از دفتر شعر

کافی است! 

 یک رهگذر کافی است تا دنیا بگرید...  

                                                           رضا براهنی

با هر آنچه قبل از ما

یکی از دغدغه های همیشه ام این بود که چرا زودتر توی یک خیابان یا کافه یا کلاس یا هر جا ، همزمان و هم مکان نشدیم؟ خیلی زمان زودتر...زودتر از آنچه که خیلی خوب و بدهامان برای هر کدام از ما، جدا از هم اتفاق بیفتند ؟ و خیلی سال را، خیلی کلاس ها و کوچه ها و رقصها و صندلیها را ، خیلی سفرها را ، خیلی غذا و فیلم و پنجره و فروشگاه و مهمانی و فرودگاه و مطب دکتر و سالن تئاتر با هم  را، از دست دادیم. اشتراک بالقوه مان در تجربه همه اینها را از دست دادیم و این از دست دادن با آنچه که آینده آبستنش است جبران نمیشود. چون هیچ از دست دادنی دوباره با همان کیفیت به دست نمی آید. هر چه با هم داشته بوده ایم و داشته باشیم و خواهیم داشت، سر جای خود، ما قبل های مشترک بسیاری را از دست داده ایم و هیچ کاریش هم نمیتوانیم که بکنیم...

(+)

از خوشی‌ها و روزها


داستان‌های خوب، داستان‌هایی که می‌توانی با سه‌چهار جمله طرحشان را برای یکی دیگر تعریف کنی و در همان سه چهار جمله، نفسش را بند بیاوری.
داستان‌های خوب که بعد از خواندشان، یک «آخ.» می‌گذاری توی سفیدی پایان صفحه. کتاب را ناخودآگاه می‌بندی و خیره می‌شوی به نمی‌دانم چی.
داستان‌های خوب، که می‌خوانی‌شان و خیال می‌کنی لالی و صاحب کلمات، صاحب داستان‌های خوب، به جای تو، برای تو، حرف می‌زند.

هذیان به سعی نیمه شب

بعد می‌بینی مثل کسی که هر شب بمبی درونش منفجر شده باشد، هر صبح در ویرانه‌های سوخته داری دنبال تیکه‌های گم شده‌ات می‌گردی...

از دفتر شعر

Bright Star/ 2009

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به 

که طاقت شوق‌ت نیاوریم ...

                                                    سعدی 

این چنین که میروی از برِ ما...


مسافر نباید بگوید دارد می رود. اصلن نباید خبر کند دیگری را. باید بی سرو صدا باشد. آرام و منطقی. مسافر باید ساک و چمدانش همیشه دم دستش باشد. نباید خاک و غبار بتکاند از کفش و چمدانش هرگز. نباید برسد به آن روز که مجبور شود برود صندلی زیر پایش بگذارد بالا برود و از کمد دیواری چمدانش را بیرون بیاورد یا حتا از زیر تخت... مسافر بودن آداب دارد، بی قاعده نیست، و نشدنی ست. باید بلد باشد چگونه بی کوچکترین لرزشی در گوشه ی لب یا پرشی در پلک یا بالا و پایین رفتن سیبک گلو و عرق کردن کف دست و یخ کردنش... دستی دیگر را محکم و قرص در دست بگیرد، زل بزند مستقیم در چشم ها- حتا شاید نگاهی مستقیم هم نکند به مردمک چشمانش- و بگوید خدانگهدار. نه... اصلن نگوید خدانگهدار. باید گفت به امید دیدار. این از آن جمله های امید کاذب دهنده ست. شیرین است. پیِن کیلر است. شوگر- کوتد پیل* است... دل خوش کن به قولی... بله!! مسافر گاهی هم باید پاورچین بیاید در اتاقی تاریک و به صدای آرام نفس های خوابالودش گوش کند، این پا و آن پا کند، جلو برود و سایه اش بیفتد روی کره کره های سیاه و تاریک اتاق و بزرگ شود. بعد آن سایه آرام خم شود، آب دهان قورت دهد. ببوسد و روی نوک پا دور شود و در را هم نبندد تا خواب او آشفته نشود از غیژغیژ لولا ها... بعد برود کوله اش را بردارد بزند به جاده. و دیگر هی گوشی اش زنگ بخورد و بلرزد روی داشبورد ماشین که روشن شده از نور خورشید دم صبح و او بی اعتنا دود سیگار را هل بدهد در هوای سرد پشت پنجره و پا بفشارد روی پدال و صدای موسیقی را اوج بدهد... بعد دیگر هیچ وقت نگوید که کی می آید و کی بر می گردد. امید ندهد بیخودی. دلی را خوش نکند بی جهت. اصلن چه دلیلی دارد بگویی کی برمی گردی. چرا باید تاریخ و ساعت ها را اسیر حضور ناپایدار و سستت کنی؟ چرا شوقی و لرزشِ دلِ کاذبی بیاندازی به وجودش و انتظار و انتظار و انتظار... نیا. نگو. خبر نده هرگز. برو. بی صدا. آرام. گُم... برگشت دست تو نیست هیچ وقت...

پدیده ی فیس بوک به نظرم بیشتر از هر چیز توهم دیده شدن می‌دهد، در حالی که حقیقتن تاثیر و دیده شدن‌ و هویت یافتنی در کار نیست... 
نفهمیدن درست فیس بوک، از کار می‌اندازد. فلج می‌کند.
(یاد روزگار رونق وبلاگ نویسی بخیر!.. حداقل نویسنده ی آماتوری برایت خودت می‌شدی.)
انگار وبلاگ تنها جایی ست که آدم هنوز خودش است.

برای خاطر کتاب‌ها - شبی عالی برای سفر به چین


"پسر کوچکی با چشمان خواب آلود رویش را از تلویزیون برگرداند و به من نگاه کرد. طول اتاق را با چند قدم طی کردم و او را در آغوش کشیدم. اشکم سرازیر شد. بویش را احساس میکردم. وجودش را احساس میکردم. گفتم: فقط چند لحظه توی بغلم بمون.
او را در بازوانم نگاه داشتم و فکر کردم تا ده میشمارم. اگر با شماره ده ناپدید نشد واقعی است. او واقعی است و من اینجا هستم. گفتم: سایمون، نمیتونم دوری ات رو تحمل کنم. چند لحظه طول کشید تا بفهمد من چه میگویم. سرش را عقب کشید تا بتواند تمام چهره ام را ببیند. از یک چشم به چشم دیگرم نگاه میکرد: تو نباید اون کار رو بکنی بابا. "
                                                                                                  از متن کتاب

«شبی عالی برای سفر به چین» به ظاهر رمان ساده‌ای است که روایتی یک‌خطی دارد و راوی‌اش همه‌چیز را با ریتمی متعادل و در تکه‌های مختلف یکسان پیش می‌برد. اما در عمل، اثری است دگرگون‌کننده و به‌شدت تلخ، با نثری قوی و تصویرسازی‌هایی معرکه. با اتمسفرهای ویژه‌‌ای که در سینما هم به سختی به دست می‌آیند.

خواندن « شبی عالی برای سفر به چین» کار ساده‌ای نیست. چون می‌آزارد. چون شکنجه می‌دهد. چون وصف حال روح شکست‌خورده‌ای‌ است که خودش را به در و دیوار می‌کوبد و آرام نمی‌شود و هیچ چیز نمی‌تواند تسکینش دهد. 
ادامه مطلب ...

برای خاطر کتاب‌ها - باشگاه مشت‌زنی

"بعد از این که گذارتان به باشگاه مشت‌زنی می‌افتد دیگر فوتبال تماشا کردن از تلویزیون مثل ترجیح دادن فیلم پورنو به یک هم‌آغوشی حسابی است..."

                                                                                                                        از متن کتاب               

مهم‌ترین ویژگی دنیایی که خصلت و رویکردی زنانه در تمامی ‌ابعاد خود دارد مصرف‌کردن به‌‌جای ساختن و ایجاد است. زندگی در چنین دنیایی که با لغات زیبایی چون تمدن، مدرنیته و دموکراسی وغیره تزئین شده همان قدر که می‌تواند برای زنان مطلوب باشد برای مردان آزار دهنده است چرا که دنیای مصرف‌کننده، آرام‌آرام انسانیت را نیز به‌‌بخشی از مصرف خود درمی‌آورد. نتیجه مستقیم چنین دنیایی، بیماریِ «خرید» است که بیماری رایجی میان زنان است. برای مردان اما ماجرا به‌‌شدت متفاوت است. آن‌ها از تمام آن‌چه در طول تاریخ وظیفه و راه‌و‌رسم زندگی‌شان بوده، به‌‌اسم تمدن و مدرنیته محروم شده‌اند. به‌‌عبارت ساده‌تر در این کتاب با مردانی روبه‌‌رو هستیم که نه به‌‌شکل جسمی‌ بلکه به‌‌شکل روحی اَخته شده‌اند. حالا راه چاره چیست؟ چطور می‌توانند از منجلابی که هر روز بیشتر آن‌ها را احاطه می‌کند خلاص شوند؟ قهرمان کتاب همچون پیامبری که قصد دارد دنیا را از کثافاتی که گریبان‌گیرش شده پاک کند تا قرن‌ها بعد دنیایی بهتر از آن‌چه هم اکنون هست ساخته شود  عجیب‌ترین راه‌حل را پیش می‌گیرد؛ ساختن باشگاه مشت‌زنی. باشگاهی که براساس بدویتی افسارگسیخته هدایت می‌شود و زنانگی آزاردهنده‌ی دنیای مدرن را نشانه گرفته است. حالا با ‌‌توده‌ای از مردان مواجهیم که نشانه‌های متمدنانه‌ی زندگی خود را نفی می‌کنند تا از طریق بازگشت به‌‌جوهرِ ذاتی مردانه‌ی خود، خویشتنِ خویش را کاویده و متبلور کنند. 

نویسنده‌ی کتاب، راوی خود را مرد بی‌نامی انتخاب می‌کند، شغلی عادی به او می‌دهد و او را در طبقات میانی برجی بلند جای می‌دهد. تمام این‌ها موجب می‌شودکه بفهمیم، پالانیک قصد نداشته است شخصیتِ داستانی منحصر به فردی که نمونه‌ی آن در دنیای بیرونی وجود ندارد را خلق کند. راوی داستان باشگاه مشت زنی شبیه به یکی از ماست. یا حتی، خودِ ماست و تایلر دردن قاتل روان پریشی نیست که از یکی از تیمارستان‌های شهر گریخته باشد. او فریادهای نزده‌ی مرد است. مشت‌هایی است که راوی جرات کوباندن‌اش به تن کسی را پیدا نکرده است. توموری سرطانی است که در مغز بزرگ می‌شود و صاحبش را با گلوله‌ی تفنگی می‌کشد.

 بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم...

به همه‌شان بخندیم بلند قاه قاه


تمام سالهای کودکی‌م در جنگ گذشت. جنگ برای ما به قدر "صبح جمعه با شما" بدیهی بود. آن را به عنوان یکی از قواعد جهان شناخته بودیم.مدام از تلویزیون می‌شنیدیم که ما در برهه حساس کنونی هستیم.  بعد جنگ از بزرگترها می‌شنیدیم که باید صرفه‌جویی کرد و مراقب بود. چون تازه جنگ تمام شده و ما در برهه حساس کنونی هستیم. خودمان بزرگتر شدیم  سیدخندان  آمد و سوپری محل‌مان شیرینی داد. بعد بحران‌ها یکی بعد دیگری و این بار خودمان کشف کردیم که بعله.. در برهه حساس کنونی هستیم.
همه کسانی که صحبت از "برهه حساس کنونی" می‌کنند قصد اغراق و زیاد کردن پیاز داغ ندارند. مسئله این است که بشر همیشه در برهه حساس کنونی‌ست.  تا حالا دیده‌اید کسی بگوید دوره‌ای از تاریخ غیرحساس و الکی بوده.خصوصن دوره حیات خودش؟ دلار، تحریم،‌جنگ… این عادت خبرهای بد است که به هم سور می‌زنند.خب بعدش؟‌ گیریم در  مسابقه بدبخت‌ترین موجودات – در کل جغرافیای و تاریخ -جهان کاپ گرفتیم.بعدش؟
همچنان وقتی خیلی تنگ‌ام می‌گیرد یاد تکه‌هایی از تاریخ می‌افتم که برای تلخی و وخامت  می‌توانند مثال باشند. از حمله مغول گرفته تا کوره‌های آدم سوزی. و بدترین‌شان- از حیث کش آمدن- قرون سیاه وسطا. به ژن‌ها فکر می‌کنم. به آدم‌ها. به کسانی که این دوره‌ها را تجربه‌کرده‌اند. نه تنها تجربه‌ کرده‌اند بلکه تمام دوران زندگی‌شان را آن میان گذرانده‌اند. می‌توانم تصور کنم که آنها هم سر آخر عاشق‌شده‌اند، بیمار شده‌اند.خوشی‌های روزمره کشف کرده‌اند. کار کرده‌اند. آسمان را نگاه کرده‌اند. چپق کشیده‌اند،‌ به هم پیچ و تاب خورده‌اند. اصلن ما چطور می‌توانیم زندگی کامل میلیون‌ها انسان را در دو کلمه ” قرون وسطا” خلاصه کنیم؟
برچسب‌هایی مختصر و مفیدی که تاریخ‌دانان روی زندگی ما خواهند گذاشت به درد ما نمی‌خورد. باخت است اگر بخواهیم خودمان را هم از منظر آن تاریخ‌دانان نگاه کنیم. ما هم مثل همه آنها که بوده‌اند و خواهند بود آدمیانی هستیم. رویاهایی داریم. لذت‌ها و ناخوشی‌هایی داریم. زورمان به تغییر چیزهایی می‌رسد، به چیزهایی نمی‌رسد. باید بتوانیم بعد این که کاپ ماتم را گذاشتیم روی تاقچه، مثل ماهی بلغزیم در هزار دهلیز تو به تو. بسازیم زندگی خودمان را...


دوست دارم برگ باشیم پاییز بیاید

ای کاش من وتو هم برگ بودیم 

نه برای اینکه چشمان دیگران را نوازش کنیم 

نه برای اینکه دم پاک هدیه کنیم 

نه برای اینکه سایه باشیم برای پیرمرد خسته 

نه برای اینکه تن رنجور این درخت پیر را با سبزیمان بپوشانیم 

نه برای اینکه حصار امنی باشیم تا پرندگان در کنارمان لانه بسازند 

نه برای تازه شدن؛ 

نه برای روییدن ؛

من وتو در همه اینها تنهاییم .

چون هر کدام از ما دستمان برای نگاه داشتن غرور این درخت گیر است 

دوست دارم برگ باشیم 

پاییز بیاید.... 

تا من وتو بی انکه دغدغه داشته باشیم 

دست خود را از قامت این درخت جدا کنیم 

دست یکدیگر را بگیریم و با هم برقصیم 

با هم سفر کنیم حتی اگر....

حتی اگر سرانجام این سفر خورد شدن زیر پای این زمینیان باشد 

می دانی 

فکر می کنم حتی اگر خورد شوم 

هزار پاره شوم 

شاید 

تکه ای کوچک از من در کنار تکه ای از تو 

در زیر جاروی این مرد رفتگر 

با هم همسفر شود 

این تمام خواستن من است ...
                                                فرانک جعفری 

از خوشی‌ها و روزها

بدون هیجان، شادی و بغض نخوانیدش. این باید برای کودکان زیر شصت سال ممنوع باشد.

