سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب

نگاه دقیقی به آلسید انداختم، به آن سبیل رنگ کرده، ابروهای لنگه به لنگه و پوست خشک شده‌اش. خودش را سرزنش می‌کرد که چرا بیشتر از این نمی‌تواند برای برادرزاده‌اش پول بفرستد... آلسید پاک بی‌نوا! چه سخت از آن مزد ناچیزش، از سود ناقابلش و تجارت قاچاقی بی‌اهمیتش می‌زد... آنهم سال‌های پی‌درپی در این توپوی جهنمی!...نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. زبانم بند آمده بود، آلسید آنقدر از من انسان‌تر بود که سرتاپا قرمز شدم... یکهو خودم را لایق همصحبتی او ندیدم. مرا باش تا همین دیروز وجودش را نادیده می‌گرفتم و حتی کمی هم از او بدم می‌آمد... 

پیدا بودکه آلسید بدون بروز مشکلی می ‌تواند به اوج تعالی برسد، خودش را در خانه‌اش احساس کند، جوانک با فرشته‌ها راز و نیاز می‌کرد و در ظاهر هیچ‌چیز پیدا نبود. بدون هیچ تردیدی به دختر بچه‌ای که حتی رابطه‌اش با او مبهم بود، چندین سال شکنجه و نادیده گرفتن زندگی محقرش را در این ملال سوزان هدیه می‌کرد، بدون شرط و شروط بدون چشمداشت و بی هیچ سودی جز برای قلب نیک سرشتش. آنقدر محبت نثار این دخترک افق‌های دوردست می‌کرد که می‌‌شد با آن دنیایی را از نو آغاز کرد، اما هیچ‌کس نبود که به این نکته پی‌ببرد.

یکباره در نور شمع خوابید. بالاخره سر راست کردم تا خطوط صورتش را زیر نور ببینم. مثل همه خوابیده بود. ظاهرش کاملن عادی بود. خودمانیم، بد نبود اگر راهی برای شناختن آدم‌های خوب از آدم‌های بد وجود می‌داشت.

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی

نظرات 2 + ارسال نظر
شبنم دوشنبه 19 تیر 1391 ساعت 16:01 http://seven-stones.blogsky.com/category/cat-14/


واقعا کاش راهی برای شناختن آدم‌های خوب از آدم‌های بد وجود داشت .

افسانه سه‌شنبه 20 تیر 1391 ساعت 10:22

خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــتتتتلی دوست داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد