1- "ملانکولیا" واژه زیبایی است در قاموس روانپزشکی قدیم که اکنون جای خود را به "دپرشن" داده است. گمان میرفت که افراد مبتلا به آن از موهبت روشنبینی و پیشآگاهی بهرهمندند و بر همهچیز اشراف دارند. ملانکولیا در عینحال در عرصهی ستارهشناسی نام یک سیاره است، هر چند سیارهای خیالی و افسانهای. این سیاره در ابتدا سیاه است ولی پس از سایه انداختن بر ستارهی سرخ رنگ «آنتارس» (قلبالعقرب) که در صورت فلکی عقرب واقع است، به آبی تغییر رنگ میدهد. این سیاره پس از ظاهر شدن از پس خورشید، در مسیر خود به سوی زمین میآید و سرانجام با آن برخورد میکند. از قرار معلوم لارس فن تریر ایدهی این سیاره را در دورانی که خودش دچار افسردگی شده بود از یک منبع غیر علمی گرفته است.
2- فن تریر در فیلمش از زبان جاستین جوری از محتومبودن برخورد این سیاره با زمین میگوید که انگار پیامبری فرستاده که بشارت دهد. پیامبری نه با رسالت امید و رحمت بلکه با پیام پوچی و نیستی... دارد بشارت میدهد به نابودی این همه شر و این همه تاریکی در قلب مردمان زمین. درست همان لحظه که پیامبر مالیخولیاییاش مبعوث میشود ارتباطش با کائنات به وقوع میپیوندد. آگاهی پیدا میکند و رنجوری و عذاب درونیاش آغاز میشود. رنجی که انگار میراث همیشگی پیامبران تاریخ باید باشد. (سکانس فراموش نشدنی حمام گرفتن جاستین را به خاطر بیاورید؛ که از شدت افسردگی و ناتوانی روحی حتی توانایی کوچکترین حرکتی در پاهایش را برای گذاشتن درون وان حمام ندارد.) اما این رنجوریاش همراه با آرامشیست ناشی از اطمینان. اطمینان به وقوع فاجعه. درست همانجا که کودک را در آغوش میگیرد و در جوابِ کودک که میپرسد آیا میتواند بیدار بماند تا «ردشدن» سیاره را از کنار زمین ببیند، و او تنها سکوت میکند.
3- نیمهی دوم فیلم مسحورتان میکند. آنجا که انگار در کل دنیا همین دو نفر و نصفی آدم فقط وجود دارند. آن سکوت خفهکنندهای که حاکم در محیط خانه و باغ حاکم است. که لحظهلحظه به فاجعه نزدیکتر میشدند و اینبار قهرمان نجاتدهنده قصه (شوهر خواهر ستارهشناس و ثروتمند جاستین) در گور که نه، در اصطبل خانه خفته است... این به اصطلاح قهرمان قصه جا میزند و آنطور حقیر، میمیرد و آقای فنتریر با آنکه تا آخرین لحظه هم امید را زیر پاهایمان پهن کرده اما زیرش میزند؛ وقتی جاستین غار مثلن جادوییاش را برای پسرک (خواهرزادهاش) میسازد و از تقابل چهارتا شاخهی خشک که خیمه شدهاند برای این سه نفر در مقابل آن سیارهی عظیم آبی رنگ طنزی سیاه میسازد.
4- در ملانکولیا دیگر تصویر بازماندههای زمین یک کلیشهی آمریکایی شامل یک مرد و یک زن و یک بچه، خانواده، نیست و وقتی فاجعه دارد اتفاق میافتد دیگر هیچ غلطی! نمیشود کرد. «مالیخولیا»ی آقای فنتریر گولمان نمیزند، با ما تعارفی ندارد. به تماشاگرش باج نمیدهد. شبیه همان رفیقی است که وقتی برایش غر میزنی، چسناله میکنی، نمیگوید صبر داشته باش و درست میشود و برو این کار را بکن و برای همه پیش میآید و خدا بزرگ است و ...، صاف در چشمهایت نگاه میکند و میگوید بلی، زندگی به همین تخمیای است که میگویی، به همین گندی...
5- به قول دوستی، انگار ما هم رفتهایم توی تیمِ ناامیدها کلن!...