از دفتر شعر


آخر به چه درد می خورد
آفتاب اسفند

این که جای پای تو را

آب کرده است..


شمس لنگرودی

سایه‌های خیال - آینه سیاه

سریال آینه سیاه / فصل اول/ 10 دقیقه ی ابتدایی قسمت اول:
«نیمه‌شب به نخست‌وزیر انگلستان زنگ می‌زنند و از رختخواب بیرون‌ش می‌کشند. چند دقیقه بعد او در رب‌دشامبر همراه چهار نفر دیگه به صفحه تلویزیون خیره شده‌اند. شاهزاده انگلیس دزدیده شده و گریان در این ویدئو خواسته گروگان‌گیران را مطرح می‌کند. قبل این که خواسته را بگوید یکی از مشاوران با چهره نگران و جدی فیلم را نگه می‌دارد و به نخست وزیر توضیح می‌دهد که متاسفانه فیلم جدی‌ست و شاهزاده واقعن دزدیده شده. بعد ادامه فیلم؛ شاهزاده خواسته گروگان‌گیران را می‌خواند: نخست‌وزیر باید ساعت چهار بعد از ظهر بصورت زنده در مقابل تمام دوربین‌های تلویزیونی ظاهر شود و با یک خوک سکس کند. نه شبیه‌سازی و نه جعل. وگرنه شاهزاده اعدام می‌شود.»
باید پذیرفت که در مرحله ای از تاریخ تصویر و صدا و نمایش هستیم که این سریال ها هستند که حتی قویتر از سینما- مخاطبشان را جادو میکنند...

می‌نویسد و می‌خوانَد ـ شعری از اُنسی الحاج

 

  ازنفس‌افتاده، ساخته‌ی ژان‌لوک گُدار براساسِ داستانِ فرانسوا تروفو

   دستی

  دو دست

  دو دستِ کوچک

  که دست نمی‌زنند به چیزی

  غیرِ سایه

  غیرِ برف

  غیرِ آتش

 

  لبی

  دو لب

  دهانی

  که باز نمی‌کند لب

  به چیزی غیرِ عشق

 

  پیشانی‌اش

  چه کشیده است

  مثلِ سفر

 

  دو چشم

  که اسیر می‌کنند

 

  موهایی

  که صاعقه می‌زند

 

  صدایی

  چه صدایی

  مثلِ دستی

  که خواب می‌کُنَد

 

  تنی

  مثلِ هوا

  در میانه‌ی آب و آتش

  تنی

  که تن نمی‌دهد به چیزی

  غیرِ آب و آتش

 

  زنی

  چه زنی

  به‌خاطرش

  مرد تن نمی‌دهد به چیزی

  غیرِ نوشتنِ زن

  تن نمی‌دهد به چیزی

  غیرِ خواندنِ زن

  تن نمی‌دهد به چیزی

  غیرِ نشستن

  در مهتابی

  جایی از شهر بالاتر

  از حقیقت بالاتر

 

  ترجمه‌ی محسن آزرم

           (+)


سایه‌های خیال

Her از آن فیلم‌هایی‌ست که گفتن درباره‌اش برایم اصلن آسان نیست. باید بیشتر فکر کنم. نوشتن درباره‌اش دست‌کم در این لحظه از زندگی ام آسان نیست. باید پیش خودم مرورش کنم و به صحنه‌هایی فکر کنم که هنوز دست برنداشته‌اند از سرم...


سایه‌های خیال

به نظرم کانت بود که گفته بود هیچ چیز ارزش آسمان پر ستاره را ندارد، و یک وجدان آسوده را...


(+)

.

امشب تو سرم هی صدا می‌پیچه.. عینهو صدای گرگر یه آبگرم‌کن سوراخ

عشق یا مغناطیس

حداقل با خودمان رو راست و صادق باشیم و حساب دوست داشتن را از عشق جدا کنیم و از این به بعد عشق را "مغناطیس جسمی!" بنامیم. اصلن بیاییم برای این نام کمپین حمایتی راه بیندازیم. باشد که رستگار شویم..!

یکی از آرزوهای قدیمی و هم چنان پا بر جای من  کار کردن در فانوس دریایی بوده... که یه اتاق دنج اون بالا داشته باشم با کلی کتاب و یه آرشیو از موسیقی هام. البته در نسخه ی جدیدی از آرزوم گفتم بد نیست یه همکار دختر هم اونجا پیشم باشه که از سر تصادف ! عاشقش هم شده باشم خراب! و بعد اون هی تند تند برام چای بریزه...!
زندگی این دنیا که گذشت.. از خدا خواستم اون دنیا من رو مسؤل همه ی فانوس دریایی های اقیانوس های بهشت کنه.
 والا .. ما میگیم. شاید زد و گرفت!

.


همه ی این فکر و خیال ها غروبی وقتی از خواب بیدار شدم به ذهنم هجوم آورد. توی رختخواب دراز کشیده و با چشمانی مات به سقف خیره شده بودم. نمی دونم یهو چطور یاد حرف اون کتاب افتاده بودم که می گفت بزرگ ترین نعمت زندگی ما اینه که با دوستانمون پیر میشیم. بعد در خیال- خودم رو آیرون منی تصور کردم که زندگی جاودانه دارد و عمر و سن برایش تعریفی ندارد یا حداقل با عمری بسیار طولانی تر از عزیزانش. بعد چه درد و رنجی باید بکشد با دیدن  پیر شدن پدر و مادرش –بزرگ تر شدن برادرش و یا روز به روز شکسته تر شدن عشق و دوستانش و هر روز و هر ساعت ترس از دست دادن اونها در دل ش...

قطره اشک گوشه ی چشمم رو با دست پاک کردم و خوشحال از این پیرشدن هر روزه از رختخواب برخواستم...

.

همیشه ی خدا بودن در یه سری موقعیت ها و شنیدن و دیدن یه سری چیزا اول گیج و بعد سخت غمگینم میکنه... امروز صبح در حالی که یه دستش قیچی بود و مشغول موهام و با یه دستش گوشی گنده ش رو گرفته بود و تند تند اس ام می‌داد می‌گفت بزرگترین اشتباهی که یه پسر در این روزها ممکنه ازش سر بزنه اینه که دل ببنده به یکی از این دخترای نسل نو. فقط باید با چهار تا کلام قشنگ ببریشون بیرون و تو سفره خونه و کافه و جایی مهمون چیزیشون کنی و بعد تو ماشینت سکه شون رو بندازی. شک نکن به هفته نکشیده زیر سقف یه خونه خالی کنارآدم مثل یه گربه لوس و ملوس خوابیدن و تسلیم به رضای خدا!. بعد یکی دو ماه هم کم کم بی محل شون باید کرد که برن لای یکی دیگه اصلنم فکر نکن نامردیه اونقدر گربه صفت ن که ما نکنیم اونا میکنن...
از تو آینه نگاش کردم. خوش لباس و خوش هیکل شده بود.قیافه و فرم دو سال پیشش رو خوب یادم بود. از رنگ و آب زیر پوستش میشد حدس زد تو یکی از این باشگاه ها چند تا قرص و آمپول رو تو تنش خالی کرده. تو صداش یه اعتماد به نفس و تسلط بود جوری که انگار با تمام وجودش ایمان داشت به حقیقت چیزایی که داره میگه. یه ادکلن رو هم روی لباساش خالی کرده بود. حالم خوب نبود. قلبم تند تر می زد. ترش کرده بودم. همونطور که حرف می‌زد با آبپاش موها و صورتم رو خیس خیس کرد. چشمامو بستم.. با تمام وجود دلم تو اون لحظه همون خونه خالی رو می‌خواست که داشت ازش می‌گفت. اما با یه چهار پایه که برم یه گوشه ش مثل "مکس" تو انیمیشن "مری و مکس" یه شب تا صبح روش به خودم بلرزم...

.

وقتی بعد از 30 ساعت بی خوابی شجریان کنار گوش ت بخواند "هر چه گفتیم جز حکایت دوست_ در همه عمر از آن پشیمانیم..." بعد پلکهایت سنگین شود و به خوابی عمیق...

رادیو سانست/ شب بود...

شب بود بیابان بود زمستان بود

بوران بود سرمای فراوان بود

یارم در آغوشم هراسان بود

از سردی افسرده و بی‌جان بود

از بهر آن سیمینبر خوشگل

از جسم و جان خود بودم غافل

میکوشیدم بهرش از جان و دل

میبردمش با خود سوی منزل

گیسویش، از باد و باران گشته آشفته

در مویش گویی مروارید غلتان خفته

این ترانه زمستانی زیبا، شب تابستانی ما رو که ساخت، شما هم بشنوید:

"شب بود" با صدای هانی نیرو

حالا اگه از اون ترانه خوشتون اومده اینجا می‌تونید چند ترانه دیگرش رو هم بشنوید


شب بخیر


از دفتر شعر

فکر می‌کنی بشود اطمینان کرد
وقتی در دیروز رهاشان کرده‌ای؟
زمان نمی‌گذرد
و در گلوی من
بغضی استخوان ترکانده است
نمی‌گذرم
از جاده هایی که بی تو آمدند
از ابرهایی که بی تو باریدند
نمی‌گذرم...
مجموعه شعر چند ورقه مه/ رضا جمالی حاجیانی/نشر چشمه
نقاشی از :Quint Buchholz

سرزدن به کتابخانه - بهار 63

من عاشق کودکی‌های "تهمینه" بودم. برای همین است که هنوز عکس سه در چهار دوران کودکی‌اش را گذاشته‌ام زیر شیشه‌ی میز کارم. دو دستش را بالش کرده و سرش را خوابانده روی دست‌هایش. چه اندوهی دارد این عکس. نمی‌دانم چرا خاطره بد است. اگر بدی‌ها را از یادم می‌برد، خب بگذار فریبم دهد چه بهتر. اما "سما" هم راست می‌گوید. لامصب مثل سیگار است خاطره. حال می‌دهد. اما از درون می‌پو‌ساندت...

بهار 63/ مجتبی پور محسن/ نشر چشمه

رادیو سانست - سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند

... چقدر کلمات تنهایند

چقدر تاریکی آمده است

چقدر کلمات در تاریکی جا عوض می کنند ...


سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند، گروس عبدالملکیان، نشر مروارید، گوینده: حامد


بخش اول


بخش دوم



.

پس هر کسی سنگی می انداختند، شبلی گلی انداخت، حسین‌بن‌منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گلی آه کردن چه سّر‍ است؟
گفت : « از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند. از او سختم می آید که می‌داند که نمی‌باید انداخت...»

از دفتر شعر

آدم خطرناکی هستم

در یک اتاق ِ تاریک

خود را حبس کرده‌ام



به قهوه اعتیاد دارم

به کم‌خوابی ...

اصلا خود‌آزارم


کتاب می‌خوانم

و برای شفافیت شیشه ها

روزنامه‌ی باطله را مچاله می‌کنم


آخرین بار که عاشق شدم

دو پروانه را از جنگل بیرون کرده‌بودند


ساز مورد علاقه‌ام

شُرشُر باران است

دوش آب سرد را

با صدای گرفته، دوست دارم


وقتی می‌روی ...

آدم دیگری می‌شوم


در هوایی مه‌آلود

که درخت‌ها اکسیژن تولید نمی‌کنند

به دنبال پروانه‌ها می‌دوم

به خواب لطیف شب‌بوها

قدم می‌گذارم

دسته گلی برایت می‌چینم

آرام ... آرام به سمت‌ِ خانه پیش می‌آیم


قبل از آن که از خواب برخیزی

از هیاهوی جنگل خالی شده‌ام

و میزِ صبحانه را چیده‌ام


صبح بخیر عزیزم!

.

روزهایمان شده چنین حالی...گیرم حد حصارها از قدهایمان هنوز بلندتر باشد...

ما وارثین به حق پدرانمان

ما نسل نطق های آتشین لم داده روی مبل بعد از چلو مرغ هستیم که همیشه ی خدا پدران پیر و خسته مان را از داشتن دروازه هایی گشوده و بی در و پیکر به روی حمله اعراب 1400 سال پیش تا صندوق های 99/99 روز 12 فروردین 58، محکوم به جو گیری و احساسی عمل کردن و فریب خوردن کرده ایم. ما نسل گیج و منگ و پرس شده اما پر حرف و وراج، وارثین به‌حق پدرانمان پدرانمان پدرانمان...

از دفتر شعر

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

لیلا مومن پور