سر زدن به کتابخانه- فرنی و زویی

فرنی گفت: من فقط می دونم اگه شاعر باشی یه چیز قشنگ خلق می کنی منظورم اینه که وقتی کارت تموم شد یک چیز قشنگ رو کاغذ به جا میذاری. آدم هایی که تو ازشون حرف می زنی حتی یه چیز زیبا به جا نمیذارن. بهترین شون تنها کاری که می کنه اینه که  به درون ذهنت رخنه می کنه و یه چیزی اونجا به جا می ذاره٬ اما به صرف اینکه بلدن چطور اینکارو بکنن٬ نمیشه به کارشون گفت شعر. شاید بشه گفت یه پشکل خیلی جذاب می ندازن...

خانم گلس یکهو با حسرت گفت: کاش ازدواج می کردی؟ اصرار کرد: خب جدی می گم. چرا نمی کنی؟ زویی راحت ایستاد٬ دستمالی پارچه ای و تا شده از جیب عقب شلوارش درآورد٬ بازش کرد و یک بار دو بار سه بار فین کرد. دستمالش را در جیبش گذاشت و گفت: من دوس دارم تو قطار کنار پنجره بشینم. اگه ازدواج کنم دیگه نمی تونم اینکارو بکنم.

فرنی و زویی/جی. دی. سلینجر/ امید نیک فرجام/ نشر نیلا

نظرات 4 + ارسال نظر
سایه چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 12:08

فقط سلینجر می تونه چیزای کوچک و جزیی مثل کنار پنجره قطار نشستن رو تا این حد برای شخصیت داستانش مهم کنه:)

بله فقط خود سلینجر میتونه با لحظه‌هاو حس هایی ساده، لحظه‌ها و حس هایی ناب به وجود بیاره...مرسی

nasim چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 12:26

ali bod hamed....

قابل شما رو نداشت استاد

ماهی تنگ بلور چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 13:08 http://parcian.persianblog.ir/

چرا یاد آدم میندازی که سه تا کتاب نصفه دارم که باید بخونمشونداستان البته

الی جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 18:02

حامد این جا "اینکار" اول اضافه نیس؟
اما به صرف اینکار اینکه بلدن چطور اینکارو بکنن...

اصلاح شد
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد