ازنفسافتاده، ساختهی ژانلوک گُدار براساسِ داستانِ فرانسوا تروفو
دستی
دو دست
دو دستِ کوچک
که دست نمیزنند به چیزی
غیرِ سایه
غیرِ برف
غیرِ آتش
لبی
دو لب
دهانی
که باز نمیکند لب
به چیزی غیرِ عشق
پیشانیاش
چه کشیده است
مثلِ سفر
دو چشم
که اسیر میکنند
موهایی
که صاعقه میزند
صدایی
چه صدایی
مثلِ دستی
که خواب میکُنَد
تنی
مثلِ هوا
در میانهی آب و آتش
تنی
که تن نمیدهد به چیزی
غیرِ آب و آتش
زنی
چه زنی
بهخاطرش
مرد تن نمیدهد به چیزی
غیرِ نوشتنِ زن
تن نمیدهد به چیزی
غیرِ خواندنِ زن
تن نمیدهد به چیزی
غیرِ نشستن
در مهتابی
جایی از شهر بالاتر
از حقیقت بالاتر
ترجمهی محسن آزرم
Her از آن فیلمهاییست که گفتن دربارهاش برایم اصلن آسان نیست. باید بیشتر فکر کنم. نوشتن دربارهاش دستکم در این لحظه از زندگی ام آسان نیست. باید پیش خودم مرورش کنم و به صحنههایی فکر کنم که هنوز دست برنداشتهاند از سرم...
به نظرم کانت بود که گفته بود هیچ چیز ارزش آسمان پر ستاره را ندارد، و یک وجدان آسوده را...
حداقل با خودمان رو راست و صادق باشیم و حساب دوست داشتن را از عشق جدا کنیم و از این به بعد عشق را "مغناطیس جسمی!" بنامیم. اصلن بیاییم برای این نام کمپین حمایتی راه بیندازیم. باشد که رستگار شویم..!
همه ی این فکر و خیال ها غروبی وقتی از خواب بیدار شدم به ذهنم هجوم آورد. توی رختخواب دراز کشیده و با چشمانی مات به سقف خیره شده بودم. نمی دونم یهو چطور یاد حرف اون کتاب افتاده بودم که می گفت بزرگ ترین نعمت زندگی ما اینه که با دوستانمون پیر میشیم. بعد در خیال- خودم رو آیرون منی تصور کردم که زندگی جاودانه دارد و عمر و سن برایش تعریفی ندارد یا حداقل با عمری بسیار طولانی تر از عزیزانش. بعد چه درد و رنجی باید بکشد با دیدن پیر شدن پدر و مادرش –بزرگ تر شدن برادرش و یا روز به روز شکسته تر شدن عشق و دوستانش و هر روز و هر ساعت ترس از دست دادن اونها در دل ش...
قطره اشک گوشه ی چشمم رو با دست پاک کردم و خوشحال از این پیرشدن هر روزه از رختخواب برخواستم...
این ترانه زمستانی زیبا، شب تابستانی ما رو که ساخت، شما هم بشنوید:
حالا اگه از اون ترانه خوشتون اومده اینجا میتونید چند ترانه دیگرش رو هم بشنوید
شب بخیر
من
عاشق کودکیهای "تهمینه" بودم. برای همین است که هنوز عکس سه در چهار
دوران کودکیاش را گذاشتهام زیر شیشهی میز کارم. دو دستش را بالش کرده و
سرش را خوابانده روی دستهایش. چه اندوهی دارد این عکس. نمیدانم چرا خاطره
بد است. اگر بدیها را از یادم میبرد، خب بگذار فریبم دهد چه بهتر. اما
"سما" هم راست میگوید. لامصب مثل سیگار است خاطره. حال میدهد. اما از
درون میپوساندت...
بهار 63/ مجتبی پور محسن/ نشر چشمه
... چقدر کلمات تنهایند
چقدر تاریکی آمده است
چقدر کلمات در تاریکی جا عوض می کنند ...
سطرها در تاریکی جا عوض میکنند، گروس عبدالملکیان، نشر مروارید، گوینده: حامد
آدم خطرناکی هستم
در یک اتاق ِ تاریک
خود را حبس کردهام
به قهوه اعتیاد دارم
به کمخوابی ...
اصلا خودآزارم
کتاب میخوانم
و برای شفافیت شیشه ها
روزنامهی باطله را مچاله میکنم
آخرین بار که عاشق شدم
دو پروانه را از جنگل بیرون کردهبودند
ساز مورد علاقهام
شُرشُر باران است
دوش آب سرد را
با صدای گرفته، دوست دارم
وقتی میروی ...
آدم دیگری میشوم
در هوایی مهآلود
که درختها اکسیژن تولید نمیکنند
به دنبال پروانهها میدوم
به خواب لطیف شببوها
قدم میگذارم
دسته گلی برایت میچینم
آرام ... آرام به سمتِ خانه پیش میآیم
قبل از آن که از خواب برخیزی
از هیاهوی جنگل خالی شدهام
و میزِ صبحانه را چیدهام
صبح بخیر عزیزم!
تو را هر شب درون خواب میبینم
تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی ...
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم ...
به خود آرام میگویم :دوباره خواب میبینم!
لیلا مومن پور