حال همه مان خوب است، اما تو باور نکن

این جور وقت ها، در سال هایی بدتر، وقتی دلمان می گرفت تو می گفتی که عینا شدیم شبیه صحنه ای که پیرمرد سلول کناری پاپیون سرش را بعد از ماه ها- و برای آخرین بار- از دریچه ی سلول بیرون آورده بود و از پاپیون که بعد از ماه ها سرش را از سلول بیرون آورده بود پرسید:"نگاهم کن، من حالم خوبه؟" و پاپیون که خودش وضع این عکس را داشت گفت"آره آره خوبی، حالت خوبه، حالت خیلی خوبه". و ما که جز شوخی چیزی نداشتیم که بدهیم و بگیریم از هم می پرسیدیم و به هم دل می دادیم که حال مان جا و خوب است.

صفی یزدانیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد