.

توکا نیستانی

بمان ، نرو

بعد در شب دهمین سالگرد رفتنش خوابش را دیده باشی...که تو، در میدان بزرگی پر از جمعیت سیاه پوش و بی‌قرار، که عاشوراست یا مراسم عزای یک عزیز، بر روی سکوی بلندی ایستاده ای و بر روی پارچه‌ی سفید و بزرگی رنگ سرخ می‌پاشی؛  در همین حال است که او را میان جمعیت با همان قامت بلند و عبای قهوه‌ای و لبخند همیشگی می‌بینی که دارد نگاهت می‌کند.. بعد به یاد میاوری که یکباره  بغض ت شکسته و اشک از چشمانت جاری شده و با شوق به سوی او دویده‌ای و او نیز مثل همیشه دستانش را گشوده  و تو شده ای همان پسر بچه‌ی ده ساله‌ی ضعیف و شکننده و به آغوشش پناه برده ای. و دوباره همان بو... همان دست‌های محکم پر از مهر  بر سرت... و تو در میانه ‌ی غم و اشتیاق سر را بالا برده و به چشمان آبی و مهربانش نگاه کرده و گفته ای که حاج آقا، پدربزرگدوستم 90 سال عمر کرده و هیچ‌وقت تنهایش نگذاشته.  بیست سال دیگر زنده بمان؛ بمان نرو...


/ بشنوید /

و

/ بشنوید/

رادیو سانست

در این زمانه ی شلوغ که فرصت چندانی برای مطالعه باقی نمی‌گذارد این صداها هستند که باقی می‌مانند!. در سفرهای درون و بیرون شهری، در حین کار و یا نظافت شخصی، هنگام پیاده روی یا ورزش و ... چه چیز بهتر از شریک شدن در شنیدن صدای همدیگر که لذت خواندن یک کتاب خوب یا یک شعر زیبا و حتی مقاله ای خواندنی از گوشه ی روزنامه یا مجله‌ای را با دیگران به اشتراک گذاشته‌ایم.


از نظر من صدای همه خوب است. نگران تن صدا و یا تپق زدن نباشیم و در حد توان و زمان خود دست به کار شویم... و اگر تمایل داشتید آدرس فایل صوتی آپلود شده به همراه عنوان متن (کتاب و...) و نام خود را در قسمت "نظرات"  یا "تماس با من" این وبلاگ قرار بدهید. و یا به آدرس: Donhamed@Gmail.com بفرستید تا  با هم در رادیو سانست بشنویم. باشد که رستگار شویم!.

(برای اجرا و ضبط صدای خود می توانید از  نرم افزار Wave Pad استفاده نمایید)


در جنگم. جنگی نابرابر. چالدران...

... همه‌چیز دستِ او ست. دستِ من خالی ست. به این رسیده‌ام که شکست می‌خورم. تازه اگر تاکنون نخورده باشم. به‌هر حال به سمتش می‌روم. پس از هر دیدار، تحریم‌ها را علیه‌ام بیش‌تر می‌کند. من هم بیش‌تر به این وضعیّت خو می‌کنم. به سمتش می‌روم.

...

به همه‌چی وصل می‌شوی. به کتب مقدس، به دیوان‌های شعر، به فیلم، به رمان، به شمس و مولانا، به تاریخ، به همه‌چی تا در زمان جنگ و تحریم سخت به‌ت نگذرد. تحمّل کنی. این که ذکر می‌گیری در خانه و راه می‌روی و چه و چه و چه هم به این خاطر است که زمان بگذرد. یک‌جوری بگذرد که حالی‌ات نشود. نه این که بازی را یک هیچ بُرده‌ای و حالا دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند و خوشحالی کنی، نه؛ به این خاطر که  سه هیچ باخته‌ای. دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند تا ورزشگاه را ترک کنی. بروی برای خودت.

