حالا میدانم آن پوزخند همیشگیام به سرنوشت چه ریشهاش میان جوانی و سن کم بوده. حالا میتوانم به سطحی از تقدیر معتقد باشم که درک کنم جلوی بسیاری از جریانهای زندگی نمیشود ایستاد یا برای انجام بسیاری از کارها دیر شده.... حالا روی خیلی از خاطراتم خاک نشسته٬ کمرنگ شده یا زخم میان دواستخوان را سابیده و رفته. همینطورهاست. طبیعت روزگار است که خاطرات از دل پاک شوند وقتی از دیده کمرنگ میشوند. نخاله این میانه که تا زندهای اما دست از سرت برنمیدارد مغز است که نه میشود چیزی از آن پاک کرد و نه مشابهای با اندوه کمتر جایگزیناش. هرچه هست آنقدر پررنگ و پررنگ میان دو شقیقهات جا خوش میکند که به تعداد هررنگ و رایحه و نگاه و نشانهای٬ ناخنی برای فروکردن در گلویت داشته باشد. نقطهی فرسایش و رنج هم همینجاست. تابهحال دیدهای کسی به قلب شلیک کند؟ همه سرشان را نشانه میگیرند.
(+)