کمدی الهی

در مطالعه ی کمدی الهی دانته، کتابهای اول و دوم که شرح سفر شاعر به قعر جهنم و بعد کوه برزخ است با داستانی پر کشش و خواندنی طرف هستی. و شرح ملاقات با کلی آدم مشهور و سرشناس و اهل حال! سرگرمت میکند اما در کتاب بهشت از آنجایی که ویرژیل دانته را (یواشکی!!)ترک میکند و به جهنم باز میگردد (انگار ویرژیل هم میدانسته چه خبر است!) خمیازه ها و چرت زدن هایم شروع و شرح چهره ها و صحنه ها و کلن فضای داستان کسل کننده شده. دوزخ و دوزخیان بسیار جذاب و توی دل برو تر! بودند. 
خداوندا اگر بهشتت این است ما نخواستیم ! لطفن دوزخی مان فرما! تصور عمر ابدی کنار یک مشت بچه مثبت بورینگ از هر عذابی سخت تر است!

برای خاطر کتاب‌ها - شبی عالی برای سفر به چین


"پسر کوچکی با چشمان خواب آلود رویش را از تلویزیون برگرداند و به من نگاه کرد. طول اتاق را با چند قدم طی کردم و او را در آغوش کشیدم. اشکم سرازیر شد. بویش را احساس میکردم. وجودش را احساس میکردم. گفتم: فقط چند لحظه توی بغلم بمون.
او را در بازوانم نگاه داشتم و فکر کردم تا ده میشمارم. اگر با شماره ده ناپدید نشد واقعی است. او واقعی است و من اینجا هستم. گفتم: سایمون، نمیتونم دوری ات رو تحمل کنم. چند لحظه طول کشید تا بفهمد من چه میگویم. سرش را عقب کشید تا بتواند تمام چهره ام را ببیند. از یک چشم به چشم دیگرم نگاه میکرد: تو نباید اون کار رو بکنی بابا. "
                                                                                                  از متن کتاب

«شبی عالی برای سفر به چین» به ظاهر رمان ساده‌ای است که روایتی یک‌خطی دارد و راوی‌اش همه‌چیز را با ریتمی متعادل و در تکه‌های مختلف یکسان پیش می‌برد. اما در عمل، اثری است دگرگون‌کننده و به‌شدت تلخ، با نثری قوی و تصویرسازی‌هایی معرکه. با اتمسفرهای ویژه‌‌ای که در سینما هم به سختی به دست می‌آیند.

خواندن « شبی عالی برای سفر به چین» کار ساده‌ای نیست. چون می‌آزارد. چون شکنجه می‌دهد. چون وصف حال روح شکست‌خورده‌ای‌ است که خودش را به در و دیوار می‌کوبد و آرام نمی‌شود و هیچ چیز نمی‌تواند تسکینش دهد. 
ادامه مطلب ...

برای خاطر کتاب‌ها - باشگاه مشت‌زنی

"بعد از این که گذارتان به باشگاه مشت‌زنی می‌افتد دیگر فوتبال تماشا کردن از تلویزیون مثل ترجیح دادن فیلم پورنو به یک هم‌آغوشی حسابی است..."

                                                                                                                        از متن کتاب               

مهم‌ترین ویژگی دنیایی که خصلت و رویکردی زنانه در تمامی ‌ابعاد خود دارد مصرف‌کردن به‌‌جای ساختن و ایجاد است. زندگی در چنین دنیایی که با لغات زیبایی چون تمدن، مدرنیته و دموکراسی وغیره تزئین شده همان قدر که می‌تواند برای زنان مطلوب باشد برای مردان آزار دهنده است چرا که دنیای مصرف‌کننده، آرام‌آرام انسانیت را نیز به‌‌بخشی از مصرف خود درمی‌آورد. نتیجه مستقیم چنین دنیایی، بیماریِ «خرید» است که بیماری رایجی میان زنان است. برای مردان اما ماجرا به‌‌شدت متفاوت است. آن‌ها از تمام آن‌چه در طول تاریخ وظیفه و راه‌و‌رسم زندگی‌شان بوده، به‌‌اسم تمدن و مدرنیته محروم شده‌اند. به‌‌عبارت ساده‌تر در این کتاب با مردانی روبه‌‌رو هستیم که نه به‌‌شکل جسمی‌ بلکه به‌‌شکل روحی اَخته شده‌اند. حالا راه چاره چیست؟ چطور می‌توانند از منجلابی که هر روز بیشتر آن‌ها را احاطه می‌کند خلاص شوند؟ قهرمان کتاب همچون پیامبری که قصد دارد دنیا را از کثافاتی که گریبان‌گیرش شده پاک کند تا قرن‌ها بعد دنیایی بهتر از آن‌چه هم اکنون هست ساخته شود  عجیب‌ترین راه‌حل را پیش می‌گیرد؛ ساختن باشگاه مشت‌زنی. باشگاهی که براساس بدویتی افسارگسیخته هدایت می‌شود و زنانگی آزاردهنده‌ی دنیای مدرن را نشانه گرفته است. حالا با ‌‌توده‌ای از مردان مواجهیم که نشانه‌های متمدنانه‌ی زندگی خود را نفی می‌کنند تا از طریق بازگشت به‌‌جوهرِ ذاتی مردانه‌ی خود، خویشتنِ خویش را کاویده و متبلور کنند. 

نویسنده‌ی کتاب، راوی خود را مرد بی‌نامی انتخاب می‌کند، شغلی عادی به او می‌دهد و او را در طبقات میانی برجی بلند جای می‌دهد. تمام این‌ها موجب می‌شودکه بفهمیم، پالانیک قصد نداشته است شخصیتِ داستانی منحصر به فردی که نمونه‌ی آن در دنیای بیرونی وجود ندارد را خلق کند. راوی داستان باشگاه مشت زنی شبیه به یکی از ماست. یا حتی، خودِ ماست و تایلر دردن قاتل روان پریشی نیست که از یکی از تیمارستان‌های شهر گریخته باشد. او فریادهای نزده‌ی مرد است. مشت‌هایی است که راوی جرات کوباندن‌اش به تن کسی را پیدا نکرده است. توموری سرطانی است که در مغز بزرگ می‌شود و صاحبش را با گلوله‌ی تفنگی می‌کشد.

برای خاطر کتاب‌ها - کتاب‌فروشی

« … اما علت اصلی این که تجارت کتاب را به عنوان شغل دائم انتخاب نمی‌کنم این است که وقتی در این کار بودم عشق به کتاب‌ها از دستم می‌رفت. کتاب‌فروش باید درباره جنسش دروغ بگوید و این نسبت به کتاب‌ها بی‌رغبتش می‌کند. از آن هم بدتر، دائما در حال گردگیری و حمل‌و ‌قل و این طرف و آن طرف کشیدنِ کتاب‌هاست. یک وقتی واقعا عاشق کتاب‌ها بودم؛ عاشق دیدن و بوئیدن و لمس کردنشان. هیچ چیز آن قدر خوشحالم نمی‌کرد که خریدن کلی کتاب به یک شیلینگ در حراج محلی. در کتاب‌های قدیمی و غافل‌گیر کننده‌ای که آدم از لابه لای این پشته‌ها برمی دارد حس و طعم غریبی هست؛ شاعرهای درجه دو قرن هجدهم، اطلس‌های جغرافیایی بی اعتبار، جلدهای ناقص رمان‌های فراموش شده، مجموعه‌های مجلد مجله‌های زنانه نیم قرن قبل و… برای وقت‌هایی که آدم همین طوری می‌خواهد چیزی بخواند، مثلا آخر شب‌هایی که از شدت خستگی خوابش نمی‌برد یا در ربع ساعت زمان معطل پیش از ناهار یا توی دست‌شویی، هیچ چیز قابل مقایسه با یکی از شماره‌های قدیمی مجله ویژه زنان نیست. ولی درست از وقتی کار در کتاب فروشی را شروع کردم دیگر کتاب نخریدم. دیدن انبوه چند هزارتایی کتاب‌ها در کنار هم، آن‌ها را کسالت‌بار و حتی کمی حال به هم زن می کرد. حالا هر از گاهی یک کتاب می‌خرم آن هم فقط کتابی که حتما بخواهم بخوانم و نتوانم از کسی قرض بگیرم. کتاب کهنه پاره و هردمبیل نمی‌خرم. بوی کاغذ کهنه، دیگر برایم جذابیتی ندارد. بیشتر از هرچیز دیگری مرا یاد مشتری‌های خل وضع و خرمگس‌های مرده می‌اندازد.»

جرج اورول/ همشهری داستان/ شماره یازدهم/ اسفند 90، فروردین 91

برای خاطر کتاب‌ها - هرگز رهایم مکن

Never Let Me Go (2010) by: Mark Romanek

تنها کاری که با اغماض انجام دادم، مربوط به دو هفته بعد از شنیدن خبر تمام کردن تومی بود، هنگامی که بدون هیچ نیاز خاصی با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم می‌خواست به آن مزارع هموار خالی و پهنه‌های عظین و خاکستری آسمان نگاه کنم. یک دم بی‌اختیار به جاده‌ای رفتم که نمی‌شناختم، و نیم ساعتی نمی‌دانستم کجا هستم و اهمیتی هم نمی‌دادم. پی‌در‌پی از کنار مزارع یک‌دست و بی‌شکل می‌گذشتم، بی هیچ تغییری، جز هر از گاه که به دسته‌ای از پرندگان نزدیک می‌شدم، پرندگانی که با شنیدن صدای موتور ماشینم از میان شیارهای شخم زده پر می‌کشیدند و می‌رفتند. عاقبت در دوردست چند درخت دیدم، که از جاده چندان دور نبودند، به سمتشان راندم، توقف کردم و پیاده شدم.

متوجه شدم در مقابل زمین شخم خورده ایستاده‌ام. حصاری بود که نمی‌گذاشت پا به مزرعه بگذارم، حصاری با دو ردیف سیم خاردار، و متوجه شدم که این حصار و آن سه یا چهار درخت در بالای سرم تنها اشیایی هستند که تا چندین مایل در برابر باد تن راست کرده‌اند.در امتداد حصار، به خصوص به خط زیرین سیم خاردار، کلی زباله چسبیده و کپه شده بود. مثل زباله‌هایی که در ساحل دریا پراکنده‌اند. حتما باد آن‌ها را مایل‌ها مایل با خود آورده و عاقبت به آن چند درخت و آن دو خط سیم خاردار رسانده بود... فقط همان بار بود، وقتی آن‌جا ایستاده بودم، درست در برابر بادی که از جانب مزارع تهی می‌وزید، و به آن زباله‌های عجیب نگاه می‌کردم، همان بار بود که کمی خیالپروری کردم، چون به هر حال آن‌جا نورفوک بود، و تازه دو هفته بود که او را از دست داده بودم... چشمانم را نصفه و نیمه بستم و با خودم تصور کردم این‌جا همان نقطه‌ای ست که هر چه از زمان کودکی‌ام از دست داده‌ بودم، در آن جمع شده است. من در مقابلش ایستاده بودم. تصور کردم که اگر به اندازه کافی صبر کنم، شکلی کوچک از افق مزرعه ظاهر و به تدریج بزرگ و بزرگتر می‌شود، و عاقبت می‌بینم که تومی است، و او برایم دست تکان می‌دهد، و حتی شاید صدایم کند. خیال‌پردازیم هرگز فراتر از این نرفت – اجازه ندادم که برود- و گرچه صورتم غرق اشک شد، نه هق هق زدم، نه مهارم را از کف دادم. فقط کمی صبر کردم، بعد برگشتم سمت ماشین و راه افتادم تا به جایی بروم که قرار بود بروم.

هرگز رهایم مکن/ کازوئو ایشی گورو/ سهیل سمی/ نشر ققنوس


ما ناخواسته به این دنیا می‌آییم و زمانی را در آن سر می‌کنیم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته‌ایم و از آن گریزی نیست. به رویاهایی که شنیده‌ایم دل بسته‌ایم. والدین، سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه‌هایی را در ذهن ما جای داده‌اند که در برخی از آنها هرگز تردیدی نمی‌کنیم. این آموزه‌ها البته می‌توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت؟! حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا‌ها و آموخته‌های ما نداشته باشد وهمین نکته است که «هرگز رهایم مکن» را مبدل به کتابی هولناک کرده است. هولناک نه به معنای ترس و خوف بلکه یک هراس انسانی و دردآور. آنچه داستان را وهم آلودتر می‌کند خود شخصیت‌های کتاب هستند که انگار در برابر آنچه برایشان مقدر شده تسلیم محض هستند...
 کتاب را به دست می‌گیریم و سعی می‌کنیم از بین خطوطی که می‌خوانیم جوابی برای سوال‌ها که هیچ، جوابی برای زندگی آنها پیدا کنیم. ورق می زنیم، صفحات بعدی، سوالات بیشتری مطرح می شود، دیگر کلمات را نمی‌خوانیم بلکه تنها نگاهمان به دنبال جواب است، از نویسنده کینه‌ای عجیب به دل می گیریم، ورق می‌زنیم، کمر کتاب ۳۵۰ صفحه‌ای شکسته و صفحات رو به سرازیری است. به دنبال جواب نیستیم، هر چه زودتر منتظر پایانی بی‌پاسخ می‌گردیم تا شاید یقه نویسنده را بگیریم و صفاتی ناپسند به او و کتابش نسبت دهیم اما در ادامه...
ایشی گورو درباره زندگی می گوید، از سرکوبی آنچه می‌دانیم، این که زندگی آدمیان به پایان می‌رسد، پیر شدن و مرگ. چیزی که می دانیم و باید آن را بپذیریم اما به زعم کتی و تومی شاید هنر و عشق آن را به تعویق بیندازند و حتی جاودانه کند. مارگارت آتوود، نویسنده و دیگر برنده جایزه ادبی بوکر درباره این کتاب می‌نویسد:«هرگز رهایم مکن کتاب مورد علاقه هر کسی نیست، شخصیت‌های آن قهرمان نیستند و انتهای آن خوشایند نیست. کتابی است درخشان که نویسنده برجسته آن موضوع پیچیده‌ای را مطرح می کند: خودمان، نگاهی تاریک از پشت شیشه