خاصیت اندوه

اندوهم را دوست دارم. این از سر شرقی غمگین بودنم نیست. اندوه قوی است و از همه چیز بالاتر می‌ایستد. خاصیت دارد. در برابر شکوهش همه چیز کوچک است. همه چیز خنده‌دار است. اندوه، قفلی است که کاسب خسته بردر مغازه‌اش می‌زند و می‌رود ناهار و مشتری گدا و دارا هردو با یک تابلو مواجه می‌شوند: من نیستم. اندوه صاحب‌عزایی است که به عزاداران خُرد که خاک برسر می‌ریزند مات و محو نگاه می‌کند که بروید پی کارتان شما چه می‌گویید دیگر. اندوه از موضوعی که شروعش را باعث شده هم سواتر است. اندوه را با شکست اشتباه نمی‌گیرم. گریه هم نمی‌کنم. گریه پذیرش شکست است. گریه ؛کودکی است که امیدوار است بادکنک فرارکرده‌اش به دستش برسد؛ در اندوه اما صحبت از امید و ناامیدی نیست. جنگی هم نیست. تعطیل می‌کندت. ماشینت کنار می‌زند در جاده‌ای سبز و خودت می‌روی کنار رودی می‌نشینی و می‌گذاری ماشین‌هایی که در جاده مسابقه گذاشته‌اند جلو بزنند.

(+)

از "وای فای" متنفرم

از "وای فای" متنفرم؛ همه ی آن لحظاتی که دور همیم و از هر هفت نفر، شش نفر توی قاب های کوچک درخشان توی دست هایشان گم می شوند، محض آن یک نفر جا مانده توی "گروپ"! متنفرم از "وای فای"، آن به آن سکوت دور هم نشینی های بکر، کافه های قشنگ، جشن های کوچک، و همه ی لحظات لطیف دیگری که جادوی چشم های آدم های نزدیکمان را به "لایک" عکس های بی عمق یک دنیای گنگ می فروشیم!

پی نوشت : رژلب قرمز نیمی از همه ی چیزهای خوب است؛ مخصوصنی اگر "تو" زده باشیش!


ای نزدیک

ای جابز! قبولم کن و جانم بستان

بیشتری‌ها، هم صابون ویندوزِ مایکروسافت را به تن زده‌ایم، هم سر انگشت‌مان به یکی از محصولات اپل مالیده است.

ویندوز و آفیس و دیگر اختراعات جناب بیل گیتس و اعوان و انصارش، اشکال زیاد دارند. اما به همان اندازه – بلکم بیشتر – اصرار دارند که آدم‌ها اشکالات‌شان را به روی‌شان بیاورند. برای رفع کردنش لابد. در راستای مشتری‌مداری طبعن. همان «همیشه حق با مشتری است» که مرحوم فری کثیف هم یک‌زمانی گَلِ ساندویچی‌اش آویزان کرده بود. کافی است اشتباهی اتفاق بیفتد و نرم‌افزاری سوسه بیاید و پنجره‌ای بی‌موقع بسته شود و برنامه‌ای به «نات ریسپانسد» اعتراف کند، تا ویندوز از چپ و راست پیغام‌تان بفرستد که «آیا می‌خواهید گزارش مشکل را برای مایکروسافت ارسال کنید» و آیا فلان و آیا بهمان.

اپلِ مرحوم استیو جابز – که روحش شاد و راهش پر رهرو باد – اما جور دیگری با آدم‌ها تا می‌کند. برنامه خراب شد؟ شد که شد. فدای سرت! فلان “اَپ” کار نمی‌کند؟خب، نمی‌کند! دکمه را – یک دکمه‌ی ثابت و مشخص فقط – فشار بده و بیا بیرون. برو سراغ یک چیز دیگر. حالا بعدش خواستی خبرمان کن، نخواستی نکن. بی‌خیال این شو که بروی «مدیر برنامه (Task Manager)» را پیدا کنی و یقه‌اش را بگیری که آمار بدهد چه اتفاقاتی افتاده و نباید می‌افتاده یا برعکس. تیک ایتز ایزی. تایم ایز مانی. جاست اینجوی اند لت ایت گو.

