سرزدن به کتابخانه - بهار 63

من عاشق کودکی‌های "تهمینه" بودم. برای همین است که هنوز عکس سه در چهار دوران کودکی‌اش را گذاشته‌ام زیر شیشه‌ی میز کارم. دو دستش را بالش کرده و سرش را خوابانده روی دست‌هایش. چه اندوهی دارد این عکس. نمی‌دانم چرا خاطره بد است. اگر بدی‌ها را از یادم می‌برد، خب بگذار فریبم دهد چه بهتر. اما "سما" هم راست می‌گوید. لامصب مثل سیگار است خاطره. حال می‌دهد. اما از درون می‌پو‌ساندت...

بهار 63/ مجتبی پور محسن/ نشر چشمه

از زمین انسان‌ها

زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور می‌دارد و نمی‌گذارد که زیاد به آنها بیندیشیم، ولی آنها هستند. کجا؟ نمی‌دانیم، و خاموشند و از یاد رفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آنها برخوریم، با چهره‌هایی از شادی شعله ور شانه‌های ما را می‌گیرند و تکان می‌دهند. حقیقت آنست که ما به انتظار خو گرفته‌ایم...اما کم کم در می‌یابیم که خنده‌ی روشن آن یکی را دیگر هرگز نخواهیم شنید. در‌می‌یابیم که در این باغ تا ابد بر ما بسته خواهد ماند. آنگاه ماتم راستین ما آغاز می‌شود...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دو سنت اگزوپری/ ترجمه‌ سروش حبیبی/ نشر نیلوفر





سنت اگزوپری ادبیات بی‌پشتوانه را خوار می‌دارد و تقریبن میتوان گفت که از آن بیزار است. او دوست ندارد چیزی بنویسد که زندگی‌اش گواه اصالت آن نباشد یا فرصت نداشته باشد که با نثار جان خود آن را به تحقق رسانیده باشد. بدین سبب است که نوشته‌های صرفن ادیبانه، در نظر اون مظنون است. زیرا خواننده را با نیرنگ به دنیایی سهل و مجازی و فریبکار می‌برد... هر چند تخیل، واقعیت را در چشمانش اندکی رنگین می‌سازد اما هرگز جای آن را نمی‌گیرد. 






سرزدن به کتابخانه/ زمین انسان‌ها

Antoine de Saint-Exupéry

من اندک گرفتن مرگ را کاری خطیر نمیدانم. اگر تحقیر مرگ از مسؤولیتی پذیرفته ریشه نگرفته باشد جز نشان حقارت یا بسیاری جوانی نیست. جوانی را می‌شناختم که خود را کشت. نمی‌دانم غم عشقی بی‌مقدار او را بر آن داشته بود که گلوله‌ای در دل خویش جای دهد یا به وسوسه‌ای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زده بود، اما به یاد دارم که در این جلوه‌فروشی غم انگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره ی دلپذیر و زیر این جمجمه ی انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر.

 در برابر این سرنوشت حقیر یاد مرگی به راستی مردانه  در ذهنم بیدار می‌شد. مرگ باغبانی که در حال احتضار به من گفت: "می‌دانید... گاه هنگام بیل زدن عرق می‌ریختم. درد روماتیسم پایم را می‌آزرد. و به این زندگی بردگی ناسزا می‌گفتم. اما امروز دلم می‌خواهد بیل بزنم. تمام زمین را برگردانم. بیل زدن به چشمم چه زیباست. انسان هنگام بیل زدن چه آزاد است" ...قطعه زمینی را آباد می‌کرد چنانکه سیاره ای را. او با همه‌ی مزرعه‌ها و درختهای روی زمین به پیوند عشق وابسته بود. او بود کریم و شریف و جوانمرد. مرد جسور او بود. زیرا به نام آدم‌ها علیه مرگ می‌جنگید...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دو سنت اگزوپری/ ترجمه‌ سروش حبیبی/ نشر نیلوفر


سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب

به دل شب فرو می‌روی، اول هول برت می‌دارد، ولی در عین حال می‌خواهی بفهمی، و آنوقت دیگر از اعماق تاریکی بیرون نمی‌آیی...

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی

سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب

عشق‌هایی که بُعد مسافت و فلاکت در راهشان سنگ می‌اندازد، به عشق دریانوردها می‌مانند، شکی نیست که اینجور عشق‌ها عشق کامیاب است. اول اینکه، وقتی فرصت دیدارهای مکرر در اختیارت نیست، نمی‌توانی دعوا و مرافعه راه بیندازی و این خودش برای شروع خوب است. چون زندگی چیزی نیست جز هذیانی سر تا پا دروغ، هر چه دورتر باشی و دروغ بیشتری به کار ببندی، موفق‌تر و راضی‌تری، طبیعی و منطقی این است. واقعیت قابل هضم نیست. مثلا حالا راحت می‌شود درباره عیسی مسیح داستان‌ها برای ما ببافند. آیا عیسی مسیح جلوی همه دست به آب می‌رفت؟ به گمانم اگر در ملاء‌عام قضای حاجت می‌کرد، یخش زیاد نمی‌گرفت. رمز کار این است: حضور مختصر، مخصوصن در عشق.

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی

سفر به انتهای شب...

اگر دوست داشتن محلی از اعراب داشته باشد، دوست داشتن بچه‌ها نسبت به آدم‌های بزرگ بی‌خطرتر است، همیشه لااقل این بهانه را داری که این‌ها شاید بعدها از خودمان شریف‌تر بشوند. ولی از کجا معلوم؟

کم‌اند کسانی که بعد از گذشت بیست سال ذره‌ای از محبت آسان حیوانی را حفظ کرده باشند. دنیا آن چیزی نیست که گمان می‌کردی! همین. پس قیافه‌ات تغییر کرده؟ چه جور هم، چون اشتباه می‌کردی! آنوقت ظرف یک چشم بر هم زدن چه آدم سنگدلی می‌شوی! قیافه‌های ما بعد از بیست سال، چنین چیزی را نشان می‌دهد! اشتباه را! قیافه‌های ما دربست اشتباه است.

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی

عکس نمایی از فیلم ملانکولیا

سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب

آدم ممکن است کورمال‌کورمال از وسط اشکال مبهم خاطرات بگذرد و لابلایش گم بشود. تعداد آدم‌ها و اشیایی که در گذشته‌ی آدم دیگر حرکتی ندارند، دیوانه‌کننده است. زنده‌هایی که در دخمه‌های زمان سرگردانند، چنان کنار مرده‌ها خوابیده‌اند که انگار یک سایه‌ی واحد بر سر همه‌شان افتاده.
همچنانکه پیر می‌شوی دیگر نمیدانی مرده‌ها را در ذهنت زنده کنی یا زنده‌ها را...

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی

سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب

نگاه دقیقی به آلسید انداختم، به آن سبیل رنگ کرده، ابروهای لنگه به لنگه و پوست خشک شده‌اش. خودش را سرزنش می‌کرد که چرا بیشتر از این نمی‌تواند برای برادرزاده‌اش پول بفرستد... آلسید پاک بی‌نوا! چه سخت از آن مزد ناچیزش، از سود ناقابلش و تجارت قاچاقی بی‌اهمیتش می‌زد... آنهم سال‌های پی‌درپی در این توپوی جهنمی!...نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. زبانم بند آمده بود، آلسید آنقدر از من انسان‌تر بود که سرتاپا قرمز شدم... یکهو خودم را لایق همصحبتی او ندیدم. مرا باش تا همین دیروز وجودش را نادیده می‌گرفتم و حتی کمی هم از او بدم می‌آمد... 

پیدا بودکه آلسید بدون بروز مشکلی می ‌تواند به اوج تعالی برسد، خودش را در خانه‌اش احساس کند، جوانک با فرشته‌ها راز و نیاز می‌کرد و در ظاهر هیچ‌چیز پیدا نبود. بدون هیچ تردیدی به دختر بچه‌ای که حتی رابطه‌اش با او مبهم بود، چندین سال شکنجه و نادیده گرفتن زندگی محقرش را در این ملال سوزان هدیه می‌کرد، بدون شرط و شروط بدون چشمداشت و بی هیچ سودی جز برای قلب نیک سرشتش. آنقدر محبت نثار این دخترک افق‌های دوردست می‌کرد که می‌‌شد با آن دنیایی را از نو آغاز کرد، اما هیچ‌کس نبود که به این نکته پی‌ببرد.

یکباره در نور شمع خوابید. بالاخره سر راست کردم تا خطوط صورتش را زیر نور ببینم. مثل همه خوابیده بود. ظاهرش کاملن عادی بود. خودمانیم، بد نبود اگر راهی برای شناختن آدم‌های خوب از آدم‌های بد وجود می‌داشت.

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی

سر زدن به کتابخانه - عقاید یک دلقک

لنگ‌لنگان خودم را از بالکن به حمام رساندم تا صورتم را گریم کنم... وقتی در حمام، در قفسه‌ی کوچک  سفید رنگ دیواری را باز کردم، متوجه شدم که خیلی دیر شده است. بایستی قبلا به این مسئله فکر می‌کردم که گاه اشیا می‌توانند احساسات و عواطف  درونی انسان را شدیدا تحت تاثیر قرار بدهند. در حمام اثری از لوله‌ها، شیشه‌های کوچک عطر و قوطی‌های کرم و پودر و ماتیک و لوازم آرایش ماری دیده نمی‌شد. دیگر هیچ گونه اثری از وجود ماری بر جای نمانده بود. شاید هم مونیکا سیلوز از روی دلسوزی و ترحم نسبت به من تمام وسایل ماری را جمع‌آوری و بسته‌بندی کرده بود تا دردم با دیدن آنها افزون نشود...خودم را به اتاق خواب رساندم، به جایی که تا آن لحظه از ترس دیدن لباس‌های ماری هنوز نرفته بودم...برای فرار از آینه کمد لباس، در آن را به سرعت باز کردم؛ اثری از لباس‌های ماری در کمد دیده نمی‌شد، هیچ چیز داخل آن نبود، حتی یک قالب کفش و یا یک کمربند که زنان گاهی وقت‌ها در کمد لباس آویزان بر جای می‌گذارند هم وجود نداشت. حتی بوی عطری هم که به خودش می‌زد به سختی به مشام می‌رسید، او می‌توانست لااقل در حق من این لطف را بکند و لباس‌های مرا نیز با خودش ببرد و آنها را یا ببخشد یا اینکه بسوزاند، اما لباس‌های من هنوز در کمد آویزان بودند: یک شلوار مخمل سبز رنگ که هرگز پایم نکرده بودم، یک کاپشن اسکاتلندی، چند تا کراوات و چند جفت کفش هم روی جاکفشی قرار داشت... نیازی نبود کشوها را باز کنم. مسلما هر آنچه به من تعلق داشت آنجا بود و جای وسایل ماری هم کاملا خالی بود. ای کاش این لطف را می‌کرد و لباس‌ها و لوازم من را نیز با خود می‌برد، اما اینجا در کمد لباس‌هایمان همه چیز به شکلی کاملا منصفانه تقسیم شده بود، واقعا به شکلی مرگبار منصفانه. مسلما ماری هنگام جمع کردن لوازمی که مرا به یاد او می‌اندازد، افسرده شده و دلش به حال من سوخته است و مطمئنا اشک ریخته است، از آن اشک‌هایی که زنان در فیلم‌های سینمایی به هنگام جدایی و طلاق می‌‌ریزند و می‌گویند:"آن دورانی را که که با تو بودم هرگز فراموش نخواهم کرد."
کمد تمیز و مرتب شده (حتی یک نفر با دستمال مرطوب آن را به خوبی گردگیری کرده بود) بدترین چیزی بود که او می‌توانست برایم بر جای بگذارد... کمدمان مثل کسی که یک عمل جراحی موفقیت آمیز روی آن شده باشد، به نظر می‌رسید. اصلا اثری از لوازم ماری دیده نمی‌شد. حتی یک دگمه‌ی بلوز کنده شده هم به چشم نمی‌خورد.


