جبر خوابیدن

همیشه از بحث در مورد جبر و اختیار فراری بودم اما یک چیز این زندگی واسم مسلمه که حداقل یک سوم اون رو که مجبور به خوابیدنیم اسیر جبر هستیم. با این حرفها هم که خواب لذته و این زندگی مسخره رو همون بهتر که بخوابیم و اینکه در اون دو سوم بقیه ش چه گلی زدیم به سر خودمون و بقیه کاری ندارم. برای من یکی خوابیدن یک جبره. دوس دارم یک سره بیدار باشم تا تموم بشه. اصلن اون یک سوم هم نمیخوام. فقط این تجربه ی هر روزه ی مردن و هوشیار شدن دوباره واقعن افسرده م میکنه..

.

انسان چنان بر سرنوشت خودش متزلزل است که حتی علمی ترین و روشن ترین آدم ها هم گاه خرافی می شوند. تا بوده همین بوده... خیالی نیست.

ما نسل موش قطبی ها

کشته شدن کوچکترین جاندار دردناک است چه برسد به اعدام و قتل یک انسان... نیمه شب گذشته وقتی خواندم این خانم قرار است اعدام بشود و برای آخرین ساعات عمر ش طلب دعا شده بود واقعن متأثر شدم... اما خداوندا قبل از دروغ و خشکسالی و قبل از حتی بی عدالتی این مملکت رو از **جوگیری** نجات بده که مایه ی همه ی بدبختی های ما در طول تاریخ است.. امشب خیلی جاها دیدم و خوندم که اون مرحوم را در حد یک شهید و قدیس بالا برده بودند!!.
به هیچ وجه هدفم دفاع از جمهوری اسلامی و کارهایش نیست ولی درست نیست که تا این حد تسلیم مسیر و خطی که رسانه ها می دهند و شبکه های اجتماعی پخش میکنند شویم بدون اینکه از نیت و ریشه ی واقعی اونها آگاه باشیم. سر این جریان به یاد گفتگویی با اما تامسون افتادم که در مجله ی 24 شهریور ماه چاپ شده بود و از او دلیل حضور نداشتن در توییتر و دیگر شبکه های اجتماعی رو پرسیده بودند و اینطور جواب داده بود : "امیدوارم هر کسی به صرافت بیفتد که ما همه در واقع تحت یک عمل آزمایشگاهی بی در و پیکر قرار داریم. مثل یک موش آزمایشگاهی. همین. ما ابلهیم جنس را اختراع میکنیم و خودمان را پرتاب می کنیم توش. و بعد یک روز در میمانیم  که چرا کل یک نسل مثل دسته ای موش قطبی که اختیاری ندارند.. تالاپ..خودشان را از صخره پرتاب میکنند پایین. این نسل نسل موش قطبی هاست. ببین کی دارم بهت می گویم..."

راک

- به نظر من هم موسیقی راک تنها چیزی ست در دنیا که همانقدر شور انگیز و عصیان گر است محزون و غم انگیز هم هست...

حکم نهایی استیون هاوکینگ: خدایی در کار نیست

آدم مذهبی و خدا ترسی نیستم. طبیعتن این پیام استیون هاوکینگ هیچ احساسی در من به وجود نمی آورد به جز... راستش دلم میسوزد...برای همه آن قصه ها... برای همه اعصار و قرون و همه ی انسانهایی که از هزاران سال پیش با ترس ،امید و گاه اشک رو به آسمان و یا کوه المپ کرده و گمشده ی غول پیکر، قهار و گاه مهربان خود را جستجو می کرده اند و چه قصه ها و قصه ها و قصه ها ...

عشق یا مغناطیس

حداقل با خودمان رو راست و صادق باشیم و حساب دوست داشتن را از عشق جدا کنیم و از این به بعد عشق را "مغناطیس جسمی!" بنامیم. اصلن بیاییم برای این نام کمپین حمایتی راه بیندازیم. باشد که رستگار شویم..!

.


همه ی این فکر و خیال ها غروبی وقتی از خواب بیدار شدم به ذهنم هجوم آورد. توی رختخواب دراز کشیده و با چشمانی مات به سقف خیره شده بودم. نمی دونم یهو چطور یاد حرف اون کتاب افتاده بودم که می گفت بزرگ ترین نعمت زندگی ما اینه که با دوستانمون پیر میشیم. بعد در خیال- خودم رو آیرون منی تصور کردم که زندگی جاودانه دارد و عمر و سن برایش تعریفی ندارد یا حداقل با عمری بسیار طولانی تر از عزیزانش. بعد چه درد و رنجی باید بکشد با دیدن  پیر شدن پدر و مادرش –بزرگ تر شدن برادرش و یا روز به روز شکسته تر شدن عشق و دوستانش و هر روز و هر ساعت ترس از دست دادن اونها در دل ش...

قطره اشک گوشه ی چشمم رو با دست پاک کردم و خوشحال از این پیرشدن هر روزه از رختخواب برخواستم...

.

همیشه ی خدا بودن در یه سری موقعیت ها و شنیدن و دیدن یه سری چیزا اول گیج و بعد سخت غمگینم میکنه... امروز صبح در حالی که یه دستش قیچی بود و مشغول موهام و با یه دستش گوشی گنده ش رو گرفته بود و تند تند اس ام می‌داد می‌گفت بزرگترین اشتباهی که یه پسر در این روزها ممکنه ازش سر بزنه اینه که دل ببنده به یکی از این دخترای نسل نو. فقط باید با چهار تا کلام قشنگ ببریشون بیرون و تو سفره خونه و کافه و جایی مهمون چیزیشون کنی و بعد تو ماشینت سکه شون رو بندازی. شک نکن به هفته نکشیده زیر سقف یه خونه خالی کنارآدم مثل یه گربه لوس و ملوس خوابیدن و تسلیم به رضای خدا!. بعد یکی دو ماه هم کم کم بی محل شون باید کرد که برن لای یکی دیگه اصلنم فکر نکن نامردیه اونقدر گربه صفت ن که ما نکنیم اونا میکنن...
از تو آینه نگاش کردم. خوش لباس و خوش هیکل شده بود.قیافه و فرم دو سال پیشش رو خوب یادم بود. از رنگ و آب زیر پوستش میشد حدس زد تو یکی از این باشگاه ها چند تا قرص و آمپول رو تو تنش خالی کرده. تو صداش یه اعتماد به نفس و تسلط بود جوری که انگار با تمام وجودش ایمان داشت به حقیقت چیزایی که داره میگه. یه ادکلن رو هم روی لباساش خالی کرده بود. حالم خوب نبود. قلبم تند تر می زد. ترش کرده بودم. همونطور که حرف می‌زد با آبپاش موها و صورتم رو خیس خیس کرد. چشمامو بستم.. با تمام وجود دلم تو اون لحظه همون خونه خالی رو می‌خواست که داشت ازش می‌گفت. اما با یه چهار پایه که برم یه گوشه ش مثل "مکس" تو انیمیشن "مری و مکس" یه شب تا صبح روش به خودم بلرزم...

.

وقتی بعد از 30 ساعت بی خوابی شجریان کنار گوش ت بخواند "هر چه گفتیم جز حکایت دوست_ در همه عمر از آن پشیمانیم..." بعد پلکهایت سنگین شود و به خوابی عمیق...

.

روزهایمان شده چنین حالی...گیرم حد حصارها از قدهایمان هنوز بلندتر باشد...

ما وارثین به حق پدرانمان

ما نسل نطق های آتشین لم داده روی مبل بعد از چلو مرغ هستیم که همیشه ی خدا پدران پیر و خسته مان را از داشتن دروازه هایی گشوده و بی در و پیکر به روی حمله اعراب 1400 سال پیش تا صندوق های 99/99 روز 12 فروردین 58، محکوم به جو گیری و احساسی عمل کردن و فریب خوردن کرده ایم. ما نسل گیج و منگ و پرس شده اما پر حرف و وراج، وارثین به‌حق پدرانمان پدرانمان پدرانمان...

برای خسته‌ی بی‌پروایم

درست یازدهم خرداد دو سال پیش بود که از سر دلتنگی به خاطر جدایی و رفتن کیوان از شهرم -بعد از 4 سال همکلاسی و رفیق و همدم بودن- این تکه از زوربای یونانی را در وبلاگم گذاشتم. چه روزهای پر بغضی برایم بود... اما از حال امروزم چه بگویم؟ که صبح یازدهم خرداد دو سال بعد خبر رفتن غریبانه و همیشگی این پرنده‌ی بی‌تاب را در ترکیه شنیدم...
چند سایت و خبرگزاری هر کدام تفسیری از مرگش داشته‌اند. یکی موزیسینی تنگ آمده از جور وطن خطابش کرده و دیگری نقض حقوق بشر را ضمیمه تابوتش... اما در میانه همه‌ی این سخن‌ها آنچه برای من به عنوان یک دوست و محرم حقیقت محض است همان یک خط دست نوشته‌ای‌ست که از او مانده: "این زندگی‌ مال من نیست، من را خیلی‌ خسته کرده"
آری کیوان دیگر خسته بود. خسته‌ای بی پروا...

