... ربط به این دارد که آدمها از یک جایی به بعد بیشرفیشان را دیگر قایم هم نمیکنند. پرتش میکنند توی صورتت. تو دیگر جا خالی هم نمیدهی. بس که خستهی جا خالی دادنی. خستهی هی فرار کردن. خط و نشان کشیدن...
باید یک شغلی میبود؛ خواندن. آدم رمان میخواند حقوق میگرفت. با پولش میرفت تاجیکستان. قرقیزستان. هر چیستان. یادش میرفت. میخواند و یادش میرفت و بابتش هم مواجب میگرفت. هوم؟ آدم فکر میکرد برود سراغ «جنگ و صلح» که بشود رفت یک کم دورتر. تبت رفتهاید شماها؟...
و سال جدید باید این شکلی باشد. که لال شوند آدمها وقت دروغ. که آدمها بی شرفیشان را... که اینجا جای من است. که « جنگ و صلح »، با مواجب ، حتی بی مواجب...
شایدم یاد میگیری چطور کنار بیای..
هرسال شروع یک قصه است..قصه ات بی غصه باد..
سپاس
جنگ و صلح... بسیار فکر خوبیست... :)
نخوندمش