   

عقاید یک دلقک/ هاینریش بل/ ترجمه محمد اسماعیل‌زاده/ نشر چشمه
Photo by: Mer3de

سر زدن به کتابخانه- فرنی و زویی

فرنی گفت: من فقط می دونم اگه شاعر باشی یه چیز قشنگ خلق می کنی منظورم اینه که وقتی کارت تموم شد یک چیز قشنگ رو کاغذ به جا میذاری. آدم هایی که تو ازشون حرف می زنی حتی یه چیز زیبا به جا نمیذارن. بهترین شون تنها کاری که می کنه اینه که  به درون ذهنت رخنه می کنه و یه چیزی اونجا به جا می ذاره٬ اما به صرف اینکه بلدن چطور اینکارو بکنن٬ نمیشه به کارشون گفت شعر. شاید بشه گفت یه پشکل خیلی جذاب می ندازن...

خانم گلس یکهو با حسرت گفت: کاش ازدواج می کردی؟ اصرار کرد: خب جدی می گم. چرا نمی کنی؟ زویی راحت ایستاد٬ دستمالی پارچه ای و تا شده از جیب عقب شلوارش درآورد٬ بازش کرد و یک بار دو بار سه بار فین کرد. دستمالش را در جیبش گذاشت و گفت: من دوس دارم تو قطار کنار پنجره بشینم. اگه ازدواج کنم دیگه نمی تونم اینکارو بکنم.

فرنی و زویی/جی. دی. سلینجر/ امید نیک فرجام/ نشر نیلا

سر زدن به کتابخانه

دختر با مزه‌ای بود؛ جینو می‌گم. نمی‌شد گفت خوشگله. ولی دست و دل منو می‌لرزوند. دهن گل و گشادی داشت. منظورم اینه که وقتی حرف می‌زد یا در مورد چیزی هیجان زده می‌شد لب و لوچه‌ش پنجاه طرف تکون می‌خورد. من عاشق همین بودم. هیچ وقتم کامل نمی‌بستش؛ دهنشو می‌گم. همیشه یه خورده باز بود، مخصوصا وقتی می‌خواست توپ گلفو بزنه، یا وقتی کتاب می‌خوند. همیشه داشت کتاب می‌خوند، کتابای خیلی خوبی می‌خوند...

اون بعدازظهر هنوزم خاطرم هست. تنها روزی بود که من و جین به هم نزدیک شدیم، نزدیک نزدیک. روز شنبه‌ای بود و مث چی بارون می‌اومد. من رفته بودم خونه‌ی  اونا، تو ایوون. اونا یه ایوون بزرگ داشتن، و داشتیم چکرز بازی می‌کردیم. گهگاهی سربه‌سرش می‌ذاشتم چون نمی‌خواست مهره‌های شاهشو از ردیف عقب تکون بده. البته خیلی سر به سرش نمی‌ذاشتم. هیشکی دلش نمی‌خواست خیلی سربه‌سر جین بزاره. گمونم اگه پا بده خیلی دوس دارم اون‌قدر سربه‌سر دختری بزارم تا از کوره در بره. ولی خیلی عجیبه دخترایی رو که دوس دارم اصلن نمی‌تونم اذیت کنم و سربه‌سرشون بذارم. گاهی فکر می‌کنم حتی خودشون دوس دارن سربه‌سرشون بزارم- در واقع می‌دونم دوس دارن- ولی خیلی سخته، مخصوصن وقتی آدم باهاشون حسابی آشنا باشه و هیچ وقتم سر‌به‌سرشون نذاشته باشه...


ناتور دشت/ جی.دی. سلینجر/ ترجمه محمد نجفی/ نشر نیلا