Photo by: Paria Pour
حوصلهی دریا را نداشتم. دوست داشتم زنگ بزند و من جواب ندهم. دوست داشتم عصر زنگ بزند، وقتی نزدیک غروب خورشید است و هوا سردتر شده. آن موقع من همه چراغها را خاموش میکردم و صدای موبایلم را قطع میکردم. زنگ میزد و موبایلم روی میز میلرزید. من آرام میرفتم طرف میز و سعی میکردم مستقیم به موبایلم نگاه نکنم. به یک تکه از میز خیره میشدم که موبایلم گوشهاش باشد. بعد زیر چشمی اسم دریا را میدیدم و خیالم راحت میشد.
تقریبا هر روز میرفتم خانه خواهرم. شاید چون ده دقیقه با آتلیه فاصله داشت و پیاده روی توی آن کوچهها را هم دوست داشتم. دلیل دیگرش هانا بود. وقتی هنوز به دنیا نیامده بود من برایش لباس میخریدم. تفریحم شده بود. بعضی وقتها دریا هم میآمد اما بیشتر دوست داشتم تنها بروم. تقریبا کل مغازههای خیابان بهار را دیده بودم. جاهای دیگر هم میرفتم. بعضی وقتها از چهار راه ولیعصر تا ونک را پیاده میرفتم و آهنگ گوش میکردم و فقط جلوی مغازههای لباس میایستادم...شوهر خواهرم عصر از سر کار برمیگشت. من هم بیشتر عصرها میرفتم آنجا. همیشه بعد از اینکه چای میخورد پاکت سیگار را نشانم میداد و یک گوشهی چشمش را کج میکرد و میگفت برویم توی تراس. آنجا سیگار میکشیدیم و حرف میزدیم. اصلن یادم نیست در مورد چه چیزی صحبت میکردیم. حرفهای مهمی نبودند. اما یک جور وزن به فضا میدادند. احتمالن او از کارش میگفت و من حرفی نداشتم که درباره کارم بزنم. هیچکس فکر نمیکردبا این کاری که برای خودم دست و پا کردهام به جایی برسم. سعی میکردند حرفش را پیش نکشند... کنار شومینه مینشستیم و و هر سه پلیور تنمان بود. خواهرم هانا را بغل میکرد و به شومینه نزدیکتر میشد ما آن دو تا را نگاه میکردیم و حرفهایمان را ادامه میدادیم. به دستهای ظریف خواهرم نگاه میکردم که سر کوچک هانا را توی خودش جا میداد.
نمیتوانستم تجسم کنم خواهرم پانزده سال دیگر چه قیافهای پیدا میکند. احتمالن تا آن موقع آب زیر پوستش میرفت و کمی چاق میشد و دیگر قیافه مادرهای شکننده را نداشت. مطمئنا دیگر چهار زانو کنار شومینه نمینشست و هانا را هم بغل نمیکرد. به اینها فکر میکردم، احساس میکردم این تنها دورانی است که ممکن است اتفاق خوبی بیفتد....آن چند ساعت که خانهی خواهرم میگذراندم، بیشتر وقتها بالای سر هانا بودم. معمولا خواب بود. به چشمها و دماغش نگاه میکردم و سعی میکردم نشانههای خواهرم و شاید خودم را توی صورتش پیدا کنم. دستهایش را توی دستم میگرفتم و ناخنهای کوچکش را نگاه میکردم و دلم میخواست همانجا بمیرم...وقتی یک روز خواهرم یکی از لباسهایی را که من خریده بودم تن هانا کرد، پرسیدم میتوانم لباسش را برای چند وقت قرض بگیرم یا نه. یک سارافون سفید بود که دو تا دکمه کوچک چوبی کنار یقه گردنش داشت. آن را پوشیده بود با یک جفت جوراب سفید توری. برنامهام این بود که لباس را قرض بگیرم و دیگر هیچ وقت پس ندهم. به نظرم میرسید این تنها کاری ست که میتوانم بکنم برای این که آن روزها را نگه دارم.
فردای آن روز لباس را گرفتم. مخصوصا کیسه برنداشتم و لباس را توی دستم گرفتم. عصر که از آنجا میآمدم، برف قطع شده بود و نور آفتاب همه جا را پر کرده بود. برفهایی که روی درختها بود پایین میریخت و روی زمین هم پر از یخهای شل و ول و قهوهای بود. دلم میخواست هواشناسی بگوید این آفتاب موقت است و از فردا دوباره برف خواهد آمد. در ورودی ساختمان را که باز کردم، کلید چراغ را نزدم. درست نزدیک غروب آفتاب بود. از پلهها پایین رفتم. در را باز کردم و رفتم تو. یک سیگار روشن کردم و رفتم سمت میز و دنبال جعبه سوزنها گشتم. نمیخواستم چراغ را روشن کنم. خیلی طول کشید تا جعبه را پیدا کنم اما خوشحال بودم که چراغ را روشن نکردهام. رفتم سمت دیوار وسطی و لباس را گرفتم جلو دیوار، کنار پنجره. بعد خودم را کشیدم عقب تا نگاهش کنم. چیز زیادی معلوم نبود اما خوب بود. سوزنها را به لباس زدم و آرام توی دیوار فرو کردم. دستم را برداشتم. همان دو تا سوزن کافی بودند. لباس سر جایش ایستاده بود. بعد دوباره نگاهش کردم و صبر کردم تا چشمم به تاریکی عادت کند.
هانا/ آیین نوروزی/ همشهری داستان/ شماره دو. دوره جدید. خرداد 90
یازده سالگی تنها این عیب را داشت که دیگر نمیتوان ده ساله بود و ده سالگان هرگز این را نفهمیدند،یاد این افتادم از مهدی سهیلی
این بی اسم کامنت گذاشته منم..... پوذش
آها