دیر رسیده بودم به کلاس. تنها صندلی خالی؟ یکی چسبیده به پنجره، پهن شده زیر آفتاب کجکی بعدازظهر زمستان. هی کج میشدم که نور چشم را نزند، و سختم بود؟ نه، هیچ.
صدا و لبخند صادق مرد را دوست داشتم. خط خوشش را که هر مصرعی مینوشت، کلماتش به سمت بالای تخته عروج میکردند، شبیه نامههای قدیم.
قرار بود درسش حافظ باشد، اما حرفها گریز میزدند به هم، مثل یکدفعه که بلند و رسا خواند «خانهام ابریست» و من دلم ریخت.
کمکم باد آمد، ابر شد، آفتاب را پوشاند، توانستم تکیه بدهم به صندلی. قرار شد غزل را یکی دو نفر بخوانند، خوب میخواندند، نگاهم به بیرون بود، به سرو بلندی که تا آسمان طبقهی چهارم آمده بود و کلاغی که روی شاخهی مرددش، پا محکم میکرد.
و میدانی؟ دیدم که آدم پیر میشود عزیز.
این را کبودیهای پای چشم که هر صبح، حلقهحلقه اضافه میشوند، نمیگویند، یا تارهای سپیدی که دیگر لای دندانههای شانه هم جا میمانند؛ این را وقتی میفهمی که یکی میخواند «حضوری گر همیخواهی، از او غایب مشو حافظ» و تو همانجور که نگاهت به سرو و کلاغ است، گریهات میگیرد.
یا چه میدانم، وقتی خیلی باید با خودت مذاکره کنی تا باز راضی شوی که باور کنی، جویهای یوسفآباد از همیشه خروشانترند، چون برف کوه دارد آب میشود، نه اینکه آن بالاترها، لولهی فاضلابی ترکیده...
...
این جدول نمیکاره..هیچ دستی را به خود حل نمی کند
؟
قلم زیبایی دارید از خوندن پست هاتون لذت بردم . عالی بود.
سپاس