بیا بیا
که نگارت شوم بیا...
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه...
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
جواب میدهد لعنتی. جواب میدهد این فولدر نامجو، برای همیشهی یک همچین غروبهایی، همیشهی یک همچین وقتهایی که داری از خودت سَر میروی، که نمیدانی کدام ترانه کدام ملودی میتواند تو را از خودت بکشد بیرون. نامجو؟ نجاتت نمیدهد. رهایت میکند غوطه بخوری در خودت. بعد مثل یک رفیق قدیمی مینشیند کنارت، دستی به نشانهی همدردی حلقه میکند دور شانههات، و سکوت، که یعنی میفهمم. همین...
در کم بودنم
آیینه نباش
حفره ای در خیالم پیدا شده است
که اندکی
هستم.