«پدر» محور کتاب، محور زندگی و محور جهان کافکاست. مردی قویهیکل، ورزیده و ظاهرا دیوصفت که پسرش نمیتواند دوستش نداشته باشد. کافکا اعتبار و ننگ ِ هر آنچه در زندگیاش کرده و نکرده را به پای پدر مینویسد. هر نقطهای از وجودش را که میشکافد، سر و کلهی پدر است که پیدا میشود. اگر احساس پوچبودن میکند، تحت تاثیر پدر است. رفتار پدر با مردم را عامل شیوهی درکاش از روابط اجتماعی میداند. اگر در یهودیت نجاتی نمییابد باز باعثاش پدر است. کافکا حتی بزرگترین دستاورد و میراث خودش را هم عرصهای برای جولان پدر میداند : «در نوشتن از چیزی مینالیدم که در دامن تو نمیتوانستم. وداعی بود که بهعمد به درازایش میکشاندم، وداعی که اجبارش از تو بود ولی تعیین جهتاش از من... نوشتن در کودکی چون نوعی دلگواهی، بعدها چون نوعی امید، و بعد از آن هم اغلب چون یأس بر زندگانیام مسلط بوده است».