آدمیزاد…
به امید زنده است عزیز من!
به اینکه یک روز
یکی از این همه سایه کنارت بایستد،
-بالاخره-
دست روی شانهات بگذارد
و بگوید:
«زمستانِ اندوه تمام شد
صبورِ سالهای بییکی صبور»
و بعد روی شانهات لبخند بروید
توی چشمهایت چشم بروید
توی دستهایت دست.
به اینکه یک روز یکی بیاید
که با تو از چمدان حرف نزند
یکی که بوی رفتن ندهد
بعد تو
از تمرین تنهایی باز بمانی و
نقطه چین
از انتهای جملههایت.
آدمیزاد به امید زنده است عزیز من!
به اینکه عاقبتِ رخت ِ سیاهِ سالهای بی کسی
پیراهن سپید هفتههای علاقه باشد
همین!
ناصر کاظمی زاده
مهم اینه که اون آدم برام مهمه و جاش توی قلبمه.. چون گذر زمان جادوی تغییر داره..