اگر دوست داشتن محلی از اعراب داشته باشد، دوست داشتن بچهها نسبت به آدمهای بزرگ بیخطرتر است، همیشه لااقل این بهانه را داری که اینها شاید بعدها از خودمان شریفتر بشوند. ولی از کجا معلوم؟
کماند کسانی که بعد از گذشت بیست سال ذرهای از محبت آسان حیوانی را حفظ کرده باشند. دنیا آن چیزی نیست که گمان میکردی! همین. پس قیافهات تغییر کرده؟ چه جور هم، چون اشتباه میکردی! آنوقت ظرف یک چشم بر هم زدن چه آدم سنگدلی میشوی! قیافههای ما بعد از بیست سال، چنین چیزی را نشان میدهد! اشتباه را! قیافههای ما دربست اشتباه است.
سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی
عکس نمایی از فیلم ملانکولیا
نگاه دقیقی به آلسید انداختم، به آن سبیل رنگ کرده، ابروهای لنگه به لنگه و پوست خشک شدهاش. خودش را سرزنش میکرد که چرا بیشتر از این نمیتواند برای برادرزادهاش پول بفرستد... آلسید پاک بینوا! چه سخت از آن مزد ناچیزش، از سود ناقابلش و تجارت قاچاقی بیاهمیتش میزد... آنهم سالهای پیدرپی در این توپوی جهنمی!...نمیدانستم چه جوابی بدهم. زبانم بند آمده بود، آلسید آنقدر از من انسانتر بود که سرتاپا قرمز شدم... یکهو خودم را لایق همصحبتی او ندیدم. مرا باش تا همین دیروز وجودش را نادیده میگرفتم و حتی کمی هم از او بدم میآمد...
پیدا بودکه آلسید بدون بروز مشکلی می تواند به اوج تعالی برسد، خودش را در خانهاش احساس کند، جوانک با فرشتهها راز و نیاز میکرد و در ظاهر هیچچیز پیدا نبود. بدون هیچ تردیدی به دختر بچهای که حتی رابطهاش با او مبهم بود، چندین سال شکنجه و نادیده گرفتن زندگی محقرش را در این ملال سوزان هدیه میکرد، بدون شرط و شروط بدون چشمداشت و بی هیچ سودی جز برای قلب نیک سرشتش. آنقدر محبت نثار این دخترک افقهای دوردست میکرد که میشد با آن دنیایی را از نو آغاز کرد، اما هیچکس نبود که به این نکته پیببرد.
یکباره در نور شمع خوابید. بالاخره سر راست کردم تا خطوط صورتش را زیر نور ببینم. مثل همه خوابیده بود. ظاهرش کاملن عادی بود. خودمانیم، بد نبود اگر راهی برای شناختن آدمهای خوب از آدمهای بد وجود میداشت.
میگوید فکر میکنم خواهرم دارد تمام میشود. خواهرها نباید تمام شوند. فکر میکنم مادرها آنقدرها نیستند برایمان که خواهرها هستند...
بعضی فیلمها را باید طوری نگاه کنی که مثل سرم آرام آرام وارد رگهایت شوند؛ بعضیفیلمها را نباید مثل آب خورد بلکه باید مثل شراب نوشید و منتظر ماند تا کمکم سراپای وجودت را فرا گیرند. اینها را باید توی دهان ِ روح مزه مزه کرد و از حس عجیبی که صحنه هایش به تو میدهند آرام آرام لذت برد. تماشای این فیلمها مثل یک معاشقه کامل است در خلوت اتاقت... اینها را باید دید و گریست...
زندگی دوگانه ورونیکا ی کیشلوفسکی، فانی و الکساندر برگمان، ایثار تارکوفسکی و...
نشسته بودم گام معلق لکلک آنجلوپلوس را نگاه میکردم. آنجا که مارچلو ماسترویانی با آن چهرهی تکیده و پر از سکوتش و با صدای قوی و محشر منوچهر اسماعیلی میگوید "نگران من نباش... من خوشم؛" یا آنجا که همهی نمایندگان مجلس منتظرند که بیاید و نطق مهمی را ایراد کند اما وقتی او پشت تریبون میایستد با آن صدای جادویی تنها به یک جمله اکتفا میکند و بس: "گاهی انسان باید سکوت کند تا نوای موسیقی را بشنود از آن سوی صدا باران..." و بعد مجلس را در حالی که نمایندگان همه گیج و متحیر شدهاند برای همیشه ترک کرده و باقی عمر را در بینامی زندگی میکند...یا آن دیالوگ که "و به راستی باید از چه تعداد مرز گذشت تا به خویشتن خویش رسید؟"
آدمیزاد…
به امید زنده است عزیز من!
به اینکه یک روز
یکی از این همه سایه کنارت بایستد،
-بالاخره-
دست روی شانهات بگذارد
و بگوید:
«زمستانِ اندوه تمام شد
صبورِ سالهای بییکی صبور»
و بعد روی شانهات لبخند بروید
توی چشمهایت چشم بروید
توی دستهایت دست.
به اینکه یک روز یکی بیاید
که با تو از چمدان حرف نزند
یکی که بوی رفتن ندهد
بعد تو
از تمرین تنهایی باز بمانی و
نقطه چین
از انتهای جملههایت.
آدمیزاد به امید زنده است عزیز من!
به اینکه عاقبتِ رخت ِ سیاهِ سالهای بی کسی
پیراهن سپید هفتههای علاقه باشد
همین!
ناصر کاظمی زاده