Her از آن فیلمهاییست که گفتن دربارهاش برایم اصلن آسان نیست. باید بیشتر فکر کنم. نوشتن دربارهاش دستکم در این لحظه از زندگی ام آسان نیست. باید پیش خودم مرورش کنم و به صحنههایی فکر کنم که هنوز دست برنداشتهاند از سرم...
به نظرم کانت بود که گفته بود هیچ چیز ارزش آسمان پر ستاره را ندارد، و یک وجدان آسوده را...
در کارتون «هورتون»، که امیدوارم دیده باشید، آنهایی که داخل یک گل قاصدک زندگی میکنند، خیال میکنند همهی دنیا فقط همان جا ست. بعد از این که هورتون (که یک فیل است) قاصدک و دنیای آنها را جابهجا میکند و زندگیشان به هم میریزد، یکی میگوید: «اگه دنیای خودِ هورتون هم روی یه قاصدک دیگه باشه چی؟!»
لابد یادتان هست این دیالوگِ مشهورِ آقای اُرسن ولز، هری لایم را (مرد سوم - 1949)، بالای آن چرخوفلک کذاییِ فیلم، آنجا که میگوید: «این قدر اخم نکن رفیق. به هرحال همهچی هم اینقدرها افتضاح نیست. یکی میگفت سیسال ایتالیا که خانوادهی بورجا بهش حکومت کردند فقط درگیری بود و وحشت و خونریزی. ولی از دلش میکلآنژ و لئوناردوداوینچی و رنسانس هم درآمد. مردم سوییس عشقِ برادرانه داشتند؛ پانصد سال دموکراسی و صلح، به کجا رسید؟ ساعتِ خروسدار. خداحافظ هالی.»
بعضی فیلمها را باید طوری نگاه کنی که مثل سرم آرام آرام وارد رگهایت شوند؛ بعضیفیلمها را نباید مثل آب خورد بلکه باید مثل شراب نوشید و منتظر ماند تا کمکم سراپای وجودت را فرا گیرند. اینها را باید توی دهان ِ روح مزه مزه کرد و از حس عجیبی که صحنه هایش به تو میدهند آرام آرام لذت برد. تماشای این فیلمها مثل یک معاشقه کامل است در خلوت اتاقت... اینها را باید دید و گریست...
زندگی دوگانه ورونیکا ی کیشلوفسکی، فانی و الکساندر برگمان، ایثار تارکوفسکی و...
نشسته بودم گام معلق لکلک آنجلوپلوس را نگاه میکردم. آنجا که مارچلو ماسترویانی با آن چهرهی تکیده و پر از سکوتش و با صدای قوی و محشر منوچهر اسماعیلی میگوید "نگران من نباش... من خوشم؛" یا آنجا که همهی نمایندگان مجلس منتظرند که بیاید و نطق مهمی را ایراد کند اما وقتی او پشت تریبون میایستد با آن صدای جادویی تنها به یک جمله اکتفا میکند و بس: "گاهی انسان باید سکوت کند تا نوای موسیقی را بشنود از آن سوی صدا باران..." و بعد مجلس را در حالی که نمایندگان همه گیج و متحیر شدهاند برای همیشه ترک کرده و باقی عمر را در بینامی زندگی میکند...یا آن دیالوگ که "و به راستی باید از چه تعداد مرز گذشت تا به خویشتن خویش رسید؟"
- من باید بش برسم؛ حتی تا آمریکای دور... اون پسر منه، اینو میفهمی؟...
Geppetto- Luigi Comencini's Pinocchio
1- "ملانکولیا" واژه زیبایی است در قاموس روانپزشکی قدیم که اکنون جای خود را به "دپرشن" داده است. گمان میرفت که افراد مبتلا به آن از موهبت روشنبینی و پیشآگاهی بهرهمندند و بر همهچیز اشراف دارند. ملانکولیا در عینحال در عرصهی ستارهشناسی نام یک سیاره است، هر چند سیارهای خیالی و افسانهای. این سیاره در ابتدا سیاه است ولی پس از سایه انداختن بر ستارهی سرخ رنگ «آنتارس» (قلبالعقرب) که در صورت فلکی عقرب واقع است، به آبی تغییر رنگ میدهد. این سیاره پس از ظاهر شدن از پس خورشید، در مسیر خود به سوی زمین میآید و سرانجام با آن برخورد میکند. از قرار معلوم لارس فن تریر ایدهی این سیاره را در دورانی که خودش دچار افسردگی شده بود از یک منبع غیر علمی گرفته است.
2- فن تریر در فیلمش از زبان جاستین جوری از محتومبودن برخورد این سیاره با زمین میگوید که انگار پیامبری فرستاده که بشارت دهد. پیامبری نه با رسالت امید و رحمت بلکه با پیام پوچی و نیستی... دارد بشارت میدهد به نابودی این همه شر و این همه تاریکی در قلب مردمان زمین. درست همان لحظه که پیامبر مالیخولیاییاش مبعوث میشود ارتباطش با کائنات به وقوع میپیوندد. آگاهی پیدا میکند و رنجوری و عذاب درونیاش آغاز میشود. رنجی که انگار میراث همیشگی پیامبران تاریخ باید باشد. (سکانس فراموش نشدنی حمام گرفتن جاستین را به خاطر بیاورید؛ که از شدت افسردگی و ناتوانی روحی حتی توانایی کوچکترین حرکتی در پاهایش را برای گذاشتن درون وان حمام ندارد.) اما این رنجوریاش همراه با آرامشیست ناشی از اطمینان. اطمینان به وقوع فاجعه. درست همانجا که کودک را در آغوش میگیرد و در جوابِ کودک که میپرسد آیا میتواند بیدار بماند تا «ردشدن» سیاره را از کنار زمین ببیند، و او تنها سکوت میکند.
3- نیمهی دوم فیلم مسحورتان میکند. آنجا که انگار در کل دنیا همین دو نفر و نصفی آدم فقط وجود دارند. آن سکوت خفهکنندهای که حاکم در محیط خانه و باغ حاکم است. که لحظهلحظه به فاجعه نزدیکتر میشدند و اینبار قهرمان نجاتدهنده قصه (شوهر خواهر ستارهشناس و ثروتمند جاستین) در گور که نه، در اصطبل خانه خفته است... این به اصطلاح قهرمان قصه جا میزند و آنطور حقیر، میمیرد و آقای فنتریر با آنکه تا آخرین لحظه هم امید را زیر پاهایمان پهن کرده اما زیرش میزند؛ وقتی جاستین غار مثلن جادوییاش را برای پسرک (خواهرزادهاش) میسازد و از تقابل چهارتا شاخهی خشک که خیمه شدهاند برای این سه نفر در مقابل آن سیارهی عظیم آبی رنگ طنزی سیاه میسازد.
4- در ملانکولیا دیگر تصویر بازماندههای زمین یک کلیشهی آمریکایی شامل یک مرد و یک زن و یک بچه، خانواده، نیست و وقتی فاجعه دارد اتفاق میافتد دیگر هیچ غلطی! نمیشود کرد. «مالیخولیا»ی آقای فنتریر گولمان نمیزند، با ما تعارفی ندارد. به تماشاگرش باج نمیدهد. شبیه همان رفیقی است که وقتی برایش غر میزنی، چسناله میکنی، نمیگوید صبر داشته باش و درست میشود و برو این کار را بکن و برای همه پیش میآید و خدا بزرگ است و ...، صاف در چشمهایت نگاه میکند و میگوید بلی، زندگی به همین تخمیای است که میگویی، به همین گندی...
5- به قول دوستی، انگار ما هم رفتهایم توی تیمِ ناامیدها کلن!...
Paul Newman (Rocky): You know, I've been lucky. Somebody up there likes me.
Pier Angeli (Norma): Somebody down here too.
Somebody Up There Likes Me (1956)