حالا کدام‌شان بهتر است؟ این به گمانم سوال غلطی است. یکی بیل و یکی استیو پسندد. یکی دوست دارد زمان و زندگی‌اش را بگذارد تا ته و توی هر خطا و اشتباهی را دربیاورد و بکند توی چشم فرد خطاکار – که گاهی هم خودش است – تا دیگر تکرار نشود مثلن. یکی هم ترجیح می‌دهد لبخندی بزند و «ای‌بابا»یی بگوید و سری تکان بدهد و بگذرد. نه از سر بی‌مسوولیتی؛ فقط از لحاظ روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.

من؟ بله، از آقای گیتس به خاطر حس مسوولیت‌شناسی‌اش تشکر می‌کنم؛ اما اجازه می‌خواهم با روش شادروان جابز زندگی کنم. ترجیح می‌دهم اشتباهات و اتفاقات و سوءتفاهم‌ها و خطاهای انسانی و رابطه‌های معیوب را فقط با فشار یک دکمه فراموش کنم. و البته که هربار فشار دادن دکمه، می‌شود یک تجربه، یک خاطره‌ی ناگوار، یک پایانِ شاید تلخ. اما گمانم آن‌جورِ دیگرِ منطقی‌ترِ، به مانند شکافتن رابطه‌ای تمام شده بر میز تشریح، اشتباه بزرگتری باشد که تلخی بی‌پایان از پی دارد. می‌دانم که جراح «پزشک قانونی» با چاقوی بی‌رحمش، مسوولانه به دنبال کشف حقیقت از اعماق جسد است؛ اما ترجیح می‌دهم اگر نعش بی‌جان رابطه‌ای بر دستانم افتاد، پیکرش را با احترام و آرامش، بی‌خدشه‌ی تیغ و نشتر به خاک بسپارم.

و البته که آقای گیتس هنوز زنده است و جناب جابز دیگر نفس نمی‌کشد. اما گمان می‌کنم این دومی، تا همین‌جایش هم بیشتر «زندگی» کرده باشد.
(+)

حال همه مان خوب است، اما تو باور نکن

این جور وقت ها، در سال هایی بدتر، وقتی دلمان می گرفت تو می گفتی که عینا شدیم شبیه صحنه ای که پیرمرد سلول کناری پاپیون سرش را بعد از ماه ها- و برای آخرین بار- از دریچه ی سلول بیرون آورده بود و از پاپیون که بعد از ماه ها سرش را از سلول بیرون آورده بود پرسید:"نگاهم کن، من حالم خوبه؟" و پاپیون که خودش وضع این عکس را داشت گفت"آره آره خوبی، حالت خوبه، حالت خیلی خوبه". و ما که جز شوخی چیزی نداشتیم که بدهیم و بگیریم از هم می پرسیدیم و به هم دل می دادیم که حال مان جا و خوب است.

صفی یزدانیان

در جنگم. جنگی نابرابر. چالدران...

... همه‌چیز دستِ او ست. دستِ من خالی ست. به این رسیده‌ام که شکست می‌خورم. تازه اگر تاکنون نخورده باشم. به‌هر حال به سمتش می‌روم. پس از هر دیدار، تحریم‌ها را علیه‌ام بیش‌تر می‌کند. من هم بیش‌تر به این وضعیّت خو می‌کنم. به سمتش می‌روم.

...

به همه‌چی وصل می‌شوی. به کتب مقدس، به دیوان‌های شعر، به فیلم، به رمان، به شمس و مولانا، به تاریخ، به همه‌چی تا در زمان جنگ و تحریم سخت به‌ت نگذرد. تحمّل کنی. این که ذکر می‌گیری در خانه و راه می‌روی و چه و چه و چه هم به این خاطر است که زمان بگذرد. یک‌جوری بگذرد که حالی‌ات نشود. نه این که بازی را یک هیچ بُرده‌ای و حالا دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند و خوشحالی کنی، نه؛ به این خاطر که  سه هیچ باخته‌ای. دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند تا ورزشگاه را ترک کنی. بروی برای خودت.

(+)

Nostalgie

وقتی سخن از یاد و یادنامه می‌رود، یا خودم به نوشتنِ سوگ‌نامه‌ای می‌نشینم، این فکر مرا با خود می‌بَرَد که وقتی او  نیست نوشتن چه سود دارد؟ یادنامه به چه کار می‌آید؟ و یادِ آن دخترِ انقلابیِ روس می‌افتم که در اکتبرِ ١٩١٧ معشوقش را در انقلاب از دست داده بود و به هنگامِ خاک‌سپاری فریاد می‌زد مرا هم با او در گور کنید. بعد از او انقلاب به چه کارِ من می‌آید؟


آخرین سطرهای مقاله‌ی حق‌شناسِ حقیقت‌شناس از سیروس علی‌نژاد/ در کتابِ به یادِ دکتر علی‌محمّد حق‌شناس/ گردآورده‌ی عنایت سمیعی و عباس مخبر/ انتشاراتِ آگه/ چاپِ یکم/ زمستانِ ١٣٩٠       

نامِ عکس چراغی بعدِ مرگ است؛ کارِ شکار میشرا.

(+)

مردم ایران زامبی شده‌اند

یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده می‌کند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی می‌خواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی می‌گوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب می‌کند و یکی هم می‌خواهد صاحب یک سایت مانند فیس‌بوک باشد و شاید کسی هم می‌خواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.

حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر. نفر نخست پول زیاد می‌خواهد، آن یکی پول فراوان می‌خواهد، یکی دیگر پول هنگفت می‌خواهد، آن یکی 3000 میلیارد طلب می‌کند و یکی دیگر می‌گوید می‌خواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود.

بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها می‌خواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایه‌گذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانواده‌شان را می‌خواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی می‌کنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن می‌گذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمی‌کند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که می‌تواند دروغ‌گویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند می‌کشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم می‌کنند و کله‌پاچه‌اش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل می‌کنند.

بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریده‌اند یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند، پس هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری می‌کنند و با شنیدن آن سوت می‌کشند و نچ‌نچ می‌کنند، چون نگران سرمایه خود هستند.

مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت می‌دانستند و سپس به تلویزیون‌های تخت روی آوردند.

بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را می‌پردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گران‌قیمت می‌خرند و نیمه‌شب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب می‌پرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره می‌رسانند و پایین را نگاه می‌کنند.

مردم ایران مانند زامبی‌ها زندگی می‌کنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب می‌رساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند می‌زند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمی‌فهمد. همان زامبی‌ها پشت میز می‌نشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.

چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کرده‌اند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها زامبی هستند. زامبی‌ها، پول‌پرست‌هایی هستند که روی هر چیزی قیمت می‌گذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان می‌بینند.

فقط زامبی‌ها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام می‌نشینند. زامبی‌ها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل می‌نشینند وحشی می‌شوند و با خوی حیوانی خود رانندگی می‌کنند. تنها زامبی‌ها هستند که کارخانه تاسیس می‌کنند و آب کاه را داخل شیشه می‌ریزند و به جای آبلیمو روانه بازار می‌کنند. زامبی‌ها هستند که پراید را تولید می‌کنند و می‌خرند و سوار می‌شوند و خودشان و دیگران را می‌کشند. زامبی‌ها، کودکان را نمی‌بینند و نمی‌خواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندان‌شان چطور رشد خواهد کرد.


بعد از 14 سال خبرنگاری، از کشتن بزرگسالان زامبی خسته شده‌ام. می‌خواهم تلاش کنم تا کودکان امروز، زامبی‌های آینده نباشند. به همین دلیل از 23 بهمن‌ماه شغلم را تغییر می‌دهم تا بتوانم با تمام توان و انرژی که دارم، برای بچه‌ها وقت بگذارم. تمام تجربیاتی که در این سال‌ها کسب کردم را در این راه به کار می‌گیرم تا کودکان زامبی نشوند.

می‌دانم که زامبی‌ها مقابل من ایستادگی خواهند کرد، اما شات‌گان برای همین مواقع ساخته شده است.

(+)

The Walking Dead /2012

The One Where They All Turn Thirty


سی‌سالگی آغاز یک دوران تازه است برای خیلی‌ها، آغاز به صلح رسیدن با جهان، دست کشیدن از خواب‌ها و فراموش کردن دیوانگی‌ها؛ یک جایی هست که خیال می‌کنی جنگیدن دیگر فایده‌ای ندارد، که عوض کردن دنیا کاری است احمقانه و ناممکن ؛ یک جایی هست که احساس می‌کنی افتاده‌ای توی سراشیبی و با هر قدم از قله و آرزوهایت دورتر می‌شوی، یک جایی هست که تسلیم خستگی می‌شوی و تن می‌دهی به محافظه‌کاری و آرامش و ثبات از دور خوش‌اش.همین چیزهاست لابد، که از سی‌سالگی یک تراژدی می‌سازد، روایت مرگ قهرمانی که قرار بود شکست ناپذیر باشد. تا دیوانگی‌ها اما هستند، تا چیزهایی وجود دارند که می‌شود برای‌شان جنگید، تا شهوت تغییر جهان هست، سی سالگی از راه نمی‌رسد؛ حالا این روزگار است که باید نگران «سی‌سالگی» باشد، نگران دیوانه‌هایی که سی را پشت سر گذاشته‌اند، شقیقه‌هایشان خاکستری شده و زخمی‌اند، اما همچنان به جنگیدن فکر می‌کنند.

(+)

نام و عکس این پست از اپیزود 14 فصل 7 سریال دوستان گرفته شده است.

این چنین که میروی از برِ ما...


مسافر نباید بگوید دارد می رود. اصلن نباید خبر کند دیگری را. باید بی سرو صدا باشد. آرام و منطقی. مسافر باید ساک و چمدانش همیشه دم دستش باشد. نباید خاک و غبار بتکاند از کفش و چمدانش هرگز. نباید برسد به آن روز که مجبور شود برود صندلی زیر پایش بگذارد بالا برود و از کمد دیواری چمدانش را بیرون بیاورد یا حتا از زیر تخت... مسافر بودن آداب دارد، بی قاعده نیست، و نشدنی ست. باید بلد باشد چگونه بی کوچکترین لرزشی در گوشه ی لب یا پرشی در پلک یا بالا و پایین رفتن سیبک گلو و عرق کردن کف دست و یخ کردنش... دستی دیگر را محکم و قرص در دست بگیرد، زل بزند مستقیم در چشم ها- حتا شاید نگاهی مستقیم هم نکند به مردمک چشمانش- و بگوید خدانگهدار. نه... اصلن نگوید خدانگهدار. باید گفت به امید دیدار. این از آن جمله های امید کاذب دهنده ست. شیرین است. پیِن کیلر است. شوگر- کوتد پیل* است... دل خوش کن به قولی... بله!! مسافر گاهی هم باید پاورچین بیاید در اتاقی تاریک و به صدای آرام نفس های خوابالودش گوش کند، این پا و آن پا کند، جلو برود و سایه اش بیفتد روی کره کره های سیاه و تاریک اتاق و بزرگ شود. بعد آن سایه آرام خم شود، آب دهان قورت دهد. ببوسد و روی نوک پا دور شود و در را هم نبندد تا خواب او آشفته نشود از غیژغیژ لولا ها... بعد برود کوله اش را بردارد بزند به جاده. و دیگر هی گوشی اش زنگ بخورد و بلرزد روی داشبورد ماشین که روشن شده از نور خورشید دم صبح و او بی اعتنا دود سیگار را هل بدهد در هوای سرد پشت پنجره و پا بفشارد روی پدال و صدای موسیقی را اوج بدهد... بعد دیگر هیچ وقت نگوید که کی می آید و کی بر می گردد. امید ندهد بیخودی. دلی را خوش نکند بی جهت. اصلن چه دلیلی دارد بگویی کی برمی گردی. چرا باید تاریخ و ساعت ها را اسیر حضور ناپایدار و سستت کنی؟ چرا شوقی و لرزشِ دلِ کاذبی بیاندازی به وجودش و انتظار و انتظار و انتظار... نیا. نگو. خبر نده هرگز. برو. بی صدا. آرام. گُم... برگشت دست تو نیست هیچ وقت...

