آدم است دیگـــر ...
یک شب دلش می گیــرد و کافی ست کمی هوا خوب باشــد !
آن وقت ... راه می افتـــد ...
در آغوش جــاده ها ... از مــرز ها می گــذرد
از سیم های خــار دار ... میدان های میــن
از غربت پاره پاره ی زمیــن ...
و دیگـر هیــچ وقت بــاز نمی گــردد !
آدم است دیگـــر ...
همیشــه دلش می گیــرد
فقط کافیست یک شـب هـــوا خــوب باشــد !
میلاد تهرانی
همهی این روزها و شبها مثل بندبازی شدم که هر لحظه ممکنه زیر پاهاش برای همیشه خالی بشه و... و ترس این تهی شدن، هیچ شدن و از هم گسیختن با هر گام و با هر تپش قلب همراهشه. بندباز گیج و مستی! که نمیدونه پایان این بند نازک و سست قراره به کجا ختم بشه...
پایانی هست؟