از دفتر شعر - آدمیزاد به امید زنده است عزیز من

آدمیزاد…

به امید زنده است عزیز من!

به اینکه یک روز

یکی از این همه سایه کنارت بایستد،

-بالاخره-

دست روی شانه‌ات بگذارد

و بگوید:

«زمستانِ اندوه تمام شد

صبورِ سال‌های بی‌یکی صبور»

و بعد روی شانه‌ات لبخند بروید

توی چشم‌هایت چشم بروید

توی دست‌هایت دست.

به اینکه یک روز یکی بیاید

که با تو از چمدان حرف نزند

یکی که بوی رفتن ندهد

بعد تو

از تمرین تنهایی باز بمانی و

نقطه چین

از انتهای جمله‌هایت.

آدمیزاد به امید زنده است عزیز من!

به اینکه عاقبتِ رخت ِ سیاهِ سال‌های بی کسی

پیراهن سپید هفته‌های علاقه باشد

همین!


                            ناصر کاظمی زاده 


پی نوشت:
(برای اون چیزی که پرسیده بودی) 
راستش همیشه سعی می‌کنم آدم خاطره نباشم. خاطره دیونه میکنه و می‌شکنه منو...پس می‌گردم دوباره پیداش می‌کنم. اما میدونی؟ وقتی پیداش کردی می‌بینی چقدر صدا، بو  و قصه هاش عوض شده...چقدر چشم هاش که یه روز به روی تو اونطور جون‌دار می‌خندید و حرف می‌زد مات و گنگه... بعد اینقدر آدم خودشو سرزنش میکنه که چرا با همون یه ذره خاطره‌ی محو و یه دل بهونه گیر خودشو راضی نکرد...

نظرات 1 + ارسال نظر
افسانه سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 13:25

مهم اینه که اون آدم برام مهمه و جاش توی قلبمه.. چون گذر زمان جادوی تغییر داره..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد