و یک روزی می رسد که آدم از هویت تعریف شده اش توی حروف و صدا و لمس هم فراتر میرود. از توی دستخطش روی کارتهای هدیه و روبانهای تولد و تبریک نوروز میرود یک قدم آنورتر. بیرون میآید از توی عطر محو لباسش که جامانده در کمدی دیگر. حتی از توی آرشیو ایمیل و آلبوم عکسهای توی لپتاپ هم بیرون میآید... آدم از لای یواشکیها و از زیر همه زیرآبی رفتنها و از پشت پردههای ضخیم و از توی عکسهای دستجمعی دورهمیهای عمومی در میآید . و از توی خیلی "هیس"ها و "یواشکی"ها و "حالا تا ببینیم"ها و "بین خودمان بماند"ها ... و خیلی بدیهی و طبیعی و رو و رک؛ می رود مینشیند توی قاب عکس کوچک مگنتدار پشت در یخچال! روزی میرسد که آدم میرود پشت در یخچال یک خانه و توی عکسی آرام میگیرد که در آن خصوصیترین آدمها دارند رو به خصوصیترین و عمومیترین چشمها لبخند میزنند چنان که انگار سالهاست که همانجا و در بین همان صورتها و روبروی همان چشمها ایستاده. چنان ایستاده که نور خورشید درست نشسته توی چشمهایش. ایستاده به شکلی که خود خودش است... خیلی طبیعی و ساده ... چون حتی در لحظه نمیدانسته که روزی این ایستادنش و لبخند زدنش میرود روی در یخچال ... و خیلی خودمانی ...و خیلی ساده ... به سادگی برداشتن بطری عرق کرده آبسرد در یک نیمروز ساکت تابستان وقتی چشمها هنوز گرم خواب قیلوله اند...
این عکس چقدر شبیه نویسنده ی وبلاگ هستش برام
سلام
چشم تو لایحه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها ...
روزت مبارک عزیز [گل]
ای وای فکر کنم اسمم رو یادم رفت بنویسم