"بعد از این که گذارتان به باشگاه مشتزنی میافتد دیگر فوتبال تماشا کردن از تلویزیون مثل ترجیح دادن فیلم پورنو به یک همآغوشی حسابی است..."
از متن کتاب
مهمترین ویژگی دنیایی که خصلت و رویکردی زنانه در تمامی ابعاد خود دارد مصرفکردن بهجای ساختن و ایجاد است. زندگی در چنین دنیایی که با لغات زیبایی چون تمدن، مدرنیته و دموکراسی وغیره تزئین شده همان قدر که میتواند برای زنان مطلوب باشد برای مردان آزار دهنده است چرا که دنیای مصرفکننده، آرامآرام انسانیت را نیز بهبخشی از مصرف خود درمیآورد. نتیجه مستقیم چنین دنیایی، بیماریِ «خرید» است که بیماری رایجی میان زنان است. برای مردان اما ماجرا بهشدت متفاوت است. آنها از تمام آنچه در طول تاریخ وظیفه و راهورسم زندگیشان بوده، بهاسم تمدن و مدرنیته محروم شدهاند. بهعبارت سادهتر در این کتاب با مردانی روبهرو هستیم که نه بهشکل جسمی بلکه بهشکل روحی اَخته شدهاند. حالا راه چاره چیست؟ چطور میتوانند از منجلابی که هر روز بیشتر آنها را احاطه میکند خلاص شوند؟ قهرمان کتاب همچون پیامبری که قصد دارد دنیا را از کثافاتی که گریبانگیرش شده پاک کند تا قرنها بعد دنیایی بهتر از آنچه هم اکنون هست ساخته شود عجیبترین راهحل را پیش میگیرد؛ ساختن باشگاه مشتزنی. باشگاهی که براساس بدویتی افسارگسیخته هدایت میشود و زنانگی آزاردهندهی دنیای مدرن را نشانه گرفته است. حالا با تودهای از مردان مواجهیم که نشانههای متمدنانهی زندگی خود را نفی میکنند تا از طریق بازگشت بهجوهرِ ذاتی مردانهی خود، خویشتنِ خویش را کاویده و متبلور کنند.
نویسندهی کتاب، راوی خود را مرد بینامی انتخاب میکند، شغلی عادی به او میدهد و او را در طبقات میانی برجی بلند جای میدهد. تمام اینها موجب میشودکه بفهمیم، پالانیک قصد نداشته است شخصیتِ داستانی منحصر به فردی که نمونهی آن در دنیای بیرونی وجود ندارد را خلق کند. راوی داستان باشگاه مشت زنی شبیه به یکی از ماست. یا حتی، خودِ ماست و تایلر دردن قاتل روان پریشی نیست که از یکی از تیمارستانهای شهر گریخته باشد. او فریادهای نزدهی مرد است. مشتهایی است که راوی جرات کوباندناش به تن کسی را پیدا نکرده است. توموری سرطانی است که در مغز بزرگ میشود و صاحبش را با گلولهی تفنگی میکشد.
جرج اورول/ همشهری داستان/ شماره یازدهم/ اسفند 90، فروردین 91
Never Let Me Go (2010) by: Mark Romanek
تنها کاری که با اغماض انجام دادم، مربوط به دو هفته بعد از شنیدن خبر تمام کردن تومی بود، هنگامی که بدون هیچ نیاز خاصی با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم میخواست به آن مزارع هموار خالی و پهنههای عظین و خاکستری آسمان نگاه کنم. یک دم بیاختیار به جادهای رفتم که نمیشناختم، و نیم ساعتی نمیدانستم کجا هستم و اهمیتی هم نمیدادم. پیدرپی از کنار مزارع یکدست و بیشکل میگذشتم، بی هیچ تغییری، جز هر از گاه که به دستهای از پرندگان نزدیک میشدم، پرندگانی که با شنیدن صدای موتور ماشینم از میان شیارهای شخم زده پر میکشیدند و میرفتند. عاقبت در دوردست چند درخت دیدم، که از جاده چندان دور نبودند، به سمتشان راندم، توقف کردم و پیاده شدم.
هرگز رهایم مکن/ کازوئو ایشی گورو/ سهیل سمی/ نشر ققنوس