ای جابز! قبولم کن و جانم بستان

بیشتری‌ها، هم صابون ویندوزِ مایکروسافت را به تن زده‌ایم، هم سر انگشت‌مان به یکی از محصولات اپل مالیده است.

ویندوز و آفیس و دیگر اختراعات جناب بیل گیتس و اعوان و انصارش، اشکال زیاد دارند. اما به همان اندازه – بلکم بیشتر – اصرار دارند که آدم‌ها اشکالات‌شان را به روی‌شان بیاورند. برای رفع کردنش لابد. در راستای مشتری‌مداری طبعن. همان «همیشه حق با مشتری است» که مرحوم فری کثیف هم یک‌زمانی گَلِ ساندویچی‌اش آویزان کرده بود. کافی است اشتباهی اتفاق بیفتد و نرم‌افزاری سوسه بیاید و پنجره‌ای بی‌موقع بسته شود و برنامه‌ای به «نات ریسپانسد» اعتراف کند، تا ویندوز از چپ و راست پیغام‌تان بفرستد که «آیا می‌خواهید گزارش مشکل را برای مایکروسافت ارسال کنید» و آیا فلان و آیا بهمان.

اپلِ مرحوم استیو جابز – که روحش شاد و راهش پر رهرو باد – اما جور دیگری با آدم‌ها تا می‌کند. برنامه خراب شد؟ شد که شد. فدای سرت! فلان “اَپ” کار نمی‌کند؟خب، نمی‌کند! دکمه را – یک دکمه‌ی ثابت و مشخص فقط – فشار بده و بیا بیرون. برو سراغ یک چیز دیگر. حالا بعدش خواستی خبرمان کن، نخواستی نکن. بی‌خیال این شو که بروی «مدیر برنامه (Task Manager)» را پیدا کنی و یقه‌اش را بگیری که آمار بدهد چه اتفاقاتی افتاده و نباید می‌افتاده یا برعکس. تیک ایتز ایزی. تایم ایز مانی. جاست اینجوی اند لت ایت گو.

حالا کدام‌شان بهتر است؟ این به گمانم سوال غلطی است. یکی بیل و یکی استیو پسندد. یکی دوست دارد زمان و زندگی‌اش را بگذارد تا ته و توی هر خطا و اشتباهی را دربیاورد و بکند توی چشم فرد خطاکار – که گاهی هم خودش است – تا دیگر تکرار نشود مثلن. یکی هم ترجیح می‌دهد لبخندی بزند و «ای‌بابا»یی بگوید و سری تکان بدهد و بگذرد. نه از سر بی‌مسوولیتی؛ فقط از لحاظ روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.

من؟ بله، از آقای گیتس به خاطر حس مسوولیت‌شناسی‌اش تشکر می‌کنم؛ اما اجازه می‌خواهم با روش شادروان جابز زندگی کنم. ترجیح می‌دهم اشتباهات و اتفاقات و سوءتفاهم‌ها و خطاهای انسانی و رابطه‌های معیوب را فقط با فشار یک دکمه فراموش کنم. و البته که هربار فشار دادن دکمه، می‌شود یک تجربه، یک خاطره‌ی ناگوار، یک پایانِ شاید تلخ. اما گمانم آن‌جورِ دیگرِ منطقی‌ترِ، به مانند شکافتن رابطه‌ای تمام شده بر میز تشریح، اشتباه بزرگتری باشد که تلخی بی‌پایان از پی دارد. می‌دانم که جراح «پزشک قانونی» با چاقوی بی‌رحمش، مسوولانه به دنبال کشف حقیقت از اعماق جسد است؛ اما ترجیح می‌دهم اگر نعش بی‌جان رابطه‌ای بر دستانم افتاد، پیکرش را با احترام و آرامش، بی‌خدشه‌ی تیغ و نشتر به خاک بسپارم.

و البته که آقای گیتس هنوز زنده است و جناب جابز دیگر نفس نمی‌کشد. اما گمان می‌کنم این دومی، تا همین‌جایش هم بیشتر «زندگی» کرده باشد.
(+)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد