It's a cold and it's a broken Hallelujah

چشم‌هایم را می‌بندم، سرم را می‌گیرم به بیرون، بزرگراه خلوت است و آفتاب و سایه، پشت پلک‌هاست.

هاله‌لویای کوهن هم هست. با صدای جف باکلی البته. همین نسخه را دوست دارم. آهنگ نفسم را آرام می‌کند. دست‌هایم را می‌گیرد توی دست‌هاش، می‌گوید تقلا نکن، آرام بگیر. آخرش خوب است. خوب هم نباشد تمام می‌شود و نمی‌ارزد به این همه پرپر زدن. می‌گوید ساده است، سختش نکن. رها کن. آره بچه جان، هاله‌لویا.

...

هولدن کالفیلد بود که می‌خواست بالای صخره بایستد و دست‌هایش را باز کند و ناتور بچه‌ها باشد؟

آخ هولدن، دره‌ها عمیق‌اند و دست‌هایت، هر چه هم محکم بکشی‌شان از دو طرف، باز کم‌وسعت و کوچکند.

اما چه باک؟ همه‌مان می‌افتیم، تک به تک. دست هم را بگیریم، شاید همین افتادن هم خوش باشد.

...

Well, maybe there's a God above

But all I've ever learned from love

Was how to shoot somebody who outdrew ya

It's not a cry that you hear at night

It's not somebody who's seen the light

It's a cold and it's a broken Hallelujah

 (+)

"I’m not good-looking. I used to be, but not anymore. Not like Robert Taylor. What I have got is I have character in my face. It’s taken an awful lot of late nights and drinking to put it there. When I go to work in a picture, I say, ‘Don’t take the lines out of my face. Leave them there.’"

Humphrey Bogart

از دفتر شعر

در کافه ها هدر رفتم

مثل قهوه ای که بر می گردد

در سینماها حذف شدم

مثل پلان های بد فیلم

خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند

وهنوز این کابوس ادامه دارد

پادشاهی

دریا را شلاق می زند

تا رامش کند

ماهیان جیغ می کشند

می ترسم

یخ می زنم

می میرم

اما از خواب بیدار نمی شوم.

                                   رسول یونان

دوباره از همان خیابان‌ها - خرداد

... می‌گوید هر چه نباشد این خرداد است که دارد میگذرد…

خرداد، روزگارِ وصلِ ماست. در اوج درماندگی حتی، با هم بودن‌هایمان را یادمان می‌آورد. یک عالمه عکس دست جمعی برایمان مانده که تویشان امید موج می‌زند، حتی اگر سال‌مرگ عزیزانِ مادرانِ عزادار را توی خودش داشته باشد. خرداد زهرِ عسل است، خرداد که می‌شود پر از کلمه می‌شویم، طوری که گاهی فکر می‌کنم مردم کجای دنیا خاطرات وقایع سیاسی روزگارشان را این‌طور عاشقانه می‌نویسند.

...می‌گوید هنوز هم سبز می‌پوشم و هر روز قصه می‌گویم برای هر که از کنارم رد شود از او و لبخندش و آن تکه سبزی که بر مچ‌دست داشت...

از خوشی‌ها و روزها - کلاس بعدازظهر شنبه، ردیف چپ، کنار پنجره

دیر رسیده بودم به کلاس. تنها صندلی خالی؟ یکی چسبیده به پنجره، پهن شده زیر آفتاب کجکی بعدازظهر زمستان. هی کج می‌شدم که نور چشم را نزند، و سختم بود؟ نه، هیچ.

صدا و لبخند صادق مرد را دوست داشتم. خط خوشش را که هر مصرعی می‌نوشت، کلماتش به سمت بالای تخته عروج می‌کردند، شبیه نامه‌های قدیم.

قرار بود درسش حافظ باشد، اما حرف‌ها گریز می‌زدند به هم، مثل یک‌دفعه که بلند و رسا خواند «خانه‌ام ابری‌ست» و من دلم ریخت.

