به شکل غم‌انگیزی ایرانی هستیم

انگار قالبی داریم برای واکنش‌ها‌ی‌مان در مواجهه با هر اتّفاقی. زلزله آمد و حجم عکس‌ها و پیام‌ها و توصیه‌ها بسیار بود. خیلی. خیلی زیاد. بعد از آن امّا، اکنون در مرحله‌ی بعدی هستیم. در جایی که آرام‌آرام قضیه طنز می‌شود. جمله‌های سوزناک به جمله‌های طنزآمیز تغییر می‌کند. آن‌همه توصیه‌های جدّی، به توصیه‌های خنده‌دار بدل می‌شود. نوار بهداشتی و کمبود آن در ابتدا واقعن نوار بهداشتی بود امّا در این مرحله، نوار بهداشتی آن معنای اوّلیه‌ی خود را ندارد و یک معنای دیگر دارد. کمبود آب نیز. پیام بازیگران و چهره‌های سرشناس در مرحله‌ی نخست یک مسئله بود و الآن یک چیز دیگر شده است. امّا مرحله‌ی بعد چیست؟ خیلی مشخّص است، مرحله‌ی بعدی فراموشی ست.
این‌ور آبی‌ها، آن‌ور آبی‌ها، همه‌ی ما، خاصّه بنده، به شکل غم‌انگیزی ایرانی هستیم. خیلی غم‌انگیز. خیلی آقا.

از دفتر شعر - مالیخولیا

وقتی جهان آوار می شود

همیشه دَمِ آخر یک لحظه هست

که می شود چشم ها را به آوار دوخت

دست ها را به ترس سپرد

و در تنهایی ویران شد

می شود هم

دست در بغلِ یار انداخت

چشم در چشم اش

و فکر کرد:

زیبایی اش چه بی پایان بود...

عکس: نمایی از فیلم "زندگی دوگانه ورونیکا"

دنیای سوفی

در کارتون «هورتون»، که امیدوارم دیده باشید، آن‌هایی که داخل یک گل قاصدک زندگی می‌کنند، خیال می‌کنند همه‌ی دنیا فقط همان‌ جا ست. بعد از این که هورتون (که یک فیل است) قاصدک و دنیای آن‌ها را جابه‌جا می‌کند و زندگی‌شان به هم می‌ریزد، یکی می‌گوید: «اگه دنیای خودِ هورتون هم روی یه قاصدک دیگه باشه چی؟!»

سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب

عشق‌هایی که بُعد مسافت و فلاکت در راهشان سنگ می‌اندازد، به عشق دریانوردها می‌مانند، شکی نیست که اینجور عشق‌ها عشق کامیاب است. اول اینکه، وقتی فرصت دیدارهای مکرر در اختیارت نیست، نمی‌توانی دعوا و مرافعه راه بیندازی و این خودش برای شروع خوب است. چون زندگی چیزی نیست جز هذیانی سر تا پا دروغ، هر چه دورتر باشی و دروغ بیشتری به کار ببندی، موفق‌تر و راضی‌تری، طبیعی و منطقی این است. واقعیت قابل هضم نیست. مثلا حالا راحت می‌شود درباره عیسی مسیح داستان‌ها برای ما ببافند. آیا عیسی مسیح جلوی همه دست به آب می‌رفت؟ به گمانم اگر در ملاء‌عام قضای حاجت می‌کرد، یخش زیاد نمی‌گرفت. رمز کار این است: حضور مختصر، مخصوصن در عشق.

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی

از دست خویشتن فریاد

می‌گفت یه آقایی هم بود که پیشونیش رو چسبونده بود به پنجره‌ی یک سمند و گریه می‌کرد.

یه خانمی هم پشت سر هم تکرار می‌کرد:

«درب خودرو باز است.»

«درب خودرو باز است.»

از خوشی‌ها و روزها - از یک جایی به بعد

بعد می‌بینی از یک‌جایی به بعد دیگر نمی‌شود. نمی‌شود که با یکی فیلم ببینی، با یکی دیگر در یک تخت‌خواب بخوابی!، با یکی دوست داشته باشی هی بیرون بروی و قدم بزنی، با یکی گپ بزنی و سیگار بکشی و... از یک‌جایی به بعد دوست داری تمام این یکی‌ها، بشود یکی. فقط همان یکی باشد ولاغیر...

دیگر تمام شد

دیگر تمام شد

بر این کتاب عشق

پایان نوشته شد

من درانتظار یکی صفحه‌ی دگر


دیگر تمام شد

پایان به روی پرده‌ی این سینما نشست

من مات مانده‌ منتظر پرده‌ی دگر

...

 پس کو؟ چه شد؟ به کجا رفت آن زمان؟

 آن لحظه‌های خوب

 آن لحظه‌های دوستی پاک و بی‌ریا

 آن لحظه‌ها که، هم من و هم تو

 می‌خواستیم تا ابد

 باشند ثابت و جاویدان

 آیا تمام شد؟

 آری تمام شد.

 علی کسمایی/ از مجموعه شعر «دیروز، امروز»/ 1342

راستش گاهی فقط برای تنوع هم که شده بد نیست هیچ نظری نداشته باشیم!. بخدا به هیچ جای این دنیا بر نمیخورد...!

مرد سوم

 لابد یادتان هست این دیالوگِ مشهورِ آقای اُرسن ولز، هری لایم را (مرد سوم - 1949)، بالای آن چرخ‌وفلک کذاییِ فیلم، آن‌جا که می‌گوید: «این قدر اخم نکن رفیق. به هرحال همه‌چی هم این‌قدرها افتضاح نیست. یکی می‌گفت سی‌سال  ایتالیا که خانواده‌ی بورجا بهش حکومت کردند فقط درگیری بود و وحشت و خون‌ریزی. ولی از دلش میکل‌آنژ و لئوناردوداوینچی و رنسانس هم درآمد. مردم سوییس عشقِ برادرانه داشتند؛ پانصد سال دموکراسی و صلح، به کجا رسید؟ ساعتِ خروس‌دار. خداحافظ هالی.»

(+)

.

 می‌گوید سوریه کرور کرور آدم ِ افتاده بر خاک. من توی جاده، دارم با ابی می خوانم ...