.

همیشه ی خدا بودن در یه سری موقعیت ها و شنیدن و دیدن یه سری چیزا اول گیج و بعد سخت غمگینم میکنه... امروز صبح در حالی که یه دستش قیچی بود و مشغول موهام و با یه دستش گوشی گنده ش رو گرفته بود و تند تند اس ام می‌داد می‌گفت بزرگترین اشتباهی که یه پسر در این روزها ممکنه ازش سر بزنه اینه که دل ببنده به یکی از این دخترای نسل نو. فقط باید با چهار تا کلام قشنگ ببریشون بیرون و تو سفره خونه و کافه و جایی مهمون چیزیشون کنی و بعد تو ماشینت سکه شون رو بندازی. شک نکن به هفته نکشیده زیر سقف یه خونه خالی کنارآدم مثل یه گربه لوس و ملوس خوابیدن و تسلیم به رضای خدا!. بعد یکی دو ماه هم کم کم بی محل شون باید کرد که برن لای یکی دیگه اصلنم فکر نکن نامردیه اونقدر گربه صفت ن که ما نکنیم اونا میکنن...
از تو آینه نگاش کردم. خوش لباس و خوش هیکل شده بود.قیافه و فرم دو سال پیشش رو خوب یادم بود. از رنگ و آب زیر پوستش میشد حدس زد تو یکی از این باشگاه ها چند تا قرص و آمپول رو تو تنش خالی کرده. تو صداش یه اعتماد به نفس و تسلط بود جوری که انگار با تمام وجودش ایمان داشت به حقیقت چیزایی که داره میگه. یه ادکلن رو هم روی لباساش خالی کرده بود. حالم خوب نبود. قلبم تند تر می زد. ترش کرده بودم. همونطور که حرف می‌زد با آبپاش موها و صورتم رو خیس خیس کرد. چشمامو بستم.. با تمام وجود دلم تو اون لحظه همون خونه خالی رو می‌خواست که داشت ازش می‌گفت. اما با یه چهار پایه که برم یه گوشه ش مثل "مکس" تو انیمیشن "مری و مکس" یه شب تا صبح روش به خودم بلرزم...

.

وقتی بعد از 30 ساعت بی خوابی شجریان کنار گوش ت بخواند "هر چه گفتیم جز حکایت دوست_ در همه عمر از آن پشیمانیم..." بعد پلکهایت سنگین شود و به خوابی عمیق...