سایه‌های خیال - ژول و ژیم

وینان دل ‌به ‌دریا افکنان‌اند

طرحی از لب‌ها همراه یک لبخند محو، حک شده برای ابد بر صورت سنگی مجسمه. می‌شود تا همیشه به آن دل بست چون تجسم ناممکن است. هر اثر هنری شاید تجسم و تصویر ناممکنی از واقع باشد. آنچه که در دنیای واقع زیر سلطه‌ی سنگین واقعیت خرد می‌شود، در تصویر هنر حقیقت خود را بازمی‌یابد. همه‌ی آن رهایی‌ها و رابطه‌ها و دوستی‌های رها از هر قید و بند، گویا مدت‌هاست که جز در هنر مجالی برای بروز نمی‌یابند. اما از آنجاکه هنر خودْ یکی از همین رهابوده‌گی‌هاست و به این آسانی‌ها رخدادی حقیقتن هنری را نمی‌توان شاهد بود، ناگزیر خود هنر هم عرصه‌ی جدال با دنیای واقع است و نمی‌تواند یک‌سر مبرا از آن حیات پیدا کند. ژول و ژیم همانند لبخند نقش بسته بر صورت مجسمه تصویر یک ناممکن است، اما تصویری که دغدغه‌ها و نشیب و فرازهای ممکن کردن این ناممکن را نیز به‌همرا خود دارد؛ توأمانه‌گی‌ای که دست‌کم در آغاز راه موج نو و در آثار نخستین دو پرچم‌دار بزرگ آن یعنی تروفو و گدار نیز به چشم می‌خورد. موج‌نویی‌هایی که آمده بودند تا ناممکن‌ها را ممکن کنند.

ژول که دست ‌بر قضا گچی آماده در جیب دارد (از همان شیطنت‌های آشنای موج‌نویی) تصویر محبوب‌اش را برای جیم روی میز کافه طرح می‌زند و جیم می‌خواهد این میز را از صاحب کافه بخرد، اما کافه‌چی فقط تمام میزها را با هم می‌فروشد. مثل یک بازی سرخوش بچه‌گانه که با ورود بزرگ‌ترها به‌ناچار پایان می‌گیرد. کمی پیش از این اتفاق ترز که با سیگار بازی لوکوموتیو را اجرا می‌کند و شب پیش را با ژول گذرانده، از کنار او برمی‌خیزد و همان بازی را برای مرد دیگری اجرا می‌کند و با او از کافه بیرون می‌رود. دوربین از درون کافه بیرون رفتن آن‌ها را دنبال می‌کند و به پشت پنجره‌ی کافه می‌رسد، سپس به حرکتش ادامه می‌دهد و به چهره‌ی ژول که مغموم گشته برمی‌گردد. و باز همچون بچه‌ها غمش دمی نمی‌پاید و بازی کشیدن طرح روی میز را آغاز می‌کند. همه‌چیز آنجایی امکان تحقق دارد که آستانه‌ی بازی و خیال است... و این وادی جست و جو است.

ژول و جیم لبخند ابدی نقش بسته بر صورت مجسمه را در چهره‌ی کاترین بازمی‌یابند. با ورود کاترین حلقه‌ی بازی تکمیل می‌شود و فیلم از وادی جست و جو وارد وادی وصال می‌گردد. این همان شمایلی است که ژول و جیم می‌خوانستند تا ستایشش کنند. فصل وصل این‌سه را می‌توان از رهگذر دو سکانس کلیدی آن مرور کرد:

۱. کاترین که خود را به شمایل مردان درآورده روی پل مسابقه‌ی دویی با ژول و جیم می‌گذارد (ایده‌ی بازی را در تک‌تک این صحنه‌ها می‌توان پی گرفت). نیم‌رخ چهره‌ی کاترین را در حال دویدن می‌بینیم درحالی‌که صدای نفس‌نفس‌زدن‌ها روی تصویر به‌گوش می‌رسد. در پس‌زمینه ریل‌های خالی آهن تا افق گسترده‌اند؛ کاترین گریزا و دست‌نیافتنی است.

۲. کاترین با ژول و جیم صحبت می‌کند اما حواس آن‌ها به بازی خودشان است نه حرف‌های کاترین. کاترین نیازمند مورد توجه واقع شدن از سوی آن‌دو است. او سعی می‌کند جهت توجه آن‌ها را از بازی به خود جلب کند. نمایش حضور کاترین و خود‌ به‌رخ کشیدن‌اش برای ژول و جیم به‌صورت چند فریم منجمد است. قاب‌های منجمدی که از یک‌سو کیفیتی مانا و مجسمه‌گون برای کاترین می‌سازند و او را تکین و ابدی می‌نمایانند، و از سوی دیگر، انجماد ابدی لحظه را که از آن هنر عکاسی است، برای سینما به ارمغان می‌آورند. گویی این قاب‌های منجمد عکس‌های یادگاری خاطره‌انگیزی‌اند برای ما تماشاگران که تا همیشه در یاد‌هایمان بمانند.

دنیای سرخوش و بازی‌گون این سه یار (که برای تماشاگر امروزی سینما هم‌پیوندند با سه‌یار دسته‌ی جدای گدار و سه رؤیابین دریمرز برتولوچی) با آغاز جنگ اول جهانی اصابت سختی با دنیای واقع و بی‌رؤیای بیرون می‌کند. زمانه‌ای که نه‌تنها آن‌گونه سرخوشی‌ها و پیوندها را ناممکن می‌کند، که آن‌ها را در جبهه‌های مقابل هم نیز قرار می‌دهد. این تقابل در داستان فیلم، در جنس تصاویر هم تداوم می‌یابد؛ تصاویر آرشیوی و مستند جنگ در برابر تصاویر رها و شاعرانه‌ی رائول کوتار از ژول و جیم و کاترین و سرزمین‌های زیرپای‌شان. این سرآغاز وادی فراق است.

پایان جنگ وادی وصال دوباره است. مکان‌ها و سرزمین‌هایی که جیم تا رسیدن دوباره به کاترین و ژول در آن‌ها مکث می‌کند و سپس پشت سرشان می‌گذارد، این مکان‌های واقعی در دنیای واقعی، سنگ‌قبرها، یادبودها و... که ثبت تصویرشان تفاوت آشکاری با تصویرهای استودیویی دارد، این حضور قاطع بی‌تخفیف دورانی از تاریخ، بیان‌گر این حقیقت است که روزها‌ی آرام پس از جنگ، دیگر همان روزهای آرام و سرخوش پیش از آن نیستند. ژول و جیم و کاترین هم دیگر همان آدم‌های سابق نیستند. این نکته را بیش از هرچیز می‌توان در شمایل ژول خموده‌ی پس از جنگ مشاهده کرد که مدام در صندلی راحتی خود فرو می‌رود و تنها دل‌خوشی‌ او بازی با دخترش سابین است.

تلاش این‌سه برای بازآفریدن روزهای خوش پیش از جنگ، روزهایی که هنوز رؤیاهای‌شان با چنین هجمه‌ای از جهان بیرون واقع نشده بود، همان جدال با ناممکنی است که پیش‌تر صحبتش رفت. هرچند که لحظه‌های زیبایی چون بازی و گردش و خنده به‌لطف سابین کوچولو رقم بخورد، یا کاترین گریزپا جیم را به‌دنبال خود به‌میان بیشه‌ها بکشاند، این‌ها اما دست و پا زدن‌هایی برای بازیابی روزهای ناممکن است. صحنه‌ای در اواخر فیلم هست که آن‌ها در سینما تصویر کتاب‌سوزانی را به تماشا نشسته‌اند. حادثه باز اخطار می‌کند، و ما در جایگاه بیننده می‌دانیم که سال‌های زیادی فاصله نیست تا جنگی دیگر و کتاب‌سوزانی از این دست. آن‌ها به‌صحنه آمده‌اند برای ساختن وصل سه‌گانه‌شان فارغ از هر قید و بند و داوری اخلاقی، فارغ از دنیای بی‌رؤیای بیرون، روزگار اما جنگ و کتاب‌سوزان را دوست‌تر ‌دارد. اینان تاب این ماندن و نتوانستن را ندارند. اتومبیل حرکت می‌کند، پیش می‌رود و از پرتگاه سقوط می‌کند (این فصل را هربار نه به‌آن‌صورت که در فیلم هست و هنگام سقوط ناگهان زاویه‌ی دوربین تغییر می‌کند، که به‌صورت تداوم حرکت اتومبیل در همان منظر نگاه گسترده و خط مستقیم حرکت تا سقوط در رودخانه برای خود بازمی‌سازم). ژول باید بماند، گرچه آنچه می‌ماند جز شبحی بازمانده از او نیست، اما او باید بماند به‌عنوان شاهد این سقوط، شاهد و بازمانده‌ی این جدال ناممکن.

جاده‌های تو

Photo by: Kiana

تو به دنیا آمدی در جاده‌ای کم گذر. دی اولد ویز راه تو است. راه های آزموده و نیازموده. جاده‌های رفته و نرفته. جاده‌های سنگلاخ، جاده‌های آسفالت، جاده‌های شسته شده از باران و پوشیده شده از برف که فقط به کمک نمک باز می‌شود راهی گل‌آلود از میانش. جاده‌های صعب‌العبور یا خط‌کش شده و براق که می‌دانی زیر آفتاب تافته شده‌اند و آسفالت‌شان مذاب است. جاده‌هایی گذشته از میان دهکده‌های متروک یا بیابان‌های سوزان. جاده‌های مرگ. جاده‌های کلوخی و گل‌آلود و چسبناک کشور‌های آمریکای مرکزی که همیشه خیس‌اند از باران‌های موسمی. حتا جاده‌های بین شهری... این جاده‌ها مال تواند. تمام جاده‌ها مال تو‌اند. همه‌ی راه‌ها به تو ختم می‌شوند. گریزی نیست. "تو با این جاده‌ها همدستی!"...

(+)


از دفتر شعر

عجب شاه‌دزدیست صبح

 من تو را از شعرها می‌دزدم

 صبح، تو را از من...

                                        مهدیه لطیفی


.

می‌گه اگه یکی بیاد و از زندگی  هر کدوم از ما دهه‌ی شصتی‌ها  فیلمی بسازه، اون فیلم قطعن میشه  یه کمدی سیاه، حتی یه فیلم کالت درتاریخ سینما... میگه بازم خوبه یه اسم داریم؛ دهه‌ی شصتی. یه بیلاخ بزرگ به زندگی...

شارژری دیگر بباید ساخت...

1- راستش اگر می‌خواستم باور کنم دنیا همین چند روزی‌ست که در نوسان قیمت ارز و تحریم «جیگر» و افاضات حضرات و تیتر روزنامه‌ها و بینگ‌بنگ ملی حماقت خلاصه شده،‌ یک شات‌گان و یک گلوله می‌خریدم و بنگ:خلاص…خوشبختانه باور نمی‌کنم فقط همین باشد.

2 وقتی آدمیزاد بزرگ می‌شود در مجموعه‌ای از تعلیمات 1984 گون بهش یاد می‌دهند که خانه‌اش را چطور تزئیین کند یا چطور لباس بپوشد. این تعلیمات (جهانی) آنقدر مرعوب کننده هست که حتا آدمیزادان خوش‌سلیقه اجازه می‌دهند کاتالو‌گ‌ها و بروشورها برای ظاهر لایف‌استایل‌شان تصمیم بگیرند. آدم اگر بخواهد برحق بودن جمع را زیادی جدی بگیرد، بعد مدتی خودش را در رقابتی خواهد یافت که اصلن معلوم نیست کی برای شرکت در آن داوطلب شده است.

3 بگذارید سر راست بگویم: اگر زیاد آدم استانداردهای رئالیستی نیستید و وقت پریشانی یادآوری «ماهی بزرگ» تیم‌برتون بیشتر نجاتتان می‌دهد تا تماشای اخبار،‌پس رعایت دیگران را نکنید و به جای آن نقاشی خانه نویی مزخرف روی دیوار پذیرایی یک پوستر ماهی‌بزرگ بچسبانید. کی گفته دیوار خانه‌ها متعلق به مردگان است. مردگان نیک‌احوال هم از تماشای فرزندان و نوادگان شادشان خوش‌تر خواهند بود.

 4 خب، ما در یک ترومن شوی بزرگ میلی‌متر به میلی‌متر توسط سوزن‌های دردناک واقع‌گرایی محاصره شده‌ایم و هر حرکت نابه‌جا یک آخ بلند به همراه دارد.پس به جای معتاد شدن، مسلح شوید. کاری کنید که هر جز زندگی روزمره‌تان یادتان بیاورد که شما کی‌ هستید، کجا هستید و چرا مجبور نیستید مثل بقیه بدوید. تمام نشانه‌های کوچک جهان راز و خیال را به زندگی  روزمره‌تان بیاورید. زندگی روزمره‌تان – خب در اینجا تا حدی، ولی‌ خب حد خوبی- دست خودتان است. نگران نباشید که دیگران فکر کنند دیوانه‌اید چون آنها به هر حال فکر می‌کنند دیوانه‌اید. گیریم دیوانه متظاهر.

5 من روی دیوار اتاق پذیرایی‌ام یک تابلوی بزرگ تن‌تن دارم، جلد تن‌تن و پیکاروها و اصلن از تماشایش خسته نمی‌شوم. همین‌طور تابلوی فرندز یا دارک‌نایتی که بچه‌ها برای تولدم آوردند. همه اینها بعد یک روز کاری یادم می‌آورد که چی‌ها سر ذوقم می‌آورد و جهان محبوبم چه جغرافیایی دارد. و البته که به این یادآوری نیاز دارم. البته که همه‌مان بعد هر چقدر عمر و تجربه باز یک لحظاتی شک می‌کنیم که نکند باید مثل همه مسافران دیگر مترو بدویم؟‌ نکند ما نفهمیدیم و چیزی را از دست داده‌ایم؟ پس دوپینگ روزانه‌مان موجه است. رینگتون موبایل من تم «نیرو»ی جنگ ستارگان است. هر وقت این گوشی زنگ می‌خورد یک صدایی پس ذهنم می‌گوید:‌ هی، گوشی رو بردار، نیرو با توست. و جاکلیدی‌م لگوی استاد یوداست. هر بار کلید می‌اندازم می‌بینمش و او در کسری از ثانیه کمندی به ته خاطرات نوجوانی‌ام می‌اندازد و آن احساس خوش‌آیند ذوق و حیرت اولین تجربه مواجه‌‌ام با جهان جنگ ستارگان فوران می‌کند. واکنشی بسیار سریع که ردش فقط در سایه لبخند کوچکی بعد یک روز کاری ، به جا می‌ماند. یا یک بیت غزلیات شمس که مثل یک سوپرشارژ به سرعت باتری‌م را پر کند.

6 هر کس شارژری دارد. شارژرتان را همراه داشته باشید.
«عالمی‌ دیگر بباید ساخت، وزنو آدمی…»

سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب

به دل شب فرو می‌روی، اول هول برت می‌دارد، ولی در عین حال می‌خواهی بفهمی، و آنوقت دیگر از اعماق تاریکی بیرون نمی‌آیی...

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی