یکی از دغدغه های همیشه ام این بود که چرا زودتر توی یک خیابان یا کافه یا کلاس یا هر جا ، همزمان و هم مکان نشدیم؟ خیلی زمان زودتر...زودتر از آنچه که خیلی خوب و بدهامان برای هر کدام از ما، جدا از هم اتفاق بیفتند ؟ و خیلی سال را، خیلی کلاس ها و کوچه ها و رقصها و صندلیها را ، خیلی سفرها را ، خیلی غذا و فیلم و پنجره و فروشگاه و مهمانی و فرودگاه و مطب دکتر و سالن تئاتر با هم را، از دست دادیم. اشتراک بالقوه مان در تجربه همه اینها را از دست دادیم و این از دست دادن با آنچه که آینده آبستنش است جبران نمیشود. چون هیچ از دست دادنی دوباره با همان کیفیت به دست نمی آید. هر چه با هم داشته بوده ایم و داشته باشیم و خواهیم داشت، سر جای خود، ما قبل های مشترک بسیاری را از دست داده ایم و هیچ کاریش هم نمیتوانیم که بکنیم...
Bright Star/ 2009
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به
که طاقت شوقت نیاوریم ...
سعدی
"بعد از این که گذارتان به باشگاه مشتزنی میافتد دیگر فوتبال تماشا کردن از تلویزیون مثل ترجیح دادن فیلم پورنو به یک همآغوشی حسابی است..."
از متن کتاب
مهمترین ویژگی دنیایی که خصلت و رویکردی زنانه در تمامی ابعاد خود دارد مصرفکردن بهجای ساختن و ایجاد است. زندگی در چنین دنیایی که با لغات زیبایی چون تمدن، مدرنیته و دموکراسی وغیره تزئین شده همان قدر که میتواند برای زنان مطلوب باشد برای مردان آزار دهنده است چرا که دنیای مصرفکننده، آرامآرام انسانیت را نیز بهبخشی از مصرف خود درمیآورد. نتیجه مستقیم چنین دنیایی، بیماریِ «خرید» است که بیماری رایجی میان زنان است. برای مردان اما ماجرا بهشدت متفاوت است. آنها از تمام آنچه در طول تاریخ وظیفه و راهورسم زندگیشان بوده، بهاسم تمدن و مدرنیته محروم شدهاند. بهعبارت سادهتر در این کتاب با مردانی روبهرو هستیم که نه بهشکل جسمی بلکه بهشکل روحی اَخته شدهاند. حالا راه چاره چیست؟ چطور میتوانند از منجلابی که هر روز بیشتر آنها را احاطه میکند خلاص شوند؟ قهرمان کتاب همچون پیامبری که قصد دارد دنیا را از کثافاتی که گریبانگیرش شده پاک کند تا قرنها بعد دنیایی بهتر از آنچه هم اکنون هست ساخته شود عجیبترین راهحل را پیش میگیرد؛ ساختن باشگاه مشتزنی. باشگاهی که براساس بدویتی افسارگسیخته هدایت میشود و زنانگی آزاردهندهی دنیای مدرن را نشانه گرفته است. حالا با تودهای از مردان مواجهیم که نشانههای متمدنانهی زندگی خود را نفی میکنند تا از طریق بازگشت بهجوهرِ ذاتی مردانهی خود، خویشتنِ خویش را کاویده و متبلور کنند.
نویسندهی کتاب، راوی خود را مرد بینامی انتخاب میکند، شغلی عادی به او میدهد و او را در طبقات میانی برجی بلند جای میدهد. تمام اینها موجب میشودکه بفهمیم، پالانیک قصد نداشته است شخصیتِ داستانی منحصر به فردی که نمونهی آن در دنیای بیرونی وجود ندارد را خلق کند. راوی داستان باشگاه مشت زنی شبیه به یکی از ماست. یا حتی، خودِ ماست و تایلر دردن قاتل روان پریشی نیست که از یکی از تیمارستانهای شهر گریخته باشد. او فریادهای نزدهی مرد است. مشتهایی است که راوی جرات کوباندناش به تن کسی را پیدا نکرده است. توموری سرطانی است که در مغز بزرگ میشود و صاحبش را با گلولهی تفنگی میکشد.
Photo by: Kiana
تو به دنیا آمدی در جادهای کم گذر. دی اولد ویز راه تو است. راه های آزموده و نیازموده. جادههای رفته و نرفته. جادههای سنگلاخ، جادههای آسفالت، جادههای شسته شده از باران و پوشیده شده از برف که فقط به کمک نمک باز میشود راهی گلآلود از میانش. جادههای صعبالعبور یا خطکش شده و براق که میدانی زیر آفتاب تافته شدهاند و آسفالتشان مذاب است. جادههایی گذشته از میان دهکدههای متروک یا بیابانهای سوزان. جادههای مرگ. جادههای کلوخی و گلآلود و چسبناک کشورهای آمریکای مرکزی که همیشه خیساند از بارانهای موسمی. حتا جادههای بین شهری... این جادهها مال تواند. تمام جادهها مال تواند. همهی راهها به تو ختم میشوند. گریزی نیست. "تو با این جادهها همدستی!"...
میگه اگه یکی بیاد و از زندگی هر کدوم از ما دههی شصتیها فیلمی بسازه، اون فیلم قطعن میشه یه کمدی سیاه، حتی یه فیلم کالت درتاریخ سینما... میگه بازم خوبه یه اسم داریم؛ دههی شصتی. یه بیلاخ بزرگ به زندگی...
به دل شب فرو میروی، اول هول برت میدارد، ولی در عین حال میخواهی بفهمی، و آنوقت دیگر از اعماق تاریکی بیرون نمیآیی...