اندوهم را دوست دارم. این از سر شرقی غمگین بودنم نیست. اندوه قوی است و از همه چیز بالاتر میایستد. خاصیت دارد. در برابر شکوهش همه چیز کوچک است. همه چیز خندهدار است. اندوه، قفلی است که کاسب خسته بردر مغازهاش میزند و میرود ناهار و مشتری گدا و دارا هردو با یک تابلو مواجه میشوند: من نیستم. اندوه صاحبعزایی است که به عزاداران خُرد که خاک برسر میریزند مات و محو نگاه میکند که بروید پی کارتان شما چه میگویید دیگر. اندوه از موضوعی که شروعش را باعث شده هم سواتر است. اندوه را با شکست اشتباه نمیگیرم. گریه هم نمیکنم. گریه پذیرش شکست است. گریه ؛کودکی است که امیدوار است بادکنک فرارکردهاش به دستش برسد؛ در اندوه اما صحبت از امید و ناامیدی نیست. جنگی هم نیست. تعطیل میکندت. ماشینت کنار میزند در جادهای سبز و خودت میروی کنار رودی مینشینی و میگذاری ماشینهایی که در جاده مسابقه گذاشتهاند جلو بزنند.
از "وای فای" متنفرم؛ همه ی آن لحظاتی که دور همیم و از هر هفت نفر، شش نفر توی قاب های کوچک درخشان توی دست هایشان گم می شوند، محض آن یک نفر جا مانده توی "گروپ"! متنفرم از "وای فای"، آن به آن سکوت دور هم نشینی های بکر، کافه های قشنگ، جشن های کوچک، و همه ی لحظات لطیف دیگری که جادوی چشم های آدم های نزدیکمان را به "لایک" عکس های بی عمق یک دنیای گنگ می فروشیم!
پی نوشت : رژلب قرمز نیمی از همه ی چیزهای خوب است؛ مخصوصنی اگر "تو" زده باشیش!
این جور وقت ها، در سال هایی بدتر، وقتی دلمان می گرفت تو می گفتی که عینا شدیم شبیه صحنه ای که پیرمرد سلول کناری پاپیون سرش را بعد از ماه ها- و برای آخرین بار- از دریچه ی سلول بیرون آورده بود و از پاپیون که بعد از ماه ها سرش را از سلول بیرون آورده بود پرسید:"نگاهم کن، من حالم خوبه؟" و پاپیون که خودش وضع این عکس را داشت گفت"آره آره خوبی، حالت خوبه، حالت خیلی خوبه". و ما که جز شوخی چیزی نداشتیم که بدهیم و بگیریم از هم می پرسیدیم و به هم دل می دادیم که حال مان جا و خوب است.
صفی یزدانیان
... همهچیز دستِ او ست. دستِ من خالی ست. به این رسیدهام که شکست میخورم. تازه اگر تاکنون نخورده باشم. بههر حال به سمتش میروم. پس از هر دیدار، تحریمها را علیهام بیشتر میکند. من هم بیشتر به این وضعیّت خو میکنم. به سمتش میروم.
...
به همهچی وصل میشوی. به کتب مقدس، به دیوانهای شعر، به فیلم، به رمان، به شمس و مولانا، به تاریخ، به همهچی تا در زمان جنگ و تحریم سخت بهت نگذرد. تحمّل کنی. این که ذکر میگیری در خانه و راه میروی و چه و چه و چه هم به این خاطر است که زمان بگذرد. یکجوری بگذرد که حالیات نشود. نه این که بازی را یک هیچ بُردهای و حالا دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند و خوشحالی کنی، نه؛ به این خاطر که سه هیچ باختهای. دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند تا ورزشگاه را ترک کنی. بروی برای خودت.
وقتی سخن از یاد و یادنامه میرود، یا خودم به نوشتنِ سوگنامهای مینشینم، این فکر مرا با خود میبَرَد که وقتی او نیست نوشتن چه سود دارد؟ یادنامه به چه کار میآید؟ و یادِ آن دخترِ انقلابیِ روس میافتم که در اکتبرِ ١٩١٧ معشوقش را در انقلاب از دست داده بود و به هنگامِ خاکسپاری فریاد میزد مرا هم با او در گور کنید. بعد از او انقلاب به چه کارِ من میآید؟
آخرین سطرهای مقالهی حقشناسِ حقیقتشناس از سیروس علینژاد/ در کتابِ به یادِ دکتر علیمحمّد حقشناس/ گردآوردهی عنایت سمیعی و عباس مخبر/ انتشاراتِ آگه/ چاپِ یکم/ زمستانِ ١٣٩٠
نامِ عکس چراغی بعدِ مرگ است؛ کارِ شکار میشرا.
یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده میکند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی میخواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی میگوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب میکند و یکی هم میخواهد صاحب یک سایت مانند فیسبوک باشد و شاید کسی هم میخواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر. نفر نخست پول زیاد میخواهد، آن یکی پول فراوان میخواهد، یکی دیگر پول هنگفت میخواهد، آن یکی 3000 میلیارد طلب میکند و یکی دیگر میگوید میخواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود.
بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها میخواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایهگذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانوادهشان را میخواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی میکنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن میگذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمیکند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که میتواند دروغگویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند میکشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم میکنند و کلهپاچهاش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل میکنند.
بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریدهاند یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند، پس هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری میکنند و با شنیدن آن سوت میکشند و نچنچ میکنند، چون نگران سرمایه خود هستند.
مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت میدانستند و سپس به تلویزیونهای تخت روی آوردند.
بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را میپردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گرانقیمت میخرند و نیمهشب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب میپرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره میرسانند و پایین را نگاه میکنند.
مردم ایران مانند زامبیها زندگی میکنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب میرساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند میزند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمیفهمد. همان زامبیها پشت میز مینشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.
چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کردهاند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها زامبی هستند. زامبیها، پولپرستهایی هستند که روی هر چیزی قیمت میگذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان میبینند.
فقط زامبیها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام مینشینند. زامبیها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل مینشینند وحشی میشوند و با خوی حیوانی خود رانندگی میکنند. تنها زامبیها هستند که کارخانه تاسیس میکنند و آب کاه را داخل شیشه میریزند و به جای آبلیمو روانه بازار میکنند. زامبیها هستند که پراید را تولید میکنند و میخرند و سوار میشوند و خودشان و دیگران را میکشند. زامبیها، کودکان را نمیبینند و نمیخواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندانشان چطور رشد خواهد کرد.
بعد از 14 سال خبرنگاری، از کشتن بزرگسالان زامبی خسته شدهام. میخواهم تلاش کنم تا کودکان امروز، زامبیهای آینده نباشند. به همین دلیل از 23 بهمنماه شغلم را تغییر میدهم تا بتوانم با تمام توان و انرژی که دارم، برای بچهها وقت بگذارم. تمام تجربیاتی که در این سالها کسب کردم را در این راه به کار میگیرم تا کودکان زامبی نشوند.
میدانم که زامبیها مقابل من ایستادگی خواهند کرد، اما شاتگان برای همین مواقع ساخته شده است.
Photo by: Kiana
تو به دنیا آمدی در جادهای کم گذر. دی اولد ویز راه تو است. راه های آزموده و نیازموده. جادههای رفته و نرفته. جادههای سنگلاخ، جادههای آسفالت، جادههای شسته شده از باران و پوشیده شده از برف که فقط به کمک نمک باز میشود راهی گلآلود از میانش. جادههای صعبالعبور یا خطکش شده و براق که میدانی زیر آفتاب تافته شدهاند و آسفالتشان مذاب است. جادههایی گذشته از میان دهکدههای متروک یا بیابانهای سوزان. جادههای مرگ. جادههای کلوخی و گلآلود و چسبناک کشورهای آمریکای مرکزی که همیشه خیساند از بارانهای موسمی. حتا جادههای بین شهری... این جادهها مال تواند. تمام جادهها مال تواند. همهی راهها به تو ختم میشوند. گریزی نیست. "تو با این جادهها همدستی!"...
میگفت یه آقایی هم بود که پیشونیش رو چسبونده بود به پنجرهی یک سمند و گریه میکرد.
یه خانمی هم پشت سر هم تکرار میکرد:
«درب خودرو باز است.»
«درب خودرو باز است.»
چشمهایم را میبندم، سرم را میگیرم به بیرون، بزرگراه خلوت است و آفتاب و سایه، پشت پلکهاست.
هالهلویای کوهن هم هست. با صدای جف باکلی البته. همین نسخه را دوست دارم. آهنگ نفسم را آرام میکند. دستهایم را میگیرد توی دستهاش، میگوید تقلا نکن، آرام بگیر. آخرش خوب است. خوب هم نباشد تمام میشود و نمیارزد به این همه پرپر زدن. میگوید ساده است، سختش نکن. رها کن. آره بچه جان، هالهلویا.
...
هولدن کالفیلد بود که میخواست بالای صخره بایستد و دستهایش را باز کند و ناتور بچهها باشد؟
آخ هولدن، درهها عمیقاند و دستهایت، هر چه هم محکم بکشیشان از دو طرف، باز کموسعت و کوچکند.
اما چه باک؟ همهمان میافتیم، تک به تک. دست هم را بگیریم، شاید همین افتادن هم خوش باشد.
...
Well, maybe there's a God above
But all I've ever learned from love
Was how to shoot somebody who outdrew ya
It's not a cry that you hear at night
It's not somebody who's seen the light
It's a cold and it's a broken Hallelujah
بیا بیا
که نگارت شوم بیا...
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه...
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
جواب میدهد لعنتی. جواب میدهد این فولدر نامجو، برای همیشهی یک همچین غروبهایی، همیشهی یک همچین وقتهایی که داری از خودت سَر میروی، که نمیدانی کدام ترانه کدام ملودی میتواند تو را از خودت بکشد بیرون. نامجو؟ نجاتت نمیدهد. رهایت میکند غوطه بخوری در خودت. بعد مثل یک رفیق قدیمی مینشیند کنارت، دستی به نشانهی همدردی حلقه میکند دور شانههات، و سکوت، که یعنی میفهمم. همین...