درست یازدهم خرداد دو سال پیش بود
که از سر دلتنگی به خاطر جدایی و رفتن کیوان از شهرم -بعد از 4 سال همکلاسی و رفیق
و همدم بودن- این تکه از زوربای یونانی را در وبلاگم گذاشتم. چه روزهای پر
بغضی برایم بود... اما از حال امروزم چه بگویم؟ که صبح یازدهم خرداد دو
سال بعد خبر رفتن غریبانه و همیشگی این پرندهی بیتاب را در ترکیه
شنیدم...
چند سایت و خبرگزاری هر کدام تفسیری از
مرگش داشتهاند. یکی موزیسینی تنگ آمده از جور وطن خطابش کرده و دیگری نقض
حقوق بشر را ضمیمه تابوتش... اما در میانه همهی این سخنها آنچه برای من
به عنوان یک دوست و محرم حقیقت محض است همان یک خط دست نوشتهایست که از
او مانده: "این زندگی مال من نیست، من را خیلی خسته کرده"
آری کیوان دیگر خسته بود. خستهای بی پروا...
چشمانم به دماغهی سیاه کشتی بزرگی خیره شده بود؛ مابقی تنهی آن هنوز در تاریکی بود. باران میبارید و من قطرات به هم پیوسته آن را که مانند خطی آسمان را به زمین پرگل وصل میکرد بخوبی میدیدم...
ناگاه گرفتگی و اندوهی در خود احساس کردم. یاد ایام گذشته به آزار من برخاسته بود. ریزش باران و افسردگی درون، در آن هوای نمناک چهرهی دوست بسیار بزرگواری را در نظرم مجسم کردند. آیا سال پیش بود که از هم جدا شدیم؟ اینجا بود یا در دنیایی دیگر؟ کِی بود که برای بدرقهی او به همین بندر آمدم؟ به خاطرم آمد که در آن ساعات اولیهی بامدادی نیز باران میبارید؛ هوا هم سرد بود. در آن لحظه هم چون اکنون، قلبم گرفته بود...
همراه او به کشتی رفتم و در اتاقک او میان چمدانهای پراکندهاش نشستم. در حالی که او حواسش معطوف جایی دیگر بود مدتی طولانی خیره او را نگریستم؛ گوئیا میخواستم یکایک اجزاء صورتش را- چشمان درخشان آبی مایل به سبزش، صورت مدور و جوانش، حالت هوشمندانه و پرغرورش و بالاتر از همه دستهای اشرافیش که به انگشتانی طویل و ظریف ختم میشد-دقیقن به خاطر بسپارم.
ناگاه متوجه نگاه خیره و مشتاق من شد. چهرهاش را که معمولن به منظور پنهان کردن احساسات خویش، تمسخر آمیز به نظر میآمد به طرف من برگردانید؛ نگاهی به من انداخت، منظورم را درک کرد... سوت کشتی برای سومین بار به صدا درآمد. دستم را گرفت و بار دیگر عواطف خود را در لفاف طنز پنهان کرده گفت:
-"خداحافظ کرم کتاب! "
صدایش میلرزید.
زوربای یونانی/ نیکوسکازانتزاکیس/ترجمه محمود مصاحب
جایی خواندم که در همهی دوستیها راز شیرینی وجود دارد که عیان است اما پنهان شده در کلمهها. مثلن وقتی میخندیم و دیگران بهتزده نگاهمان میکنند که چه میگوییم و به چه میخندیم. وقتی کلمههای تازه به وجود میآوریم و چشمهایمان با هم حرف میزنند. مثل هم میشویم، مثل هم پشت تلفن الو میگوییم و مثل هم با بقیه احوالپرسی میکنیم... وقتی دو دوست از هم جدا میشوند، وقتی کسی میرود و آن دیگری میماند، کلمهها و نشانههایی هستند که نابود میشوند، شوخیهایی که فراموش میشوند و دیگر نمیشود تنها یا با دیگران به آنها خندید. وقتی کسی، دیگری را تنها میگذارد، فرهنگی از بین میرود...
خیلی خرابم...
حکایت رفتن ها ... همیشه تلخ بوده حامد عزیز ...
اما گریزی از آن نیست !
باید ساخت ...
درد پر کشیدن دوست خیلی سخته
برات صبوری آرزو میکنم