بعد میبینی شدهای مثل کلانتر کارتون دهکدهی حیوانات.. که آقای گربه چند سالی زندانیاش بود و همانجا ازدواج کرده و چند بچه داشت. قصد رفتن هم که نداشتند. کلانتر بیچاره را شب و روز عاصی میکردند. بیچاره کلانتر هم همیشه مشغول درست کردن نیمرو برای آنها بود... میبینی تو هم غمهایت دیگر رهایت نمیکنند؛ هیچ وقت کوچک نمیشوند. که نشسته اند ردیف ردیف عیالوار روبرویت. تخمه میشکنند و ترا نگاه میکنند. که ماندنیاند. اهلیِات شده اند. دیگر نمیروند بیرون. هی زاد و ولد میکنند و همین جا روبرویِت از صبح تا شب بساطِ زندگیشان پهن است...
بعضی از غم ها جزء جدانشدنی زندگی ماهستند. بعضی وقت ها بهتره اسم غم رو از روشون برداریم تا به وجودشون در زندگی عادت کنیم و فکر کنیم که بخشی از زندگیمونن
حداقل براشون نیم رو درست نکن،درست کردی توش مسهل بریز
این روزمره گیها ...
عادت...