همهی این روزها و شبها مثل بندبازی شدم که هر لحظه ممکنه زیر پاهاش برای همیشه خالی بشه و... و ترس این تهی شدن، هیچ شدن و از هم گسیختن با هر گام و با هر تپش قلب همراهشه. بندباز گیج و مستی! که نمیدونه پایان این بند نازک و سست قراره به کجا ختم بشه...
پایانی هست؟
میگه اگه یکی بیاد و از زندگی هر کدوم از ما دههی شصتیها فیلمی بسازه، اون فیلم قطعن میشه یه کمدی سیاه، حتی یه فیلم کالت درتاریخ سینما... میگه بازم خوبه یه اسم داریم؛ دههی شصتی. یه بیلاخ بزرگ به زندگی...
در زندگی آدم لحظهای فرا میرسد، البته محتوم به گمان من، که نمیتوان از آن گریخت، لحظهای که همهچیز شکبرانگیز میشود... به استثنای بچهها، بچهها هیچوقت شک برنمیانگیزند. شک در پیلهی خودش بزرگ میشود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک، زادهی عزلت است...
نوشتن، همین و تمام/مارگریت دوراس/ ترجمهی قاسم روبین/ انتشارات نیلوفر
Photo by: Farhad
میگوید همهش دلم میخواهد یکی برایم بخواند «پشت کاجستان، برف»، بخواند «از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست»، بخواند «و هنوز، نان گندم خوب است»، «و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.»
میگه حیاط خانه ما هم این روزها شده باغی پر از گلهای "برگرد سر زندگیت".. اما چه فایده وقتی نمیتونم برگردم سر زندگیم هنوز، هنوز...