چشمانم به دماغه‌ی  سیاه کشتی بزرگی خیره شده بود؛ مابقی تنه‌ی آن هنوز در تاریکی بود. باران می‌بارید و من قطرات به هم پیوسته آن را که  مانند خطی آسمان را به زمین پرگل وصل می‌کرد بخوبی می‌دیدم...
ناگاه گرفتگی و اندوهی در خود احساس کردم. یاد ایام گذشته به آزار من برخاسته بود. ریزش باران و افسردگی درون، در آن هوای نمناک چهره‌ی دوست بسیار بزرگواری را در نظرم مجسم کردند. آیا سال پیش بود که از هم جدا شدیم؟ اینجا بود یا در دنیایی دیگر؟ کِی بود که برای بدرقه‌ی او به همین بندر آمدم؟ به خاطرم آمد که در آن ساعات اولیه‌ی بامدادی نیز باران می‌بارید؛ هوا هم سرد بود. در آن لحظه هم چون اکنون، قلبم گرفته بود...
همراه او به کشتی رفتم و در اتاقک او میان چمدانهای پراکنده‌اش نشستم. در حالی که او حواسش معطوف جایی دیگر بود مدتی طولانی خیره او را نگریستم؛ گوئیا می‌خواستم یکایک اجزاء صورتش را- چشمان درخشان آبی‌ مایل به سبزش، صورت مدور و جوانش، حالت هوشمندانه و پرغرورش و بالاتر از همه دستهای اشرافیش که به انگشتانی طویل و ظریف ختم می‌شد-دقیقن به خاطر بسپارم.
ناگاه متوجه نگاه خیره و مشتاق من شد. چهره‌اش را که معمولن به منظور پنهان کردن احساسات خویش، تمسخر آمیز به نظر می‌آمد به طرف من برگردانید؛ نگاهی به من انداخت، منظورم را درک کرد... سوت کشتی برای سومین بار به صدا درآمد. دستم را گرفت و بار دیگر عواطف خود را در لفاف طنز پنهان کرده گفت:
-"خداحافظ کرم کتاب! "
صدایش می‌لرزید.

زوربای یونانی/ نیکوس‌کازانتزاکیس/ترجمه محمود مصاحب

جایی خواندم که در همه‌ی دوستی‌ها راز شیرینی وجود دارد که عیان است اما پنهان شده در کلمه‌ها. مثلن وقتی می‌خندیم و دیگران بهت‌زده نگاهمان می‌کنند که چه می‌گوییم و به چه می‌خندیم. وقتی کلمه‌‌های تازه به وجود می‌آوریم و چشم‌هایمان با هم حرف می‌زنند. مثل هم ‌می‌شویم،‌ مثل هم پشت تلفن الو می‌گوییم و مثل هم با بقیه احوالپرسی می‌کنیم... وقتی دو دوست از هم جدا می‌شوند،‌ وقتی کسی می‌رود و آن دیگری می‌ماند،‌ کلمه‌ها و نشانه‌هایی هستند که نابود می‌شوند،  شوخی‌هایی که فراموش می‌شوند و دیگر نمی‌شود تنها یا با دیگران به آنها خندید. وقتی کسی،‌ دیگری را تنها می‌گذارد،‌ فرهنگی از بین می‌رود...

روزمرگی‌های تکه چوبی که قرار بود انسان شود

«روزی روزگاری... خوانندگان کوچولوی من فوراً خواهند گفت: پادشاهی بود. نه بچه‌ها! اشتباه کردید. روزی روزگاری تکه چوبی...»

و ما همه وارثان تو شدیم، پسرک سربه هوا و نافرمان رانده شده از بهشت...

پدیده ی فیس بوک به نظرم بیشتر از هر چیز توهم دیده شدن می‌دهد، در حالی که حقیقتن تاثیر و دیده شدن‌ و هویت یافتنی در کار نیست... 
نفهمیدن درست فیس بوک، از کار می‌اندازد. فلج می‌کند.
(یاد روزگار رونق وبلاگ نویسی بخیر!.. حداقل نویسنده ی آماتوری برایت خودت می‌شدی.)
انگار وبلاگ تنها جایی ست که آدم هنوز خودش است.

 بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم...

راستش گاهی فقط برای تنوع هم که شده بد نیست هیچ نظری نداشته باشیم!. بخدا به هیچ جای این دنیا بر نمیخورد...!

.

 می‌گوید سوریه کرور کرور آدم ِ افتاده بر خاک. من توی جاده، دارم با ابی می خوانم ...  

خواهرها

می‌گوید فکر می‌کنم خواهرم دارد تمام میشود. خواهرها نباید تمام شوند. فکر می‌کنم مادرها آن‌قدرها نیستند برایمان که خواهرها هستند...

چشمه...

می‌پرسی: «یعنی باید خوشحال باشیم که حداقل اجازه داده‌اند کتابفروشیِ چشمه تعطیل نشود؟ که سرِ جایِ خودش بماند؟...»

چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر


1- می‌گوید درست شده‌ام شبیه این کامیون‌های شهرداری، خاک‌گرفته و کهنه، بی‌رمق، خیابان‌ها را بالا و پایین می‌کنم، و روی پیشانی‌ام یک پارچه چسبانده‌ام به چه بزرگی که «طرح استقبال از بهار».


2- چند وقتی‌ست می‌خواهم چیزی بنویسم که این‌طور شروع شود: "دل‌تنگی تاوانِ بودن است" بعد می‌مانم... به جمله‌ی دوم نمی‌رسد! بس که دلم جمع می‌شود، راستی راستی تنگ می‌شود شاید! طوری که انگار آن یک مشت ماهیچه‌ی تپنده فشرده شده به سختی می‌زند... 

می‌دانی؟ دل‌تنگی رنگ دارد، بو دارد، لهجه دارد،نور دارد، آوا دارد، دما دارد، جنس و بافت دارد که کاش آدمیزاد دل‌تنگ نباشد دل‌تنگی برایش همان خیالِ دلِ تنگ باشد و نداند و نبیند سر کردن با دلی که انگار کسی گرفته توی مشت‌اش و با هر تپش لمس می‌کنی تنگی جایش را، که چه‌قدر بدکوفتی‌ست... اما آدم آخرش، باید دست‌کم جایی، کسی، خانه‌ای را داشته باشد که بتواند بازگردد از این دلتنگی (ویرانگر) خودش، هر چقدر هم که خسته و کوفته باشد، با زخم‌های پنهان زیر پیرهنش... باید بتواند توی خواب و بیداری، دائم، صدایش کند، راه بجوید، تا آن‌جا سر بگذارد...سربگذارد.



3- پنج‌شش ساله بودم. در سفری با پدربزرگ (برای معاینه چشم‌هایم) نمی‌دانم چطور گذرمان به آنجا افتاده بود. فروشگاه فردوسی را می‌گویم. یادتان می‌آید؟ وقتی از میدان فردوسی به سمت میدان سپه می‌رفتید بعد از بانک ملی فروشگاه بزرگ و مجللی بود در زمان خودش سه چهار طبقه که شاید نخستین مظاهر تمدن! در تهران به شمار می‌آمد. و آن همه بزرگی و نور برای ذهن و روح مشتاق و پر از ذوق کودکی شهرستانی فوق‌العاده شاعرانه و خیال‌انگیز بود. اولین بار پله برقی را در این فروشگاه دیدم. اسبهای برقی و سکه‌ای را هم.. نمی‌دانم چند ریال می‌انداختی و اسب با همراهی ملودی مناسب آن روزها! چند دقیقه‌ای به آدم سواری می‌داد. اما همیشه‌ی خدا وقتی پایین می‌آمدی به نظرت می‌رسید که زود پیاده شده‌ای و حق ت بوده بیشتر سواری بگیری. و بعد جوری اسب یا فیل یا الاغ! ماشینی زبان بسته را نگاه می‌کردی که انگار ارث و مال اجدادی‌ت را خورده. 

زندگی هم درست شبیه همین است. پر از حسرت سواری‌های نخورده و رؤیاهای ندیده و لذت‌های نچشیده و کام‌های نگرفته و حرف‌های نگفته...

دیروز هوا ابری و برفی بود. امروز آفتابی اما سرد. خدا می‌داند فردا چگونه است و روزگار چه در آستین دارد برای ما. نوروزها دیده‌ایم  شیرین مثل خوردن سمنو آن هم با انگشت!؛ نوروزها دیده‌ایم تلخ همچون بغضی که مرغان بوتیمار در جزایر انزوا فرو می‌خورند... نوروزها داشته‌ایم در کنار یه عزیز، یک یار، یک رفیق. در آغوش پدربزرگ (با آن قامت بلند و عبایی که عطر نان داغ سنگک داشت.) نوروزها داشته‌ایم که آرزوها تاول می‌شد و در سینه‌هامان می‌شکفت...دردناک... این هم نوروز دیگری است. آن‌ها گذشتند. این نیز بگذرد. گیرم کمی تنهاتر، کمی دورتر...اما همیشه  این واپسین ساعت‌های هر  سال بهانه‌‌‌ی خوبی‌ست برای داشتن یک دلخوشی ساده، امید به تغییر، برای تجدید عهد با نشاط با روزی‌نو...پیش از آنکه دیر شود. پیش از آنکه از تنها ماندن به تنها بودن برسیم. به راهی بدون‌بازگشت...


4- 

آن فصل

"فصلی که می‌توان متولد شد"

بهار باید باشد

و نام تازه‌ی ما، حتما

دیوانه‌وار باید باشد...