کتاب را نیمهشبی ملس دست گرفتم و با پلکهایی که سخت به باز ماندن رضایت میدادند، و خستگی عمیق سفر، یکنفس، تا آخرین صفحه خواندم. روشنی که زد، در «اتاقِ میهمان» خانهیی در محلهای غریبه، در محاصره ساختمانهای بلند و توی نسیمِ ملایمی که پردههای پنجره را میرقصاند، نشسته بودم و به آنچه بر سرم آمده بود، فکر میکردم. تجربهای بود به غایت مهلک. مثلِ راه رفتن روی یک طنابِ تنک که به سقوط با سر روی آسفالت و نیستی محض و یأسِ کامل میرسد. سرشار از مالیخولیای کشنده و امیدهای پررنگی که همه تو خالی از آب درمیآیند و دل به هیچکدامشان نمیشود بست. شبیه طرفشدن با حقیقت، آنطور که هست و نه چنان که در خیال و رویا وجود دارد؛ حقیقتی ناگزیر که میتواند آدم را از پا درآورد. تنها به واسطه عشقی که اساس همهچیز است و غیبت تدریجیاش قهرمان (یا بخوانید: ضد قهرمان) را به فروپاشی میرساند. آن هم نوعی خودویرانگری که از کلیشههای رایج قصهگویی مدرن فاصله دارد. «شبی عالی برای سفر به چین» به ظاهر رمان سادهیی است که روایتی یکخطی دارد و راویاش همهچیز را با ریتمی متعادل و در تکههای مختلف یکسان پیش میبرد. اما در عمل، اثری است دگرگونکننده و بهشدت تلخ، با نثری قوی و تصویرسازیهایی معرکه. با اتمسفرهای ویژهیی که در سینما هم به سختی به دست میآیند و صرفا مربوط به هنرهای بصریاند و آماده کردن مواد تماشاکردنشان از راه تخیل چندان کار سادهیی نیست. «دیوید گیلمور» (که حتما شما هم اولین بار مثل من با خواننده/گیتاریست گروه «پینک فلوید» اشتباهش میگیرید)، در این رمان فضایی را میسازد پر از موقعیتهای سخت و تنهاییهای زخمآور، هفتههای یکنفره متلاطم و به در بسته خوردنهای بیشمار؛ با مرد پاکباختهیی که خیلی زودتر از آنچه توقعش را داریم، دست از امیدواری بیهوده برمیدارد و بیخیال «زنده بودن» میشود. میرسد به جایی که دیگر بیداریاش فرق چندانی با خواب دائم ندارد. به بیهودگی وقت میگذراند، اطرافیانش را از خودش میراند، دست و پا میزند و دست و پا میزند و جالب اینجاست که برخلاف نظر خواننده کتاب، مرد، به هیچ نتیجهیی نمیرسد. اصولا باید بعد از سیل یکسری حوادث ناامیدکننده، قهرمان یا قهرمانان درام، به دستاویزی برای ادامه دادن زندگی برسند یا دلیلی برای حیات بیابند، ولی قهرمان ما اینجا در صفحات آخر کتاب نتیجه میگیرد که باید بمیرد. باید بمیرد تا از رنجی که میکشد خلاص شود.
رومن از وقتی شغلش را از دست میدهد دیگر نمیداند چطور وقتش را پر کند و این دلیل مهمتری برای ولگردیهای بیسرانجام و در نهایت تصمیم به سفرکردن و گذراندن «تعطیلات» است. شوخی با «تعطیلات» و گرفتن بلیت رفت و برگشت، به نظرم، تا حدی از همین دست انداختن زندگی روزمره میآید. ماجرا خود به خود مضحک است: دوروبریهای مرد آسیبدیده به جای آنکه به کمکش بروند، سعی میکنند آجرها را از زیر پایش بردارند تا سریعتر سقوط کند. رییس مهربان دیروز و همکار مودب سر به زیر و پلیس وظیفهشناس و همسر دوستداشتنی، تبدیل میشوند به آدمهایی که دوست دارند سقوط رومن را ببینند.
انگار حالا دیگر چندان فرقی هم ندارد که کسی جایی منتظر او باشد یا نه، چون او تصمیم دارد با قایق دزدی چنان دور شود که هرگز نتوانند اثری ازش پیدا کنند، چون کسی نمانده که او را دوست داشته باشد. مدتهاست حتی پلیسها هم سری به او نمیزنند و کاری به کارش ندارند و میگذارند آشفته و پریشان برای خودش بپلکد. تا ظهر بخوابد، به کلابهای رقص سر بزند، قرص بخورد، دنبال آرامش بگردد، به مراسم تدفین آشنایان قدیمی برود، همسایههای قدیمیاش را بترساند، دزدکی وارد یک قبرستان شود، به جاهایی که روزگاری با «م» میرفته، سر بزند و از خاطره لبریز شود، از خودی که در آینه میبیند، تعجب کند و تلوتلوخوران برسد به مقصدی عجیب: گرفتن یک بلیت رفت و برگشت به بهشت! انگار همچنان، تا آخرین فرصت، منتظر است نشانی از پسر گمشدهاش بیابد؛ رد پایی که مطمئناش کند سایمون زنده است. اما نشانهای در کار نیست. هر چه هست روی تلخ حقیقت است که زشتیاش گریبان او را رها نمیکند. از یکجایی به بعد فقط قرار است باران حوادث بر سر و رویش ببارد.
رومن در طول کتاب با هیچ کس درد دل نمیکند. کسی پای حرفش نمینشیند و انگار این یکی از مهمترین مشکلاتش است. میخواهد با «م» (همسرش) حرف بزند و او درها را رویش میبندد، میخواهد حرفهایش را به گوش جسیکا برساند و او ندیدهاش میگیرد. هر بار هم که دیگران قصد دارند با او همکلام شوند، خودش است که ماجرا را به هم میریزد. در حالی که اگر نیمی از این روایت درونی را هم برای کسی تعریف کند حالش بهتر خواهد شد. این، از انحنا، نقد اجتماع نویسنده هم هست. او دارد جامعهای را توصیف میکند که مجری تلویزیونش نمیتواند با کسی از دردهایش بگوید. جامعهای که انسان در آن تنهاست و یک لغزش کوچک راه سقوط را برای آدم هموار میکند.
روزنامه اعتماد / آرمین ابراهیمی