.

پس هر کسی سنگی می انداختند، شبلی گلی انداخت، حسین‌بن‌منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گلی آه کردن چه سّر‍ است؟
گفت : « از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند. از او سختم می آید که می‌داند که نمی‌باید انداخت...»

از دفتر شعر

آدم خطرناکی هستم

در یک اتاق ِ تاریک

خود را حبس کرده‌ام



به قهوه اعتیاد دارم

به کم‌خوابی ...

اصلا خود‌آزارم


کتاب می‌خوانم

و برای شفافیت شیشه ها

روزنامه‌ی باطله را مچاله می‌کنم


آخرین بار که عاشق شدم

دو پروانه را از جنگل بیرون کرده‌بودند


ساز مورد علاقه‌ام

شُرشُر باران است

دوش آب سرد را

با صدای گرفته، دوست دارم


وقتی می‌روی ...

آدم دیگری می‌شوم


در هوایی مه‌آلود

که درخت‌ها اکسیژن تولید نمی‌کنند

به دنبال پروانه‌ها می‌دوم

به خواب لطیف شب‌بوها

قدم می‌گذارم

دسته گلی برایت می‌چینم

آرام ... آرام به سمت‌ِ خانه پیش می‌آیم


قبل از آن که از خواب برخیزی

از هیاهوی جنگل خالی شده‌ام

و میزِ صبحانه را چیده‌ام


صبح بخیر عزیزم!