.

امشب تو سرم هی صدا می‌پیچه.. عینهو صدای گرگر یه آبگرم‌کن سوراخ

هذیان به سعی نیمه شب - Detachment

همه‌ی این روزها و شب‌ها مثل بندبازی شدم که هر لحظه ممکنه زیر پاهاش برای همیشه خالی بشه و... و ترس این تهی شدن، هیچ شدن و از هم گسیختن با هر گام و با هر تپش قلب همراهشه. بندباز گیج و مستی! که نمی‌دونه پایان این بند نازک و سست قراره به کجا ختم بشه...

پایانی هست؟

هذیان به سعی نیمه شب

بعد می‌بینی مثل کسی که هر شب بمبی درونش منفجر شده باشد، هر صبح در ویرانه‌های سوخته داری دنبال تیکه‌های گم شده‌ات می‌گردی...

.

می‌گه اگه یکی بیاد و از زندگی  هر کدوم از ما دهه‌ی شصتی‌ها  فیلمی بسازه، اون فیلم قطعن میشه  یه کمدی سیاه، حتی یه فیلم کالت درتاریخ سینما... میگه بازم خوبه یه اسم داریم؛ دهه‌ی شصتی. یه بیلاخ بزرگ به زندگی...

هذیان به سعی نیمه شب

در زندگی آدم لحظه‌ای فرا می‌رسد، البته محتوم به گمان من، که نمی‌توان از آن گریخت، لحظه‌ای که همه‌چیز شک‌برانگیز می‌شود... به استثنای بچه‌ها، بچه‌ها هیچ‌وقت شک برنمی‌انگیزند. شک در پیله‌ی خودش بزرگ می‌شود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک، زاده‌ی عزلت است...

نوشتن، همین و تمام/مارگریت دوراس/ ترجمه‌ی قاسم روبین/ انتشارات نیلوفر

هر کسی کو دور ماند...

Photo by: Farhad

می‌گوید همه‌ش دلم می‌خواهد یکی برایم بخواند «پشت کاجستان، برف»، بخواند «از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی‌ها کم نیست»، بخواند «و هنوز، نان گندم خوب است»، «و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند.»

هذیان به سعی نیمه شب

میگه حیاط خانه ما هم این روزها شده باغی پر از گلهای "برگرد سر زندگیت".. اما چه فایده وقتی نمی‌تونم برگردم سر زندگیم هنوز، هنوز...

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده

از یه‌جایی به بعد که صدای کمونچه می‌پیچه تو خواب‌هات، مدام سعی می‌کنی از خواب بپری. اما کم‌کم صدای کمونچه هم با تو از خواب می‌پره، و می‌پیچه تو سرتاسر زندگیت؛ اون‌جور که دیگه درِ یخچال رو باز کنی صدای کمونچه بیاد، درِ لپ‌تاپ رو باز کنی صدای کمونچه بیاد، درِ کوچه رو باز کنی صدای کمونچه بیاد، و وقتی عزیزت ازت می‌پرسه «چه‌حالی؟ چونی؟ زنده‌ای؟» لب باز نکنی به حرف‌زدن؛ همون‌جور خیره، از پسِ ریش‌ و سیبیل صدای کمونچه ازت بیاد.
این‌جور وقتا، باید پا شی بری بالای کوه، که از اون بالا خودت رو تماشا ‌کنی این پایین. که ببینی آیا واقعا از اون‌‌زاویه هم همین‌قدر داغونی، یا فقط از این‌جا این‌جور دیده می‌شی؟ و یک‌بار برای همیشه مسلم بشه برات که تو از اون‌بالا اصلا دیده نمی‌شی.
داری صدای کمونچه می‌دی بدبخت...
(+)

هذیان به سعی نیمه شب

شب‌هایی که تب و لرز هست، داریوش و رضا یزدانی توی سرم کنسرت می‌گذارند. یکی‌شان این طرف سن «وطن پرنده‌ی پر در خون» می‌خواند و آن یکی، کمی آن طرف‌تر، «بیا بازم مثل قدیم با همدیگه بریم شمال»...مردم هم آن وسط آرام و بی‌صدا برای خودشان گریه می‌کنند...
(+)