« … اما علت اصلی این که تجارت کتاب را به عنوان شغل دائم انتخاب نمیکنم این است که وقتی در این کار بودم عشق به کتابها از دستم میرفت. کتابفروش باید درباره جنسش دروغ بگوید و این نسبت به کتابها بیرغبتش میکند. از آن هم بدتر، دائما در حال گردگیری و حملو قل و این طرف و آن طرف کشیدنِ کتابهاست. یک وقتی واقعا عاشق کتابها بودم؛ عاشق دیدن و بوئیدن و لمس کردنشان. هیچ چیز آن قدر خوشحالم نمیکرد که خریدن کلی کتاب به یک شیلینگ در حراج محلی. در کتابهای قدیمی و غافلگیر کنندهای که آدم از لابه لای این پشتهها برمی دارد حس و طعم غریبی هست؛ شاعرهای درجه دو قرن هجدهم، اطلسهای جغرافیایی بی اعتبار، جلدهای ناقص رمانهای فراموش شده، مجموعههای مجلد مجلههای زنانه نیم قرن قبل و… برای وقتهایی که آدم همین طوری میخواهد چیزی بخواند، مثلا آخر شبهایی که از شدت خستگی خوابش نمیبرد یا در ربع ساعت زمان معطل پیش از ناهار یا توی دستشویی، هیچ چیز قابل مقایسه با یکی از شمارههای قدیمی مجله ویژه زنان نیست. ولی درست از وقتی کار در کتاب فروشی را شروع کردم دیگر کتاب نخریدم. دیدن انبوه چند هزارتایی کتابها در کنار هم، آنها را کسالتبار و حتی کمی حال به هم زن می کرد. حالا هر از گاهی یک کتاب میخرم آن هم فقط کتابی که حتما بخواهم بخوانم و نتوانم از کسی قرض بگیرم. کتاب کهنه پاره و هردمبیل نمیخرم. بوی کاغذ کهنه، دیگر برایم جذابیتی ندارد. بیشتر از هرچیز دیگری مرا یاد مشتریهای خل وضع و خرمگسهای مرده میاندازد.»

جرج اورول/ همشهری داستان/ شماره یازدهم/ اسفند 90، فروردین 91
من از سفر بازگشتم ...
اما سفر از من باز نمی گردد..