سر زدن به کتابخانه

دختر با مزه‌ای بود؛ جینو می‌گم. نمی‌شد گفت خوشگله. ولی دست و دل منو می‌لرزوند. دهن گل و گشادی داشت. منظورم اینه که وقتی حرف می‌زد یا در مورد چیزی هیجان زده می‌شد لب و لوچه‌ش پنجاه طرف تکون می‌خورد. من عاشق همین بودم. هیچ وقتم کامل نمی‌بستش؛ دهنشو می‌گم. همیشه یه خورده باز بود، مخصوصا وقتی می‌خواست توپ گلفو بزنه، یا وقتی کتاب می‌خوند. همیشه داشت کتاب می‌خوند، کتابای خیلی خوبی می‌خوند...

اون بعدازظهر هنوزم خاطرم هست. تنها روزی بود که من و جین به هم نزدیک شدیم، نزدیک نزدیک. روز شنبه‌ای بود و مث چی بارون می‌اومد. من رفته بودم خونه‌ی  اونا، تو ایوون. اونا یه ایوون بزرگ داشتن، و داشتیم چکرز بازی می‌کردیم. گهگاهی سربه‌سرش می‌ذاشتم چون نمی‌خواست مهره‌های شاهشو از ردیف عقب تکون بده. البته خیلی سر به سرش نمی‌ذاشتم. هیشکی دلش نمی‌خواست خیلی سربه‌سر جین بزاره. گمونم اگه پا بده خیلی دوس دارم اون‌قدر سربه‌سر دختری بزارم تا از کوره در بره. ولی خیلی عجیبه دخترایی رو که دوس دارم اصلن نمی‌تونم اذیت کنم و سربه‌سرشون بذارم. گاهی فکر می‌کنم حتی خودشون دوس دارن سربه‌سرشون بزارم- در واقع می‌دونم دوس دارن- ولی خیلی سخته، مخصوصن وقتی آدم باهاشون حسابی آشنا باشه و هیچ وقتم سر‌به‌سرشون نذاشته باشه...


ناتور دشت/ جی.دی. سلینجر/ ترجمه محمد نجفی/ نشر نیلا

نظرات 1 + ارسال نظر
افسانه جمعه 11 فروردین 1391 ساعت 02:19

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد