دوست دارم برگ باشیم پاییز بیاید

ای کاش من وتو هم برگ بودیم 

نه برای اینکه چشمان دیگران را نوازش کنیم 

نه برای اینکه دم پاک هدیه کنیم 

نه برای اینکه سایه باشیم برای پیرمرد خسته 

نه برای اینکه تن رنجور این درخت پیر را با سبزیمان بپوشانیم 

نه برای اینکه حصار امنی باشیم تا پرندگان در کنارمان لانه بسازند 

نه برای تازه شدن؛ 

نه برای روییدن ؛

من وتو در همه اینها تنهاییم .

چون هر کدام از ما دستمان برای نگاه داشتن غرور این درخت گیر است 

دوست دارم برگ باشیم 

پاییز بیاید.... 

تا من وتو بی انکه دغدغه داشته باشیم 

دست خود را از قامت این درخت جدا کنیم 

دست یکدیگر را بگیریم و با هم برقصیم 

با هم سفر کنیم حتی اگر....

حتی اگر سرانجام این سفر خورد شدن زیر پای این زمینیان باشد 

می دانی 

فکر می کنم حتی اگر خورد شوم 

هزار پاره شوم 

شاید 

تکه ای کوچک از من در کنار تکه ای از تو 

در زیر جاروی این مرد رفتگر 

با هم همسفر شود 

این تمام خواستن من است ...
                                                فرانک جعفری 
نظرات 2 + ارسال نظر
رها پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 07:40

پاییز

فصل عاشقی بود

درخت

لباس‌هایش را

از تن در آورد!

رها پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 07:41

پاییز که شد

به جرم کم کاری

اخراجش کردند

رفتگری که

عاشق شده بود و

برگ ها را قدم می‌زد

جارو نمی‌کرد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد