لحظه نمیدانسته که روزی این ایستادنش و لبخند زدنش میرود روی در یخچال ... و خیلی خودمانی ...و خیلی ساده ... به سادگی برداشتن بطری عرق کرده آبسرد در یک نیمروز ساکت تابستان وقتی چشمها هنوز گرم خواب قیلوله اند...
یکی هم باید بردارد از جاده بنویسد... از اینکه چه کم دارد آدم بیجاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب، غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسد که چه معتاد میکند آدم را. که چه قصهی ناگفتنیای دارد این راهها و ماشینهای پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجیها. باران و برف... از هزاران فکر چسبیده به خودش بگوید. از تک تک درختهای کنارش. دکلهای برق جنتلمن و جدولهای مواظبش. بگوید که اگر آدمی تنهایی میخواهد باید بردارد کولهاش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاکپشت باشد و آرام انگار که خانهاش روی دوشش سنگینی نمیکند به امیدی که تهیست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم است. شیء دارد. کتابهای ناتمام دارد، گلدان و رختخواب دارد. گوشهی اتاق دارد. گودی سر روی بالشتجامانده دارد... رفتن اما چمدانش هم جاماندنیست. کتابش هم تمامشدنی. گرمایش هم نماندنی... بنویسد که آدمی که صبح بلند شد و کیلومترها تنها چشم به آسمان و زمین دوخت فرق دارد با آدمی که چشم ندوخته... که آدمی که معتاد جادهها شد دیگر گوشش، چشمش، احساسش نمیتواند همان باشد که بود. آدم ِ جاده آهنگهایش فرق دارد. گوشهایش محتاطترند، ریزشنوتر. توی غریوترین صدای بوقها و ماشینها میتواند ترد شکستن شاخهای را زیر لاستیک بشنود. میتواند رد پرنده را توی درخت بگیرد و میانهی پر پر زدنش مکث کند. میتواند صدای پاهای بیجورابت را روی موکتهای پر پرز دنبال کند؛ بسکه مجبور است به اینطور زندگی. به چشم چرخاندن. بلد شده که چشمش را از تایرها بدوزد به آسفالت، از آسفالت بدوزد به چراغ. از چراغ برود بجورد پنجرهی ماشین جلویی را تا حکایتی برای خودش از زندگیای بسازد که هیچ چیزی ازش پیدا نیست مگر اخمی، لبخندی، دست روی فرمان رانندهای از ماشین کناری، زندگی کناری، روایت کناری. بلد شده که چشمهایش تصویربردار زندگیها بشوند. ناظر، روان، عابر.
یکی هم باید بردارد بنویسد که آدم چرا باید جادهگی کند. چرا باید هی راههای دراز را درازتر کند. بنویسد، زیاد بنویسد از آن همه جایی که میگذاردت، جایی که میگذاریاش، از آن زمان که توی جاده تمامی نسبهایت فراموشت میشود... بنویسد؛ یک جوری بنویسد که اگر روزی بلند بلند برایش میخواند ته دلش غنج برود...
یک عصر نوروزی درست حسابی یعنی وقتی که آدم توش بنشیند بعد از مدتها دوباره ناتور دشتش را بخواند و لواشک بخورد! و کلاهقرمزی عید را تماشا کند، بهلــــــــــــــه.