چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر


1- می‌گوید درست شده‌ام شبیه این کامیون‌های شهرداری، خاک‌گرفته و کهنه، بی‌رمق، خیابان‌ها را بالا و پایین می‌کنم، و روی پیشانی‌ام یک پارچه چسبانده‌ام به چه بزرگی که «طرح استقبال از بهار».


2- چند وقتی‌ست می‌خواهم چیزی بنویسم که این‌طور شروع شود: "دل‌تنگی تاوانِ بودن است" بعد می‌مانم... به جمله‌ی دوم نمی‌رسد! بس که دلم جمع می‌شود، راستی راستی تنگ می‌شود شاید! طوری که انگار آن یک مشت ماهیچه‌ی تپنده فشرده شده به سختی می‌زند... 

می‌دانی؟ دل‌تنگی رنگ دارد، بو دارد، لهجه دارد،نور دارد، آوا دارد، دما دارد، جنس و بافت دارد که کاش آدمیزاد دل‌تنگ نباشد دل‌تنگی برایش همان خیالِ دلِ تنگ باشد و نداند و نبیند سر کردن با دلی که انگار کسی گرفته توی مشت‌اش و با هر تپش لمس می‌کنی تنگی جایش را، که چه‌قدر بدکوفتی‌ست... اما آدم آخرش، باید دست‌کم جایی، کسی، خانه‌ای را داشته باشد که بتواند بازگردد از این دلتنگی (ویرانگر) خودش، هر چقدر هم که خسته و کوفته باشد، با زخم‌های پنهان زیر پیرهنش... باید بتواند توی خواب و بیداری، دائم، صدایش کند، راه بجوید، تا آن‌جا سر بگذارد...سربگذارد.



3- پنج‌شش ساله بودم. در سفری با پدربزرگ (برای معاینه چشم‌هایم) نمی‌دانم چطور گذرمان به آنجا افتاده بود. فروشگاه فردوسی را می‌گویم. یادتان می‌آید؟ وقتی از میدان فردوسی به سمت میدان سپه می‌رفتید بعد از بانک ملی فروشگاه بزرگ و مجللی بود در زمان خودش سه چهار طبقه که شاید نخستین مظاهر تمدن! در تهران به شمار می‌آمد. و آن همه بزرگی و نور برای ذهن و روح مشتاق و پر از ذوق کودکی شهرستانی فوق‌العاده شاعرانه و خیال‌انگیز بود. اولین بار پله برقی را در این فروشگاه دیدم. اسبهای برقی و سکه‌ای را هم.. نمی‌دانم چند ریال می‌انداختی و اسب با همراهی ملودی مناسب آن روزها! چند دقیقه‌ای به آدم سواری می‌داد. اما همیشه‌ی خدا وقتی پایین می‌آمدی به نظرت می‌رسید که زود پیاده شده‌ای و حق ت بوده بیشتر سواری بگیری. و بعد جوری اسب یا فیل یا الاغ! ماشینی زبان بسته را نگاه می‌کردی که انگار ارث و مال اجدادی‌ت را خورده. 

زندگی هم درست شبیه همین است. پر از حسرت سواری‌های نخورده و رؤیاهای ندیده و لذت‌های نچشیده و کام‌های نگرفته و حرف‌های نگفته...

دیروز هوا ابری و برفی بود. امروز آفتابی اما سرد. خدا می‌داند فردا چگونه است و روزگار چه در آستین دارد برای ما. نوروزها دیده‌ایم  شیرین مثل خوردن سمنو آن هم با انگشت!؛ نوروزها دیده‌ایم تلخ همچون بغضی که مرغان بوتیمار در جزایر انزوا فرو می‌خورند... نوروزها داشته‌ایم در کنار یه عزیز، یک یار، یک رفیق. در آغوش پدربزرگ (با آن قامت بلند و عبایی که عطر نان داغ سنگک داشت.) نوروزها داشته‌ایم که آرزوها تاول می‌شد و در سینه‌هامان می‌شکفت...دردناک... این هم نوروز دیگری است. آن‌ها گذشتند. این نیز بگذرد. گیرم کمی تنهاتر، کمی دورتر...اما همیشه  این واپسین ساعت‌های هر  سال بهانه‌‌‌ی خوبی‌ست برای داشتن یک دلخوشی ساده، امید به تغییر، برای تجدید عهد با نشاط با روزی‌نو...پیش از آنکه دیر شود. پیش از آنکه از تنها ماندن به تنها بودن برسیم. به راهی بدون‌بازگشت...


4- 

آن فصل

"فصلی که می‌توان متولد شد"

بهار باید باشد

و نام تازه‌ی ما، حتما

دیوانه‌وار باید باشد...


... از رؤیا شروع می‌شود


یک روز برمی‌گردی. می‌آیی. از من زودتر. پشت در پنهان می‌شوی. وقتی آمدم، در را باز می‌کنم، چشم‌هایم را از پشت با کف دستهایت محکم می‌پوشانی. بعد، وقتی توی دست‌هایت چرخیدم و خندان رو به تو برگشتم، می‌خندی. می‌گویی جانان من... غربتت تمام شد. من آمدم. سلام...