کم‌کم باد آمد، ابر شد، آفتاب را پوشاند، توانستم تکیه بدهم به صندلی. قرار شد غزل را یکی دو نفر بخوانند، خوب می‌خواندند، نگاهم به بیرون بود، به سرو بلندی که تا آسمان طبقه‌ی چهارم آمده بود و کلاغی که روی شاخه‌ی مرددش، پا محکم می‌کرد.

و می‌دانی؟ دیدم که آدم پیر می‌شود عزیز.

این را کبودی‌های پای چشم که هر صبح، حلقه‌حلقه اضافه می‌شوند، نمی‌گویند، یا تارهای سپیدی که دیگر لای دندانه‌های شانه هم جا می‌مانند؛ این را وقتی می‌فهمی که یکی می‌خواند «حضوری گر همی‌خواهی، از او غایب مشو حافظ» و تو همان‌جور که نگاهت به سرو و کلاغ است، گریه‌ات می‌گیرد.

یا چه می‌دانم، وقتی خیلی باید با خودت مذاکره کنی تا باز راضی شوی که باور کنی، جوی‌های یوسف‌آباد از همیشه خروشان‌ترند، چون برف کوه‌ دارد آب می‌شود، نه این‌که آن بالاترها، لوله‌ی فاضلابی ترکیده...

...

(+)


چشمه...

می‌پرسی: «یعنی باید خوشحال باشیم که حداقل اجازه داده‌اند کتابفروشیِ چشمه تعطیل نشود؟ که سرِ جایِ خودش بماند؟...»

.

«پدر» محور کتاب، محور زندگی و محور جهان کافکاست. مردی قوی‌هیکل، ورزیده و ظاهرا دیوصفت که پسرش نمی‌تواند دوستش نداشته باشد. کافکا اعتبار و ننگ ِ هر آن‌چه در زندگی‌اش کرده و نکرده را به پای پدر می‌نویسد. هر نقطه‌ای از وجودش را که می‌شکافد، سر و کله‌ی پدر است که پیدا می‌شود. اگر احساس پوچ‌بودن می‌کند، تحت‌ تاثیر پدر است. رفتار پدر با مردم را عامل شیوه‌ی درک‌اش از روابط اجتماعی می‌داند. اگر در یهودیت نجاتی نمی‌یابد باز باعث‌اش پدر است. کافکا حتی بزرگ‌ترین دستاورد و میراث خودش را هم عرصه‌ای برای جولان پدر می‌داند : «در نوشتن از چیزی می‌نالیدم که در دامن تو نمی‌توانستم. وداعی بود که به‌عمد به درازایش می‌کشاندم، وداعی که اجبارش از تو بود ولی تعیین جهت‌اش از من... نوشتن در کودکی چون نوعی دل‌گواهی، بعدها چون نوعی امید، و بعد از آن هم اغلب چون یأس بر زندگانی‌ام مسلط بوده است».

درآمدی بر آنچه از این به بعد درباره‌ی پ. بنویسم یا ننویسم

شب مردنش، قبل از مردنش، از بیمارستان که آمدیم خانه، بابام، بی صدا رفت مُهری در آورد و پرت کرد روی فرش و ایستاد به نماز خواندن. این از لحاظ احساسی، سهمگین‌ترین لحظه‌ایست که من تا به حال در عمرم تجربه کرده‌ام.
پ. مرد. و جهان تمام شد و پس از آن به شکل تازه‌ای دوباره پدید آمد. کند و کشدار و طاقت‌فرسا.


بعضی نوشته‌ها رو نمی‌شه فقط خوند؛ باید سرکشید لاجرعه...بلند شوید بروید این‌جا، کامل‌ش را هم بخوانید.

.

- من باید بش برسم؛ حتی تا آمریکای دور... اون پسر منه، اینو می‌فهمی؟...

Geppetto- Luigi Comencini's Pinocchio

از خوشی‌ها و روزها - به سادگی یک لبخند

و یک روزی می رسد که آدم از هویت تعریف شده اش توی حروف و صدا و لمس هم فراتر می‌رود. از توی دستخطش روی کارت‌های هدیه و روبان‌های تولد و تبریک نوروز می‌رود یک قدم آنورتر. بیرون می‌آید از توی عطر محو لباسش که جامانده در کمدی دیگر. حتی از توی آرشیو ایمیل و آلبوم عکس‌های توی لپ‌تاپ هم بیرون می‌آید... آدم از لای یواشکی‌ها و از زیر همه زیرآبی رفتن‌ها و از پشت پرده‌های ضخیم و از توی عکس‌های دست‌جمعی دورهمی‌های عمومی در می‌آید . و از توی خیلی "هیس"ها و "یواشکی"ها و "حالا تا ببینیم"ها و "بین خودمان بماند"ها ... و خیلی بدیهی و طبیعی و رو و رک؛ می رود می‌نشیند توی قاب عکس کوچک مگنت‌دار پشت در یخچال! روزی می‌رسد که آدم می‌رود پشت در یخچال یک خانه و توی عکسی آرام می‌گیرد که در آن خصوصی‌ترین آدم‌ها دارند رو به خصوصی‌ترین و عمومی‌ترین چشم‌ها لبخند می‌زنند چنان که انگار سالهاست که همانجا و در بین همان صورت‌ها و روبروی همان چشم‌ها ایستاده. چنان ایستاده که نور خورشید درست نشسته توی چشم‌هایش. ایستاده به شکلی که خود خودش است... خیلی طبیعی و ساده ... چون حتی در لحظه نمی‌دانسته که روزی این ایستادنش و لبخند زدنش می‌رود روی در یخچال ... و خیلی خودمانی ...و خیلی ساده ... به سادگی برداشتن بطری عرق کرده آب‌سرد در یک نیمروز ساکت تابستان وقتی چشم‌ها هنوز گرم خواب قیلوله اند...

(+)

دوباره از همان خیابان‌ها

بعد همین‌طور بی‌دلیل! یادت می‌آید که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتی... یادت می‌افتد به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهن‌سال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آن‌قدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد... آن نگاه آخری که به بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد، نوزاد مرده بود. یک عمر زندگی کرده بود و بی‌‍آ‌نکه چیزی یادش مانده باشد، آن‌قدر جوان و تازه و نورس شده بود که تمام شده بود... یادت می‌افتد به آن جا که کیت بلانشت روی صندلی نشسته بود و بنجامین را در آغوشش گرفته بود. به آن همه دردی که داشت تماشای از دست‌دادن تدریجی‌ عزیزش پس از آن همه سال با او بودن، از خاطرات خانه‌ی سالمندان در کودکی‌هایش بگیر تا آن همه خوشی‌ها و روزها و عشق‌بازی‌ها در کنار او در سواحل نیواورلئان... به آن ترکیب پیچیده‌ و بی‌نظیر معشوق/مادر که کیت بلانشت دچارش شده بود. به آن کودکی محتوم و مرگ‌آور بنجامین. همین‌طوری یادت می‌افتد به آن لحظه و دلت سخت می‌گیرد، همین...

خود ویرانگری به سبک آقای جیک لاموتا


بعد می‌بینی یک کلمه‌هایی می‌آیند می‌چسبند به یک‌ فیلم‌هایی، و کنده نمی‌شوند انگار تا ابد؟ گاو خشمگین یعنی خودِ «خود ویران‌کنی». یعنی از یک جایی به بعد، از یک زخمی به بعد، تا آخر عمرت، هی تاوان بدهی. تاوان‌ش را خودت بدهی. تک و تنها. یعنی شروع کنی به «زدن» خودت. بی‌مهابا. پی‌درپی. یعنی آن‌قدر خودت را زیر بار مشت و لگد بگذاری که اصلن یادت برود از کجا شروع شد و چرا می‌زنی...

هذیان به سعی نیمه شب

در زندگی آدم لحظه‌ای فرا می‌رسد، البته محتوم به گمان من، که نمی‌توان از آن گریخت، لحظه‌ای که همه‌چیز شک‌برانگیز می‌شود... به استثنای بچه‌ها، بچه‌ها هیچ‌وقت شک برنمی‌انگیزند. شک در پیله‌ی خودش بزرگ می‌شود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک، زاده‌ی عزلت است...

نوشتن، همین و تمام/مارگریت دوراس/ ترجمه‌ی قاسم روبین/ انتشارات نیلوفر