از خوشی‌ها و روزها

بعد می‌بینی شده‌ای مثل کلانتر کارتون دهکده‌ی حیوانات.. که آقای گربه چند سالی زندانی‌اش بود و همان‌جا ازدواج کرده و چند بچه داشت. قصد رفتن هم که نداشتند. کلانتر بیچاره را شب و روز عاصی می‌کردند. بیچاره کلانتر هم همیشه مشغول درست کردن نیمرو برای آن‌ها بود... می‌بینی تو هم غم‌هایت دیگر رهایت نمی‌کنند؛ هیچ وقت کوچک نمیشوند. که نشسته اند ردیف ردیف عیال‌وار روبرویت. تخمه می‌‌شکنند و ترا نگاه می‌‌کنند. که ماندنی‌اند. اهلیِ‌ات‌ شده اند. دیگر نمی‌‌روند بیرون. هی‌ زاد و ولد می‌‌کنند و همین جا روبرویِت از صبح تا شب بساطِ زندگی‌‌شان پهن است...

نظرات 3 + ارسال نظر
سایه جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 14:45

بعضی از غم ها جز‌‌ء جدانشدنی زندگی ماهستند. بعضی وقت ها بهتره اسم غم رو از روشون برداریم تا به وجودشون در زندگی عادت کنیم و فکر کنیم که بخشی از زندگیمونن

ماهی تنگ بلور شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 14:53 http://parcian.persianblog.ir/

حداقل براشون نیم رو درست نکن،درست کردی توش مسهل بریز

afsaneh دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 00:21

این روزمره گیها ...
عادت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد