ازنفسافتاده، ساختهی ژانلوک گُدار براساسِ داستانِ فرانسوا تروفو
دستی
دو دست
دو دستِ کوچک
که دست نمیزنند به چیزی
غیرِ سایه
غیرِ برف
غیرِ آتش
لبی
دو لب
دهانی
که باز نمیکند لب
به چیزی غیرِ عشق
پیشانیاش
چه کشیده است
مثلِ سفر
دو چشم
که اسیر میکنند
موهایی
که صاعقه میزند
صدایی
چه صدایی
مثلِ دستی
که خواب میکُنَد
تنی
مثلِ هوا
در میانهی آب و آتش
تنی
که تن نمیدهد به چیزی
غیرِ آب و آتش
زنی
چه زنی
بهخاطرش
مرد تن نمیدهد به چیزی
غیرِ نوشتنِ زن
تن نمیدهد به چیزی
غیرِ خواندنِ زن
تن نمیدهد به چیزی
غیرِ نشستن
در مهتابی
جایی از شهر بالاتر
از حقیقت بالاتر
ترجمهی محسن آزرم
آدم خطرناکی هستم
در یک اتاق ِ تاریک
خود را حبس کردهام
به قهوه اعتیاد دارم
به کمخوابی ...
اصلا خودآزارم
کتاب میخوانم
و برای شفافیت شیشه ها
روزنامهی باطله را مچاله میکنم
آخرین بار که عاشق شدم
دو پروانه را از جنگل بیرون کردهبودند
ساز مورد علاقهام
شُرشُر باران است
دوش آب سرد را
با صدای گرفته، دوست دارم
وقتی میروی ...
آدم دیگری میشوم
در هوایی مهآلود
که درختها اکسیژن تولید نمیکنند
به دنبال پروانهها میدوم
به خواب لطیف شببوها
قدم میگذارم
دسته گلی برایت میچینم
آرام ... آرام به سمتِ خانه پیش میآیم
قبل از آن که از خواب برخیزی
از هیاهوی جنگل خالی شدهام
و میزِ صبحانه را چیدهام
صبح بخیر عزیزم!
تو را هر شب درون خواب میبینم
تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی ...
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم ...
به خود آرام میگویم :دوباره خواب میبینم!
لیلا مومن پور
من از زندگی چه می خواهم
چند کاست موسیقی و واکمنی درپیت
یک مداد
کاغذ یا گوشه سپید روزنامه ای
فنجانی شیر
لحظه ها،ثانیه ها، ساعت ها
من از زندگی چه می خواهم
جین با تی شرتی آبی
کمی آب نبات با طعم نعناع
سوت زدن بر جدول خیابان ها
عصرها، جمعه ها، شب ها
من از زندگی چه می خواهم
گپ زدن با دزدان، قاتلان، روسپیان
کافه رفتن با قدیسان، پیامبران، ساحران
تقسیم حق و خنده و چای
نوشتن شعری بر در توالت جهان
که چون سنگی در کفش ها بماند
روزها، سال ها، قرن ها…
«روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود- سارا محمدی اردهالی- نشر آهنگ دیگر»
آدم است دیگـــر ...
یک شب دلش می گیــرد و کافی ست کمی هوا خوب باشــد !
آن وقت ... راه می افتـــد ...
در آغوش جــاده ها ... از مــرز ها می گــذرد
از سیم های خــار دار ... میدان های میــن
از غربت پاره پاره ی زمیــن ...
و دیگـر هیــچ وقت بــاز نمی گــردد !
آدم است دیگـــر ...
همیشــه دلش می گیــرد
فقط کافیست یک شـب هـــوا خــوب باشــد !
میلاد تهرانی
Bright Star/ 2009
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به
که طاقت شوقت نیاوریم ...
سعدی
وقتی جهان آوار می شود
همیشه دَمِ آخر یک لحظه هست
که می شود چشم ها را به آوار دوخت
دست ها را به ترس سپرد
و در تنهایی ویران شد
می شود هم
دست در بغلِ یار انداخت
چشم در چشم اش
و فکر کرد:
زیبایی اش چه بی پایان بود...
عکس: نمایی از فیلم "زندگی دوگانه ورونیکا"
دیگر تمام شد
بر این کتاب عشق
پایان نوشته شد
من درانتظار یکی صفحهی دگر
دیگر تمام شد
پایان به روی پردهی این سینما نشست
من مات مانده منتظر پردهی دگر
...
پس کو؟ چه شد؟ به کجا رفت آن زمان؟
آن لحظههای خوب
آن لحظههای دوستی پاک و بیریا
آن لحظهها که، هم من و هم تو
میخواستیم تا ابد
باشند ثابت و جاویدان
آیا تمام شد؟
آری تمام شد.
علی کسمایی/ از مجموعه شعر «دیروز، امروز»/ 1342
آدمیزاد…
به امید زنده است عزیز من!
به اینکه یک روز
یکی از این همه سایه کنارت بایستد،
-بالاخره-
دست روی شانهات بگذارد
و بگوید:
«زمستانِ اندوه تمام شد
صبورِ سالهای بییکی صبور»
و بعد روی شانهات لبخند بروید
توی چشمهایت چشم بروید
توی دستهایت دست.
به اینکه یک روز یکی بیاید
که با تو از چمدان حرف نزند
یکی که بوی رفتن ندهد
بعد تو
از تمرین تنهایی باز بمانی و
نقطه چین
از انتهای جملههایت.
آدمیزاد به امید زنده است عزیز من!
به اینکه عاقبتِ رخت ِ سیاهِ سالهای بی کسی
پیراهن سپید هفتههای علاقه باشد
همین!
ناصر کاظمی زاده
در کافه ها هدر رفتم
مثل قهوه ای که بر می گردد
در سینماها حذف شدم
مثل پلان های بد فیلم
خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند
وهنوز این کابوس ادامه دارد
پادشاهی
دریا را شلاق می زند
تا رامش کند
ماهیان جیغ می کشند
می ترسم
یخ می زنم
می میرم
اما از خواب بیدار نمی شوم.
رسول یونان
گفتم که شدست راه طی؟ گفت مپرس.
گفتم چه زمان رسم به وی؟ گفت مپرس.
گفتم زِ بَر آن یارِعزیزی که برفت / باز آید سوی ِ خانه، کی؟ گفت مپرس...
نیما یوشیج (رباعیات)
pride and prejudice (2005)
از: نغمه غمگین