.

روزهایمان شده چنین حالی...گیرم حد حصارها از قدهایمان هنوز بلندتر باشد...

ما وارثین به حق پدرانمان

ما نسل نطق های آتشین لم داده روی مبل بعد از چلو مرغ هستیم که همیشه ی خدا پدران پیر و خسته مان را از داشتن دروازه هایی گشوده و بی در و پیکر به روی حمله اعراب 1400 سال پیش تا صندوق های 99/99 روز 12 فروردین 58، محکوم به جو گیری و احساسی عمل کردن و فریب خوردن کرده ایم. ما نسل گیج و منگ و پرس شده اما پر حرف و وراج، وارثین به‌حق پدرانمان پدرانمان پدرانمان...

از دفتر شعر

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

لیلا مومن پور

برای خسته‌ی بی‌پروایم

درست یازدهم خرداد دو سال پیش بود که از سر دلتنگی به خاطر جدایی و رفتن کیوان از شهرم -بعد از 4 سال همکلاسی و رفیق و همدم بودن- این تکه از زوربای یونانی را در وبلاگم گذاشتم. چه روزهای پر بغضی برایم بود... اما از حال امروزم چه بگویم؟ که صبح یازدهم خرداد دو سال بعد خبر رفتن غریبانه و همیشگی این پرنده‌ی بی‌تاب را در ترکیه شنیدم...
چند سایت و خبرگزاری هر کدام تفسیری از مرگش داشته‌اند. یکی موزیسینی تنگ آمده از جور وطن خطابش کرده و دیگری نقض حقوق بشر را ضمیمه تابوتش... اما در میانه همه‌ی این سخن‌ها آنچه برای من به عنوان یک دوست و محرم حقیقت محض است همان یک خط دست نوشته‌ای‌ست که از او مانده: "این زندگی‌ مال من نیست، من را خیلی‌ خسته کرده"
آری کیوان دیگر خسته بود. خسته‌ای بی پروا...

چشمانم به دماغه‌ی  سیاه کشتی بزرگی خیره شده بود؛ مابقی تنه‌ی آن هنوز در تاریکی بود. باران می‌بارید و من قطرات به هم پیوسته آن را که  مانند خطی آسمان را به زمین پرگل وصل می‌کرد بخوبی می‌دیدم...
ناگاه گرفتگی و اندوهی در خود احساس کردم. یاد ایام گذشته به آزار من برخاسته بود. ریزش باران و افسردگی درون، در آن هوای نمناک چهره‌ی دوست بسیار بزرگواری را در نظرم مجسم کردند. آیا سال پیش بود که از هم جدا شدیم؟ اینجا بود یا در دنیایی دیگر؟ کِی بود که برای بدرقه‌ی او به همین بندر آمدم؟ به خاطرم آمد که در آن ساعات اولیه‌ی بامدادی نیز باران می‌بارید؛ هوا هم سرد بود. در آن لحظه هم چون اکنون، قلبم گرفته بود...
همراه او به کشتی رفتم و در اتاقک او میان چمدانهای پراکنده‌اش نشستم. در حالی که او حواسش معطوف جایی دیگر بود مدتی طولانی خیره او را نگریستم؛ گوئیا می‌خواستم یکایک اجزاء صورتش را- چشمان درخشان آبی‌ مایل به سبزش، صورت مدور و جوانش، حالت هوشمندانه و پرغرورش و بالاتر از همه دستهای اشرافیش که به انگشتانی طویل و ظریف ختم می‌شد-دقیقن به خاطر بسپارم.
ناگاه متوجه نگاه خیره و مشتاق من شد. چهره‌اش را که معمولن به منظور پنهان کردن احساسات خویش، تمسخر آمیز به نظر می‌آمد به طرف من برگردانید؛ نگاهی به من انداخت، منظورم را درک کرد... سوت کشتی برای سومین بار به صدا درآمد. دستم را گرفت و بار دیگر عواطف خود را در لفاف طنز پنهان کرده گفت:
-"خداحافظ کرم کتاب! "
صدایش می‌لرزید.

زوربای یونانی/ نیکوس‌کازانتزاکیس/ترجمه محمود مصاحب

جایی خواندم که در همه‌ی دوستی‌ها راز شیرینی وجود دارد که عیان است اما پنهان شده در کلمه‌ها. مثلن وقتی می‌خندیم و دیگران بهت‌زده نگاهمان می‌کنند که چه می‌گوییم و به چه می‌خندیم. وقتی کلمه‌‌های تازه به وجود می‌آوریم و چشم‌هایمان با هم حرف می‌زنند. مثل هم ‌می‌شویم،‌ مثل هم پشت تلفن الو می‌گوییم و مثل هم با بقیه احوالپرسی می‌کنیم... وقتی دو دوست از هم جدا می‌شوند،‌ وقتی کسی می‌رود و آن دیگری می‌ماند،‌ کلمه‌ها و نشانه‌هایی هستند که نابود می‌شوند،  شوخی‌هایی که فراموش می‌شوند و دیگر نمی‌شود تنها یا با دیگران به آنها خندید. وقتی کسی،‌ دیگری را تنها می‌گذارد،‌ فرهنگی از بین می‌رود...

ای جابز! قبولم کن و جانم بستان

بیشتری‌ها، هم صابون ویندوزِ مایکروسافت را به تن زده‌ایم، هم سر انگشت‌مان به یکی از محصولات اپل مالیده است.

ویندوز و آفیس و دیگر اختراعات جناب بیل گیتس و اعوان و انصارش، اشکال زیاد دارند. اما به همان اندازه – بلکم بیشتر – اصرار دارند که آدم‌ها اشکالات‌شان را به روی‌شان بیاورند. برای رفع کردنش لابد. در راستای مشتری‌مداری طبعن. همان «همیشه حق با مشتری است» که مرحوم فری کثیف هم یک‌زمانی گَلِ ساندویچی‌اش آویزان کرده بود. کافی است اشتباهی اتفاق بیفتد و نرم‌افزاری سوسه بیاید و پنجره‌ای بی‌موقع بسته شود و برنامه‌ای به «نات ریسپانسد» اعتراف کند، تا ویندوز از چپ و راست پیغام‌تان بفرستد که «آیا می‌خواهید گزارش مشکل را برای مایکروسافت ارسال کنید» و آیا فلان و آیا بهمان.

اپلِ مرحوم استیو جابز – که روحش شاد و راهش پر رهرو باد – اما جور دیگری با آدم‌ها تا می‌کند. برنامه خراب شد؟ شد که شد. فدای سرت! فلان “اَپ” کار نمی‌کند؟خب، نمی‌کند! دکمه را – یک دکمه‌ی ثابت و مشخص فقط – فشار بده و بیا بیرون. برو سراغ یک چیز دیگر. حالا بعدش خواستی خبرمان کن، نخواستی نکن. بی‌خیال این شو که بروی «مدیر برنامه (Task Manager)» را پیدا کنی و یقه‌اش را بگیری که آمار بدهد چه اتفاقاتی افتاده و نباید می‌افتاده یا برعکس. تیک ایتز ایزی. تایم ایز مانی. جاست اینجوی اند لت ایت گو.

حالا کدام‌شان بهتر است؟ این به گمانم سوال غلطی است. یکی بیل و یکی استیو پسندد. یکی دوست دارد زمان و زندگی‌اش را بگذارد تا ته و توی هر خطا و اشتباهی را دربیاورد و بکند توی چشم فرد خطاکار – که گاهی هم خودش است – تا دیگر تکرار نشود مثلن. یکی هم ترجیح می‌دهد لبخندی بزند و «ای‌بابا»یی بگوید و سری تکان بدهد و بگذرد. نه از سر بی‌مسوولیتی؛ فقط از لحاظ روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.

من؟ بله، از آقای گیتس به خاطر حس مسوولیت‌شناسی‌اش تشکر می‌کنم؛ اما اجازه می‌خواهم با روش شادروان جابز زندگی کنم. ترجیح می‌دهم اشتباهات و اتفاقات و سوءتفاهم‌ها و خطاهای انسانی و رابطه‌های معیوب را فقط با فشار یک دکمه فراموش کنم. و البته که هربار فشار دادن دکمه، می‌شود یک تجربه، یک خاطره‌ی ناگوار، یک پایانِ شاید تلخ. اما گمانم آن‌جورِ دیگرِ منطقی‌ترِ، به مانند شکافتن رابطه‌ای تمام شده بر میز تشریح، اشتباه بزرگتری باشد که تلخی بی‌پایان از پی دارد. می‌دانم که جراح «پزشک قانونی» با چاقوی بی‌رحمش، مسوولانه به دنبال کشف حقیقت از اعماق جسد است؛ اما ترجیح می‌دهم اگر نعش بی‌جان رابطه‌ای بر دستانم افتاد، پیکرش را با احترام و آرامش، بی‌خدشه‌ی تیغ و نشتر به خاک بسپارم.

و البته که آقای گیتس هنوز زنده است و جناب جابز دیگر نفس نمی‌کشد. اما گمان می‌کنم این دومی، تا همین‌جایش هم بیشتر «زندگی» کرده باشد.
(+)

رادیو سانست - خاطرات مبهم



خط موشکو تو دستت، نسل من خط کشی می کرد

واسه انفجار قلبت، شعر من خودکشی می کرد

جعبه جعبه استخونو، غم پرچمای بی باد

کودکیه نسل ما رو به قرنطینه فرستاد

من با زندگیو یه شعرم، یا با تو شوخی نداشتم

واسه تو شوخی بودیم ما، خیلی تلخه سرنوشتم

حالا هی غلط بگیر از، دیکته های نا نوشتم

یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم...


ترانه‌ی "طهران- تهران"، از آلبوم خاطرات مبهم، رضا یزدانی بشنوید


حال همه مان خوب است، اما تو باور نکن

این جور وقت ها، در سال هایی بدتر، وقتی دلمان می گرفت تو می گفتی که عینا شدیم شبیه صحنه ای که پیرمرد سلول کناری پاپیون سرش را بعد از ماه ها- و برای آخرین بار- از دریچه ی سلول بیرون آورده بود و از پاپیون که بعد از ماه ها سرش را از سلول بیرون آورده بود پرسید:"نگاهم کن، من حالم خوبه؟" و پاپیون که خودش وضع این عکس را داشت گفت"آره آره خوبی، حالت خوبه، حالت خیلی خوبه". و ما که جز شوخی چیزی نداشتیم که بدهیم و بگیریم از هم می پرسیدیم و به هم دل می دادیم که حال مان جا و خوب است.

صفی یزدانیان