عشق یا مغناطیس

حداقل با خودمان رو راست و صادق باشیم و حساب دوست داشتن را از عشق جدا کنیم و از این به بعد عشق را "مغناطیس جسمی!" بنامیم. اصلن بیاییم برای این نام کمپین حمایتی راه بیندازیم. باشد که رستگار شویم..!

یکی از آرزوهای قدیمی و هم چنان پا بر جای من  کار کردن در فانوس دریایی بوده... که یه اتاق دنج اون بالا داشته باشم با کلی کتاب و یه آرشیو از موسیقی هام. البته در نسخه ی جدیدی از آرزوم گفتم بد نیست یه همکار دختر هم اونجا پیشم باشه که از سر تصادف ! عاشقش هم شده باشم خراب! و بعد اون هی تند تند برام چای بریزه...!
زندگی این دنیا که گذشت.. از خدا خواستم اون دنیا من رو مسؤل همه ی فانوس دریایی های اقیانوس های بهشت کنه.
 والا .. ما میگیم. شاید زد و گرفت!

.


همه ی این فکر و خیال ها غروبی وقتی از خواب بیدار شدم به ذهنم هجوم آورد. توی رختخواب دراز کشیده و با چشمانی مات به سقف خیره شده بودم. نمی دونم یهو چطور یاد حرف اون کتاب افتاده بودم که می گفت بزرگ ترین نعمت زندگی ما اینه که با دوستانمون پیر میشیم. بعد در خیال- خودم رو آیرون منی تصور کردم که زندگی جاودانه دارد و عمر و سن برایش تعریفی ندارد یا حداقل با عمری بسیار طولانی تر از عزیزانش. بعد چه درد و رنجی باید بکشد با دیدن  پیر شدن پدر و مادرش –بزرگ تر شدن برادرش و یا روز به روز شکسته تر شدن عشق و دوستانش و هر روز و هر ساعت ترس از دست دادن اونها در دل ش...

قطره اشک گوشه ی چشمم رو با دست پاک کردم و خوشحال از این پیرشدن هر روزه از رختخواب برخواستم...