به همه‌شان بخندیم بلند قاه قاه


تمام سالهای کودکی‌م در جنگ گذشت. جنگ برای ما به قدر "صبح جمعه با شما" بدیهی بود. آن را به عنوان یکی از قواعد جهان شناخته بودیم.مدام از تلویزیون می‌شنیدیم که ما در برهه حساس کنونی هستیم.  بعد جنگ از بزرگترها می‌شنیدیم که باید صرفه‌جویی کرد و مراقب بود. چون تازه جنگ تمام شده و ما در برهه حساس کنونی هستیم. خودمان بزرگتر شدیم  سیدخندان  آمد و سوپری محل‌مان شیرینی داد. بعد بحران‌ها یکی بعد دیگری و این بار خودمان کشف کردیم که بعله.. در برهه حساس کنونی هستیم.
همه کسانی که صحبت از "برهه حساس کنونی" می‌کنند قصد اغراق و زیاد کردن پیاز داغ ندارند. مسئله این است که بشر همیشه در برهه حساس کنونی‌ست.  تا حالا دیده‌اید کسی بگوید دوره‌ای از تاریخ غیرحساس و الکی بوده.خصوصن دوره حیات خودش؟ دلار، تحریم،‌جنگ… این عادت خبرهای بد است که به هم سور می‌زنند.خب بعدش؟‌ گیریم در  مسابقه بدبخت‌ترین موجودات – در کل جغرافیای و تاریخ -جهان کاپ گرفتیم.بعدش؟
همچنان وقتی خیلی تنگ‌ام می‌گیرد یاد تکه‌هایی از تاریخ می‌افتم که برای تلخی و وخامت  می‌توانند مثال باشند. از حمله مغول گرفته تا کوره‌های آدم سوزی. و بدترین‌شان- از حیث کش آمدن- قرون سیاه وسطا. به ژن‌ها فکر می‌کنم. به آدم‌ها. به کسانی که این دوره‌ها را تجربه‌کرده‌اند. نه تنها تجربه‌ کرده‌اند بلکه تمام دوران زندگی‌شان را آن میان گذرانده‌اند. می‌توانم تصور کنم که آنها هم سر آخر عاشق‌شده‌اند، بیمار شده‌اند.خوشی‌های روزمره کشف کرده‌اند. کار کرده‌اند. آسمان را نگاه کرده‌اند. چپق کشیده‌اند،‌ به هم پیچ و تاب خورده‌اند. اصلن ما چطور می‌توانیم زندگی کامل میلیون‌ها انسان را در دو کلمه ” قرون وسطا” خلاصه کنیم؟
برچسب‌هایی مختصر و مفیدی که تاریخ‌دانان روی زندگی ما خواهند گذاشت به درد ما نمی‌خورد. باخت است اگر بخواهیم خودمان را هم از منظر آن تاریخ‌دانان نگاه کنیم. ما هم مثل همه آنها که بوده‌اند و خواهند بود آدمیانی هستیم. رویاهایی داریم. لذت‌ها و ناخوشی‌هایی داریم. زورمان به تغییر چیزهایی می‌رسد، به چیزهایی نمی‌رسد. باید بتوانیم بعد این که کاپ ماتم را گذاشتیم روی تاقچه، مثل ماهی بلغزیم در هزار دهلیز تو به تو. بسازیم زندگی خودمان را...


جاده‌های تو

Photo by: Kiana

تو به دنیا آمدی در جاده‌ای کم گذر. دی اولد ویز راه تو است. راه های آزموده و نیازموده. جاده‌های رفته و نرفته. جاده‌های سنگلاخ، جاده‌های آسفالت، جاده‌های شسته شده از باران و پوشیده شده از برف که فقط به کمک نمک باز می‌شود راهی گل‌آلود از میانش. جاده‌های صعب‌العبور یا خط‌کش شده و براق که می‌دانی زیر آفتاب تافته شده‌اند و آسفالت‌شان مذاب است. جاده‌هایی گذشته از میان دهکده‌های متروک یا بیابان‌های سوزان. جاده‌های مرگ. جاده‌های کلوخی و گل‌آلود و چسبناک کشور‌های آمریکای مرکزی که همیشه خیس‌اند از باران‌های موسمی. حتا جاده‌های بین شهری... این جاده‌ها مال تواند. تمام جاده‌ها مال تو‌اند. همه‌ی راه‌ها به تو ختم می‌شوند. گریزی نیست. "تو با این جاده‌ها همدستی!"...

(+)


شارژری دیگر بباید ساخت...

1- راستش اگر می‌خواستم باور کنم دنیا همین چند روزی‌ست که در نوسان قیمت ارز و تحریم «جیگر» و افاضات حضرات و تیتر روزنامه‌ها و بینگ‌بنگ ملی حماقت خلاصه شده،‌ یک شات‌گان و یک گلوله می‌خریدم و بنگ:خلاص…خوشبختانه باور نمی‌کنم فقط همین باشد.

2 وقتی آدمیزاد بزرگ می‌شود در مجموعه‌ای از تعلیمات 1984 گون بهش یاد می‌دهند که خانه‌اش را چطور تزئیین کند یا چطور لباس بپوشد. این تعلیمات (جهانی) آنقدر مرعوب کننده هست که حتا آدمیزادان خوش‌سلیقه اجازه می‌دهند کاتالو‌گ‌ها و بروشورها برای ظاهر لایف‌استایل‌شان تصمیم بگیرند. آدم اگر بخواهد برحق بودن جمع را زیادی جدی بگیرد، بعد مدتی خودش را در رقابتی خواهد یافت که اصلن معلوم نیست کی برای شرکت در آن داوطلب شده است.

3 بگذارید سر راست بگویم: اگر زیاد آدم استانداردهای رئالیستی نیستید و وقت پریشانی یادآوری «ماهی بزرگ» تیم‌برتون بیشتر نجاتتان می‌دهد تا تماشای اخبار،‌پس رعایت دیگران را نکنید و به جای آن نقاشی خانه نویی مزخرف روی دیوار پذیرایی یک پوستر ماهی‌بزرگ بچسبانید. کی گفته دیوار خانه‌ها متعلق به مردگان است. مردگان نیک‌احوال هم از تماشای فرزندان و نوادگان شادشان خوش‌تر خواهند بود.

 4 خب، ما در یک ترومن شوی بزرگ میلی‌متر به میلی‌متر توسط سوزن‌های دردناک واقع‌گرایی محاصره شده‌ایم و هر حرکت نابه‌جا یک آخ بلند به همراه دارد.پس به جای معتاد شدن، مسلح شوید. کاری کنید که هر جز زندگی روزمره‌تان یادتان بیاورد که شما کی‌ هستید، کجا هستید و چرا مجبور نیستید مثل بقیه بدوید. تمام نشانه‌های کوچک جهان راز و خیال را به زندگی  روزمره‌تان بیاورید. زندگی روزمره‌تان – خب در اینجا تا حدی، ولی‌ خب حد خوبی- دست خودتان است. نگران نباشید که دیگران فکر کنند دیوانه‌اید چون آنها به هر حال فکر می‌کنند دیوانه‌اید. گیریم دیوانه متظاهر.

5 من روی دیوار اتاق پذیرایی‌ام یک تابلوی بزرگ تن‌تن دارم، جلد تن‌تن و پیکاروها و اصلن از تماشایش خسته نمی‌شوم. همین‌طور تابلوی فرندز یا دارک‌نایتی که بچه‌ها برای تولدم آوردند. همه اینها بعد یک روز کاری یادم می‌آورد که چی‌ها سر ذوقم می‌آورد و جهان محبوبم چه جغرافیایی دارد. و البته که به این یادآوری نیاز دارم. البته که همه‌مان بعد هر چقدر عمر و تجربه باز یک لحظاتی شک می‌کنیم که نکند باید مثل همه مسافران دیگر مترو بدویم؟‌ نکند ما نفهمیدیم و چیزی را از دست داده‌ایم؟ پس دوپینگ روزانه‌مان موجه است. رینگتون موبایل من تم «نیرو»ی جنگ ستارگان است. هر وقت این گوشی زنگ می‌خورد یک صدایی پس ذهنم می‌گوید:‌ هی، گوشی رو بردار، نیرو با توست. و جاکلیدی‌م لگوی استاد یوداست. هر بار کلید می‌اندازم می‌بینمش و او در کسری از ثانیه کمندی به ته خاطرات نوجوانی‌ام می‌اندازد و آن احساس خوش‌آیند ذوق و حیرت اولین تجربه مواجه‌‌ام با جهان جنگ ستارگان فوران می‌کند. واکنشی بسیار سریع که ردش فقط در سایه لبخند کوچکی بعد یک روز کاری ، به جا می‌ماند. یا یک بیت غزلیات شمس که مثل یک سوپرشارژ به سرعت باتری‌م را پر کند.

6 هر کس شارژری دارد. شارژرتان را همراه داشته باشید.
«عالمی‌ دیگر بباید ساخت، وزنو آدمی…»

به شکل غم‌انگیزی ایرانی هستیم

انگار قالبی داریم برای واکنش‌ها‌ی‌مان در مواجهه با هر اتّفاقی. زلزله آمد و حجم عکس‌ها و پیام‌ها و توصیه‌ها بسیار بود. خیلی. خیلی زیاد. بعد از آن امّا، اکنون در مرحله‌ی بعدی هستیم. در جایی که آرام‌آرام قضیه طنز می‌شود. جمله‌های سوزناک به جمله‌های طنزآمیز تغییر می‌کند. آن‌همه توصیه‌های جدّی، به توصیه‌های خنده‌دار بدل می‌شود. نوار بهداشتی و کمبود آن در ابتدا واقعن نوار بهداشتی بود امّا در این مرحله، نوار بهداشتی آن معنای اوّلیه‌ی خود را ندارد و یک معنای دیگر دارد. کمبود آب نیز. پیام بازیگران و چهره‌های سرشناس در مرحله‌ی نخست یک مسئله بود و الآن یک چیز دیگر شده است. امّا مرحله‌ی بعد چیست؟ خیلی مشخّص است، مرحله‌ی بعدی فراموشی ست.
این‌ور آبی‌ها، آن‌ور آبی‌ها، همه‌ی ما، خاصّه بنده، به شکل غم‌انگیزی ایرانی هستیم. خیلی غم‌انگیز. خیلی آقا.

از دست خویشتن فریاد

می‌گفت یه آقایی هم بود که پیشونیش رو چسبونده بود به پنجره‌ی یک سمند و گریه می‌کرد.

یه خانمی هم پشت سر هم تکرار می‌کرد:

«درب خودرو باز است.»

«درب خودرو باز است.»

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
...

It's a cold and it's a broken Hallelujah

چشم‌هایم را می‌بندم، سرم را می‌گیرم به بیرون، بزرگراه خلوت است و آفتاب و سایه، پشت پلک‌هاست.

هاله‌لویای کوهن هم هست. با صدای جف باکلی البته. همین نسخه را دوست دارم. آهنگ نفسم را آرام می‌کند. دست‌هایم را می‌گیرد توی دست‌هاش، می‌گوید تقلا نکن، آرام بگیر. آخرش خوب است. خوب هم نباشد تمام می‌شود و نمی‌ارزد به این همه پرپر زدن. می‌گوید ساده است، سختش نکن. رها کن. آره بچه جان، هاله‌لویا.

...

هولدن کالفیلد بود که می‌خواست بالای صخره بایستد و دست‌هایش را باز کند و ناتور بچه‌ها باشد؟

آخ هولدن، دره‌ها عمیق‌اند و دست‌هایت، هر چه هم محکم بکشی‌شان از دو طرف، باز کم‌وسعت و کوچکند.

اما چه باک؟ همه‌مان می‌افتیم، تک به تک. دست هم را بگیریم، شاید همین افتادن هم خوش باشد.

...

Well, maybe there's a God above

But all I've ever learned from love

Was how to shoot somebody who outdrew ya

It's not a cry that you hear at night

It's not somebody who's seen the light

It's a cold and it's a broken Hallelujah

 (+)

درآمدی بر آنچه از این به بعد درباره‌ی پ. بنویسم یا ننویسم

شب مردنش، قبل از مردنش، از بیمارستان که آمدیم خانه، بابام، بی صدا رفت مُهری در آورد و پرت کرد روی فرش و ایستاد به نماز خواندن. این از لحاظ احساسی، سهمگین‌ترین لحظه‌ایست که من تا به حال در عمرم تجربه کرده‌ام.
پ. مرد. و جهان تمام شد و پس از آن به شکل تازه‌ای دوباره پدید آمد. کند و کشدار و طاقت‌فرسا.


بعضی نوشته‌ها رو نمی‌شه فقط خوند؛ باید سرکشید لاجرعه...بلند شوید بروید این‌جا، کامل‌ش را هم بخوانید.

بیا بیا که نگارت شوم بیا...

بیا بیا

که نگارت شوم بیا...

بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه...

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه‌های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم


جواب می‌دهد لعنتی. جواب می‌دهد این فولدر نامجو، برای همیشه‌ی یک همچین غروب‌هایی، همیشه‌ی یک همچین وقت‌هایی که داری از خودت سَر می‌روی، که نمی‌دانی کدام ترانه کدام ملودی می‌تواند تو را از خودت بکشد بیرون. نامجو؟ نجاتت نمی‌دهد. رهایت می‌کند غوطه بخوری در خودت. بعد مثل یک رفیق قدیمی می‌نشیند کنارت، دستی به نشانه‌ی هم‌دردی حلقه می‌کند دور شانه‌هات، و سکوت، که یعنی می‌فهمم. همین...

(+)

بشنوید

و سال جدید باید این شکلی باشد

 ... ربط به این دارد که آدم‌ها از یک جایی به بعد بی‌شرفی‌شان را دیگر قایم هم نمی‌کنند. پرتش می‌کنند توی صورتت. تو دیگر جا خالی هم نمی‌دهی. بس که خسته‌ی جا خالی دادنی. خسته‌ی هی فرار کردن. خط و نشان کشیدن...
 باید یک شغلی می‌بود؛ خواندن. آدم رمان می‌خواند حقوق می‌گرفت. با پولش می‌رفت تاجیکستان. قرقیزستان. هر چی‌ستان. یادش می‌رفت. می‌خواند و یادش می‌رفت و بابتش هم مواجب می‌گرفت. هوم؟ آدم فکر می‌کرد برود سراغ «جنگ و صلح» که بشود رفت یک کم دورتر. تبت رفته‌اید شماها؟...
 و سال جدید باید این شکلی باشد. که لال شوند آدم‌ها وقت دروغ. که آدم‌ها بی شرفی‌شان را... که اینجا جای من است. که « جنگ و صلح »، با مواجب ، حتی بی مواجب...