(+)

Nostalgie

وقتی سخن از یاد و یادنامه می‌رود، یا خودم به نوشتنِ سوگ‌نامه‌ای می‌نشینم، این فکر مرا با خود می‌بَرَد که وقتی او  نیست نوشتن چه سود دارد؟ یادنامه به چه کار می‌آید؟ و یادِ آن دخترِ انقلابیِ روس می‌افتم که در اکتبرِ ١٩١٧ معشوقش را در انقلاب از دست داده بود و به هنگامِ خاک‌سپاری فریاد می‌زد مرا هم با او در گور کنید. بعد از او انقلاب به چه کارِ من می‌آید؟


آخرین سطرهای مقاله‌ی حق‌شناسِ حقیقت‌شناس از سیروس علی‌نژاد/ در کتابِ به یادِ دکتر علی‌محمّد حق‌شناس/ گردآورده‌ی عنایت سمیعی و عباس مخبر/ انتشاراتِ آگه/ چاپِ یکم/ زمستانِ ١٣٩٠       

نامِ عکس چراغی بعدِ مرگ است؛ کارِ شکار میشرا.

(+)

رادیو سانست - صنما بیا، صنما بیا

صنما بیا، صنما بیا،که به عهد بسته وفا کنم

سر و جان و تن،دل و عقل و دین همه در ره تو فدا کنم


چو رضای توست رضای من، چو تویی امید بقای من

تو اگر خوشی به فنای من، بخدا که ترک بقاا کنم


صنما مرو ز مقابلم، که به روی ماه تو مایلم

چه کنم اسیر غم دلم، نتوانمت که رها کنم...


صنما تویی تو بلای من، همه سوی توست هوای من

بخدا تویی تو خدای من، چه شکایتی ز خدا کنم...

                                                                       مظاهر مصفا

با صدای استاد حسین قوامی و ویلن استاد حبیب الله بدیعی در دستگاه همایون بشنوید


از دفتر شعر

من از زندگی چه می خواهم

چند کاست موسیقی و واکمنی درپیت

یک مداد

کاغذ یا گوشه سپید روزنامه ای

فنجانی شیر

لحظه ها،ثانیه ها، ساعت ها

من از زندگی چه می خواهم

جین با تی شرتی آبی

کمی آب نبات با طعم نعناع

سوت زدن بر جدول خیابان ها

عصرها، جمعه ها، شب ها

من از زندگی چه می خواهم

گپ زدن با دزدان، قاتلان، روسپیان

کافه رفتن با قدیسان، پیامبران، ساحران

تقسیم حق و خنده و چای

نوشتن شعری بر در توالت جهان

که چون سنگی در کفش ها بماند

روزها، سال ها، قرن ها…

«روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود- سارا محمدی اردهالی- نشر آهنگ دیگر»

از زمین انسان‌ها

زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور می‌دارد و نمی‌گذارد که زیاد به آنها بیندیشیم، ولی آنها هستند. کجا؟ نمی‌دانیم، و خاموشند و از یاد رفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آنها برخوریم، با چهره‌هایی از شادی شعله ور شانه‌های ما را می‌گیرند و تکان می‌دهند. حقیقت آنست که ما به انتظار خو گرفته‌ایم...اما کم کم در می‌یابیم که خنده‌ی روشن آن یکی را دیگر هرگز نخواهیم شنید. در‌می‌یابیم که در این باغ تا ابد بر ما بسته خواهد ماند. آنگاه ماتم راستین ما آغاز می‌شود...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دو سنت اگزوپری/ ترجمه‌ سروش حبیبی/ نشر نیلوفر





سنت اگزوپری ادبیات بی‌پشتوانه را خوار می‌دارد و تقریبن میتوان گفت که از آن بیزار است. او دوست ندارد چیزی بنویسد که زندگی‌اش گواه اصالت آن نباشد یا فرصت نداشته باشد که با نثار جان خود آن را به تحقق رسانیده باشد. بدین سبب است که نوشته‌های صرفن ادیبانه، در نظر اون مظنون است. زیرا خواننده را با نیرنگ به دنیایی سهل و مجازی و فریبکار می‌برد... هر چند تخیل، واقعیت را در چشمانش اندکی رنگین می‌سازد اما هرگز جای آن را نمی‌گیرد.