تمام سالهای کودکیم در جنگ گذشت. جنگ برای ما به قدر "صبح جمعه با شما" بدیهی بود. آن را به عنوان یکی از قواعد جهان شناخته بودیم.مدام از تلویزیون میشنیدیم که ما در برهه حساس کنونی هستیم. بعد جنگ از بزرگترها میشنیدیم که باید صرفهجویی کرد و مراقب بود. چون تازه جنگ تمام شده و ما در برهه حساس کنونی هستیم. خودمان بزرگتر شدیم سیدخندان آمد و سوپری محلمان شیرینی داد. بعد بحرانها یکی بعد دیگری و این بار خودمان کشف کردیم که بعله.. در برهه حساس کنونی هستیم.
همه کسانی که صحبت از "برهه حساس کنونی" میکنند قصد اغراق و زیاد کردن پیاز داغ ندارند. مسئله این است که بشر همیشه در برهه حساس کنونیست. تا حالا دیدهاید کسی بگوید دورهای از تاریخ غیرحساس و الکی بوده.خصوصن دوره حیات خودش؟ دلار، تحریم،جنگ… این عادت خبرهای بد است که به هم سور میزنند.خب بعدش؟ گیریم در مسابقه بدبختترین موجودات – در کل جغرافیای و تاریخ -جهان کاپ گرفتیم.بعدش؟
همچنان وقتی خیلی تنگام میگیرد یاد تکههایی از تاریخ میافتم که برای تلخی و وخامت میتوانند مثال باشند. از حمله مغول گرفته تا کورههای آدم سوزی. و بدترینشان- از حیث کش آمدن- قرون سیاه وسطا. به ژنها فکر میکنم. به آدمها. به کسانی که این دورهها را تجربهکردهاند. نه تنها تجربه کردهاند بلکه تمام دوران زندگیشان را آن میان گذراندهاند. میتوانم تصور کنم که آنها هم سر آخر عاشقشدهاند، بیمار شدهاند.خوشیهای روزمره کشف کردهاند. کار کردهاند. آسمان را نگاه کردهاند. چپق کشیدهاند، به هم پیچ و تاب خوردهاند. اصلن ما چطور میتوانیم زندگی کامل میلیونها انسان را در دو کلمه ” قرون وسطا” خلاصه کنیم؟
برچسبهایی مختصر و مفیدی که تاریخدانان روی زندگی ما خواهند گذاشت به درد ما نمیخورد. باخت است اگر بخواهیم خودمان را هم از منظر آن تاریخدانان نگاه کنیم. ما هم مثل همه آنها که بودهاند و خواهند بود آدمیانی هستیم. رویاهایی داریم. لذتها و ناخوشیهایی داریم. زورمان به تغییر چیزهایی میرسد، به چیزهایی نمیرسد. باید بتوانیم بعد این که کاپ ماتم را گذاشتیم روی تاقچه، مثل ماهی بلغزیم در هزار دهلیز تو به تو. بسازیم زندگی خودمان را...
مهربان
لحظه ها خاطره اند ...
زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست !
لحظه هایت همه خوش ...[گل]
بسیار زیبا ،دردناک و واقعیتی که نمی توان آنرا انکار کرد.زورمان نمی رسد به چیزهایی که زورمان نباید برسد وگرنه زورش را به ما داده بودند.
زورش را نمی دهند چراکه دستان آنها نیز از صفحه کاریکاتور سیاست بیرون است و کسی نمی بیند دستانشان را.
آفرین به شما دوست عزیز بعد از مدتها کسی حرف دل مرا با قلم زیبایش نوشت.
زنده باشی
به یاد حاطرات بچگی افتادم وقتی میرفتیم منزل عمو و یاد پدر بزرگ مادربزرگ و همه اقرادی که خاطراتشون به جا مونده.
ممنون