از خوشی‌ها و روزها - جاده

یکی هم باید بردارد از جاده بنویسد... از این‌که چه کم دارد آدم بی‌جاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب، غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسد که چه معتاد می‌کند آدم را. که چه قصه‌ی ناگفتنی‌‌ای دارد این راه‌ها و ماشین‌های پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجی‌ها. باران و برف... از هزاران فکر چسبیده به خودش بگوید. از تک تک درخت‌های کنارش. دکل‌های برق جنتلمن و جدول‌های مواظبش. بگوید که اگر آدمی تنهایی می‌خواهد باید بردارد کوله‌اش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاک‌پشت باشد و آرام انگار که خانه‌اش روی دوشش سنگینی نمی‌کند به امیدی که تهی‌ست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم‌ است. شیء دارد. کتاب‌های ناتمام دارد، گلدان و رختخواب دارد. گوشه‌ی اتاق دارد. گودی سر روی بالشت‌جامانده دارد... رفتن اما چمدانش هم جاماندنی‌ست. کتابش هم تمام‌شدنی. گرمایش هم نماندنی... بنویسد که آدمی که صبح بلند شد و کیلومترها تنها چشم به آسمان و زمین دوخت فرق دارد با آدمی که چشم ندوخته... که آدمی که معتاد جاده‌ها شد دیگر گوشش،‌ چشمش، احساسش نمی‌تواند همان باشد که بود. آدم ِ جاده آهنگ‌هایش فرق دارد. گوش‌هایش محتاط‌ترند، ریزشنوتر. توی غریو‌ترین صدای بوق‌ها و ماشین‌ها می‌تواند ترد شکستن شاخه‌ای را زیر لاستیک بشنود. می‌تواند رد پرنده را توی درخت بگیرد و میانه‌ی پر پر زدنش مکث کند. می‌تواند صدای پاهای بی‌جورابت را روی موکت‌های پر پرز دنبال کند؛ بس‌که مجبور است به این‌طور زندگی. به چشم چرخاندن. بلد شده که چشمش را از تایرها بدوزد به آسفالت، از آسفالت بدوزد به چراغ. از چراغ برود بجورد پنجره‌ی ماشین جلویی را تا حکایتی برای خودش از زندگی‌ای بسازد که هیچ چیزی ازش پیدا نیست مگر اخمی، لبخندی، دست روی فرمان راننده‌ای از ماشین کناری، زندگی کناری، روایت کناری. بلد شده که چشم‌هایش تصویربردار زندگی‌ها بشوند. ناظر،‌ روان، عابر.

یکی هم باید بردارد بنویسد که آدم چرا باید جاده‌گی کند. چرا باید هی راه‌های دراز را درازتر کند. بنویسد، زیاد بنویسد از آن همه جایی که می‌گذاردت، جایی که می‌گذاری‌اش، از آن زمان که توی جاده تمامی نسب‌هایت فراموشت می‌شود... بنویسد؛ یک جوری بنویسد که اگر روزی بلند بلند برایش می‌خواند ته دلش غنج برود...


برای خاطر کتاب‌ها - کتاب‌فروشی

« … اما علت اصلی این که تجارت کتاب را به عنوان شغل دائم انتخاب نمی‌کنم این است که وقتی در این کار بودم عشق به کتاب‌ها از دستم می‌رفت. کتاب‌فروش باید درباره جنسش دروغ بگوید و این نسبت به کتاب‌ها بی‌رغبتش می‌کند. از آن هم بدتر، دائما در حال گردگیری و حمل‌و ‌قل و این طرف و آن طرف کشیدنِ کتاب‌هاست. یک وقتی واقعا عاشق کتاب‌ها بودم؛ عاشق دیدن و بوئیدن و لمس کردنشان. هیچ چیز آن قدر خوشحالم نمی‌کرد که خریدن کلی کتاب به یک شیلینگ در حراج محلی. در کتاب‌های قدیمی و غافل‌گیر کننده‌ای که آدم از لابه لای این پشته‌ها برمی دارد حس و طعم غریبی هست؛ شاعرهای درجه دو قرن هجدهم، اطلس‌های جغرافیایی بی اعتبار، جلدهای ناقص رمان‌های فراموش شده، مجموعه‌های مجلد مجله‌های زنانه نیم قرن قبل و… برای وقت‌هایی که آدم همین طوری می‌خواهد چیزی بخواند، مثلا آخر شب‌هایی که از شدت خستگی خوابش نمی‌برد یا در ربع ساعت زمان معطل پیش از ناهار یا توی دست‌شویی، هیچ چیز قابل مقایسه با یکی از شماره‌های قدیمی مجله ویژه زنان نیست. ولی درست از وقتی کار در کتاب فروشی را شروع کردم دیگر کتاب نخریدم. دیدن انبوه چند هزارتایی کتاب‌ها در کنار هم، آن‌ها را کسالت‌بار و حتی کمی حال به هم زن می کرد. حالا هر از گاهی یک کتاب می‌خرم آن هم فقط کتابی که حتما بخواهم بخوانم و نتوانم از کسی قرض بگیرم. کتاب کهنه پاره و هردمبیل نمی‌خرم. بوی کاغذ کهنه، دیگر برایم جذابیتی ندارد. بیشتر از هرچیز دیگری مرا یاد مشتری‌های خل وضع و خرمگس‌های مرده می‌اندازد.»

جرج اورول/ همشهری داستان/ شماره یازدهم/ اسفند 90، فروردین 91

برای خاطر کتاب‌ها - هرگز رهایم مکن

Never Let Me Go (2010) by: Mark Romanek

تنها کاری که با اغماض انجام دادم، مربوط به دو هفته بعد از شنیدن خبر تمام کردن تومی بود، هنگامی که بدون هیچ نیاز خاصی با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم می‌خواست به آن مزارع هموار خالی و پهنه‌های عظین و خاکستری آسمان نگاه کنم. یک دم بی‌اختیار به جاده‌ای رفتم که نمی‌شناختم، و نیم ساعتی نمی‌دانستم کجا هستم و اهمیتی هم نمی‌دادم. پی‌در‌پی از کنار مزارع یک‌دست و بی‌شکل می‌گذشتم، بی هیچ تغییری، جز هر از گاه که به دسته‌ای از پرندگان نزدیک می‌شدم، پرندگانی که با شنیدن صدای موتور ماشینم از میان شیارهای شخم زده پر می‌کشیدند و می‌رفتند. عاقبت در دوردست چند درخت دیدم، که از جاده چندان دور نبودند، به سمتشان راندم، توقف کردم و پیاده شدم.

متوجه شدم در مقابل زمین شخم خورده ایستاده‌ام. حصاری بود که نمی‌گذاشت پا به مزرعه بگذارم، حصاری با دو ردیف سیم خاردار، و متوجه شدم که این حصار و آن سه یا چهار درخت در بالای سرم تنها اشیایی هستند که تا چندین مایل در برابر باد تن راست کرده‌اند.در امتداد حصار، به خصوص به خط زیرین سیم خاردار، کلی زباله چسبیده و کپه شده بود. مثل زباله‌هایی که در ساحل دریا پراکنده‌اند. حتما باد آن‌ها را مایل‌ها مایل با خود آورده و عاقبت به آن چند درخت و آن دو خط سیم خاردار رسانده بود... فقط همان بار بود، وقتی آن‌جا ایستاده بودم، درست در برابر بادی که از جانب مزارع تهی می‌وزید، و به آن زباله‌های عجیب نگاه می‌کردم، همان بار بود که کمی خیالپروری کردم، چون به هر حال آن‌جا نورفوک بود، و تازه دو هفته بود که او را از دست داده بودم... چشمانم را نصفه و نیمه بستم و با خودم تصور کردم این‌جا همان نقطه‌ای ست که هر چه از زمان کودکی‌ام از دست داده‌ بودم، در آن جمع شده است. من در مقابلش ایستاده بودم. تصور کردم که اگر به اندازه کافی صبر کنم، شکلی کوچک از افق مزرعه ظاهر و به تدریج بزرگ و بزرگتر می‌شود، و عاقبت می‌بینم که تومی است، و او برایم دست تکان می‌دهد، و حتی شاید صدایم کند. خیال‌پردازیم هرگز فراتر از این نرفت – اجازه ندادم که برود- و گرچه صورتم غرق اشک شد، نه هق هق زدم، نه مهارم را از کف دادم. فقط کمی صبر کردم، بعد برگشتم سمت ماشین و راه افتادم تا به جایی بروم که قرار بود بروم.

هرگز رهایم مکن/ کازوئو ایشی گورو/ سهیل سمی/ نشر ققنوس


ما ناخواسته به این دنیا می‌آییم و زمانی را در آن سر می‌کنیم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته‌ایم و از آن گریزی نیست. به رویاهایی که شنیده‌ایم دل بسته‌ایم. والدین، سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه‌هایی را در ذهن ما جای داده‌اند که در برخی از آنها هرگز تردیدی نمی‌کنیم. این آموزه‌ها البته می‌توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت؟! حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا‌ها و آموخته‌های ما نداشته باشد وهمین نکته است که «هرگز رهایم مکن» را مبدل به کتابی هولناک کرده است. هولناک نه به معنای ترس و خوف بلکه یک هراس انسانی و دردآور. آنچه داستان را وهم آلودتر می‌کند خود شخصیت‌های کتاب هستند که انگار در برابر آنچه برایشان مقدر شده تسلیم محض هستند...
 کتاب را به دست می‌گیریم و سعی می‌کنیم از بین خطوطی که می‌خوانیم جوابی برای سوال‌ها که هیچ، جوابی برای زندگی آنها پیدا کنیم. ورق می زنیم، صفحات بعدی، سوالات بیشتری مطرح می شود، دیگر کلمات را نمی‌خوانیم بلکه تنها نگاهمان به دنبال جواب است، از نویسنده کینه‌ای عجیب به دل می گیریم، ورق می‌زنیم، کمر کتاب ۳۵۰ صفحه‌ای شکسته و صفحات رو به سرازیری است. به دنبال جواب نیستیم، هر چه زودتر منتظر پایانی بی‌پاسخ می‌گردیم تا شاید یقه نویسنده را بگیریم و صفاتی ناپسند به او و کتابش نسبت دهیم اما در ادامه...
ایشی گورو درباره زندگی می گوید، از سرکوبی آنچه می‌دانیم، این که زندگی آدمیان به پایان می‌رسد، پیر شدن و مرگ. چیزی که می دانیم و باید آن را بپذیریم اما به زعم کتی و تومی شاید هنر و عشق آن را به تعویق بیندازند و حتی جاودانه کند. مارگارت آتوود، نویسنده و دیگر برنده جایزه ادبی بوکر درباره این کتاب می‌نویسد:«هرگز رهایم مکن کتاب مورد علاقه هر کسی نیست، شخصیت‌های آن قهرمان نیستند و انتهای آن خوشایند نیست. کتابی است درخشان که نویسنده برجسته آن موضوع پیچیده‌ای را مطرح می کند: خودمان، نگاهی تاریک از پشت شیشه

هر کسی کو دور ماند...

Photo by: Farhad

می‌گوید همه‌ش دلم می‌خواهد یکی برایم بخواند «پشت کاجستان، برف»، بخواند «از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی‌ها کم نیست»، بخواند «و هنوز، نان گندم خوب است»، «و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند.»

هذیان به سعی نیمه شب

میگه حیاط خانه ما هم این روزها شده باغی پر از گلهای "برگرد سر زندگیت".. اما چه فایده وقتی نمی‌تونم برگردم سر زندگیم هنوز، هنوز...

Great Expectations


باور کنیم که افسون «حضور»
استلا ی جوان در خانه‌ی خانوم هاویشام بود که پیپ نوجوان را مسحور خود کرد... دیکنز و خود پیپ هم بهتر از هر کسی می‌دانند که استلا ی بعد از خانوم هاویشام هبوط و نزول یک پری دست‌نایافتنی است به یک دختر زمینی بی‌خاصیت...

تلخ مثل عسل

آدم است و یادش. بعد که فلک بچرخد و زمان بگذرد و فرشته‌ی مرگ عزم هماغوشی کند، به گمانم تنها چیزی که از آدمی می‌ماند همین یاد است و یادگاری. از رفته‌هامان همین رفقای مهاجر، معشوق‌های گریزپا، بستگان درگذشته؛ مگر چه مانده برایمان جز خاطره‌ای که آن‌هم در بازیگوشی به باد می‌ماند: هر وقت که بخواهد می‌آید و می‌رود...
تلخ مثل عسل

سر زدن به کتابخانه - عقاید یک دلقک

لنگ‌لنگان خودم را از بالکن به حمام رساندم تا صورتم را گریم کنم... وقتی در حمام، در قفسه‌ی کوچک  سفید رنگ دیواری را باز کردم، متوجه شدم که خیلی دیر شده است. بایستی قبلا به این مسئله فکر می‌کردم که گاه اشیا می‌توانند احساسات و عواطف  درونی انسان را شدیدا تحت تاثیر قرار بدهند. در حمام اثری از لوله‌ها، شیشه‌های کوچک عطر و قوطی‌های کرم و پودر و ماتیک و لوازم آرایش ماری دیده نمی‌شد. دیگر هیچ گونه اثری از وجود ماری بر جای نمانده بود. شاید هم مونیکا سیلوز از روی دلسوزی و ترحم نسبت به من تمام وسایل ماری را جمع‌آوری و بسته‌بندی کرده بود تا دردم با دیدن آنها افزون نشود...خودم را به اتاق خواب رساندم، به جایی که تا آن لحظه از ترس دیدن لباس‌های ماری هنوز نرفته بودم...برای فرار از آینه کمد لباس، در آن را به سرعت باز کردم؛ اثری از لباس‌های ماری در کمد دیده نمی‌شد، هیچ چیز داخل آن نبود، حتی یک قالب کفش و یا یک کمربند که زنان گاهی وقت‌ها در کمد لباس آویزان بر جای می‌گذارند هم وجود نداشت. حتی بوی عطری هم که به خودش می‌زد به سختی به مشام می‌رسید، او می‌توانست لااقل در حق من این لطف را بکند و لباس‌های مرا نیز با خودش ببرد و آنها را یا ببخشد یا اینکه بسوزاند، اما لباس‌های من هنوز در کمد آویزان بودند: یک شلوار مخمل سبز رنگ که هرگز پایم نکرده بودم، یک کاپشن اسکاتلندی، چند تا کراوات و چند جفت کفش هم روی جاکفشی قرار داشت... نیازی نبود کشوها را باز کنم. مسلما هر آنچه به من تعلق داشت آنجا بود و جای وسایل ماری هم کاملا خالی بود. ای کاش این لطف را می‌کرد و لباس‌ها و لوازم من را نیز با خود می‌برد، اما اینجا در کمد لباس‌هایمان همه چیز به شکلی کاملا منصفانه تقسیم شده بود، واقعا به شکلی مرگبار منصفانه. مسلما ماری هنگام جمع کردن لوازمی که مرا به یاد او می‌اندازد، افسرده شده و دلش به حال من سوخته است و مطمئنا اشک ریخته است، از آن اشک‌هایی که زنان در فیلم‌های سینمایی به هنگام جدایی و طلاق می‌‌ریزند و می‌گویند:"آن دورانی را که که با تو بودم هرگز فراموش نخواهم کرد."
کمد تمیز و مرتب شده (حتی یک نفر با دستمال مرطوب آن را به خوبی گردگیری کرده بود) بدترین چیزی بود که او می‌توانست برایم بر جای بگذارد... کمدمان مثل کسی که یک عمل جراحی موفقیت آمیز روی آن شده باشد، به نظر می‌رسید. اصلا اثری از لوازم ماری دیده نمی‌شد. حتی یک دگمه‌ی بلوز کنده شده هم به چشم نمی‌خورد.


   

عقاید یک دلقک/ هاینریش بل/ ترجمه محمد اسماعیل‌زاده/ نشر چشمه
Photo by: Mer3de

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده

از یه‌جایی به بعد که صدای کمونچه می‌پیچه تو خواب‌هات، مدام سعی می‌کنی از خواب بپری. اما کم‌کم صدای کمونچه هم با تو از خواب می‌پره، و می‌پیچه تو سرتاسر زندگیت؛ اون‌جور که دیگه درِ یخچال رو باز کنی صدای کمونچه بیاد، درِ لپ‌تاپ رو باز کنی صدای کمونچه بیاد، درِ کوچه رو باز کنی صدای کمونچه بیاد، و وقتی عزیزت ازت می‌پرسه «چه‌حالی؟ چونی؟ زنده‌ای؟» لب باز نکنی به حرف‌زدن؛ همون‌جور خیره، از پسِ ریش‌ و سیبیل صدای کمونچه ازت بیاد.
این‌جور وقتا، باید پا شی بری بالای کوه، که از اون بالا خودت رو تماشا ‌کنی این پایین. که ببینی آیا واقعا از اون‌‌زاویه هم همین‌قدر داغونی، یا فقط از این‌جا این‌جور دیده می‌شی؟ و یک‌بار برای همیشه مسلم بشه برات که تو از اون‌بالا اصلا دیده نمی‌شی.
داری صدای کمونچه می‌دی بدبخت...
(+)