لنگلنگان خودم را از بالکن به حمام رساندم تا صورتم را گریم کنم... وقتی در حمام، در قفسهی کوچک سفید رنگ دیواری را باز کردم، متوجه شدم که خیلی دیر شده است. بایستی قبلا به این مسئله فکر میکردم که گاه اشیا میتوانند احساسات و عواطف درونی انسان را شدیدا تحت تاثیر قرار بدهند. در حمام اثری از لولهها، شیشههای کوچک عطر و قوطیهای کرم و پودر و ماتیک و لوازم آرایش ماری دیده نمیشد. دیگر هیچ گونه اثری از وجود ماری بر جای نمانده بود. شاید هم مونیکا سیلوز از روی دلسوزی و ترحم نسبت به من تمام وسایل ماری را جمعآوری و بستهبندی کرده بود تا دردم با دیدن آنها افزون نشود...خودم را به اتاق خواب رساندم، به جایی که تا آن لحظه از ترس دیدن لباسهای ماری هنوز نرفته بودم...برای فرار از آینه کمد لباس، در آن را به سرعت باز کردم؛ اثری از لباسهای ماری در کمد دیده نمیشد، هیچ چیز داخل آن نبود، حتی یک قالب کفش و یا یک کمربند که زنان گاهی وقتها در کمد لباس آویزان بر جای میگذارند هم وجود نداشت. حتی بوی عطری هم که به خودش میزد به سختی به مشام میرسید، او میتوانست لااقل در حق من این لطف را بکند و لباسهای مرا نیز با خودش ببرد و آنها را یا ببخشد یا اینکه بسوزاند، اما لباسهای من هنوز در کمد آویزان بودند: یک شلوار مخمل سبز رنگ که هرگز پایم نکرده بودم، یک کاپشن اسکاتلندی، چند تا کراوات و چند جفت کفش هم روی جاکفشی قرار داشت... نیازی نبود کشوها را باز کنم. مسلما هر آنچه به من تعلق داشت آنجا بود و جای وسایل ماری هم کاملا خالی بود. ای کاش این لطف را میکرد و لباسها و لوازم من را نیز با خود میبرد، اما اینجا در کمد لباسهایمان همه چیز به شکلی کاملا منصفانه تقسیم شده بود، واقعا به شکلی مرگبار منصفانه. مسلما ماری هنگام جمع کردن لوازمی که مرا به یاد او میاندازد، افسرده شده و دلش به حال من سوخته است و مطمئنا اشک ریخته است، از آن اشکهایی که زنان در فیلمهای سینمایی به هنگام جدایی و طلاق میریزند و میگویند:"آن دورانی را که که با تو بودم هرگز فراموش نخواهم کرد." کمد تمیز و مرتب شده (حتی یک نفر با دستمال مرطوب آن را به خوبی گردگیری کرده بود) بدترین چیزی بود که او میتوانست برایم بر جای بگذارد... کمدمان مثل کسی که یک عمل جراحی موفقیت آمیز روی آن شده باشد، به نظر میرسید. اصلا اثری از لوازم ماری دیده نمیشد. حتی یک دگمهی بلوز کنده شده هم به چشم نمیخورد.
عقاید یک دلقک/ هاینریش بل/ ترجمه محمد اسماعیلزاده/ نشر چشمه
صبح خواستم بنویسم مرد قصه ی اینجا نمیدونم چه اعجوبه ایه که حقش هست یا نیست ؟اما برای یک لحظه فکر کردم که باید برای یکبار هم که شده منطق رو جلوی پام سرببرم واحساسو خفه کنم واستثناء قائل نشم برای این جماعت خودشیفته
خواستی تایید کن
نخواستی هم
مهم همینه که نوشتم ... که حرف دلم رو تو یه روز خوب کنار این پست زدم وکلی هم بابتش خر کیف شدم
حامد !
افسانه ها همیشه افسانه اند حتی اگه افسونت کنن تو یه دروغ مبهم خوشحال کننده
سلام
دست ماری درد نکنه
بعضی مردا رو باید تو حسرت یه بو گذاشت
بعضی مردا رو باید تو حسرت یه خاطره ی حتی تلخ گذاشت چه برسه شیرین
باید شست ورفت حتی گرد وغباری که براشون خاطره میاره
جای انگشتاشون حیف نباشه جا بمونه تو زندگی واون باهاش کیف کنه وحال کنه وشایدم بمیره؟
شاید...اما حداقل نه در حق این "هانس" کتاب ما...
دوسش دارم.. یکی از آرزوهای زندگیمه که دلقک بودم..
صبح خواستم بنویسم مرد قصه ی اینجا نمیدونم چه اعجوبه ایه که حقش هست یا نیست ؟اما برای یک لحظه فکر کردم که باید برای یکبار هم که شده منطق رو جلوی پام سرببرم واحساسو خفه کنم واستثناء قائل نشم برای این جماعت خودشیفته
خواستی تایید کن
نخواستی هم
مهم همینه که نوشتم ... که حرف دلم رو تو یه روز خوب کنار این پست زدم وکلی هم بابتش خر کیف شدم
حامد !
افسانه ها همیشه افسانه اند حتی اگه افسونت کنن تو یه دروغ مبهم خوشحال کننده
دیدی بعضی از کتابا شبیه زندگی آدمه.....نصفه ولش کردم ....نمیدونم آخرش چی شد
اه چه شکلکای مسخر ه یی داره خدایی