یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم...
ترانهی "طهران- تهران"، از آلبوم خاطرات مبهم، رضا یزدانی بشنوید
این جور وقت ها، در سال هایی بدتر، وقتی دلمان می گرفت تو می گفتی که عینا شدیم شبیه صحنه ای که پیرمرد سلول کناری پاپیون سرش را بعد از ماه ها- و برای آخرین بار- از دریچه ی سلول بیرون آورده بود و از پاپیون که بعد از ماه ها سرش را از سلول بیرون آورده بود پرسید:"نگاهم کن، من حالم خوبه؟" و پاپیون که خودش وضع این عکس را داشت گفت"آره آره خوبی، حالت خوبه، حالت خیلی خوبه". و ما که جز شوخی چیزی نداشتیم که بدهیم و بگیریم از هم می پرسیدیم و به هم دل می دادیم که حال مان جا و خوب است.
صفی یزدانیان
توکا نیستانی
بعد در شب دهمین سالگرد رفتنش خوابش را دیده باشی...که تو، در میدان بزرگی پر از جمعیت سیاه پوش و بیقرار، که عاشوراست یا مراسم عزای یک عزیز، بر روی سکوی بلندی ایستاده ای و بر روی پارچهی سفید و بزرگی رنگ سرخ میپاشی؛ در همین حال است که او را میان جمعیت با همان قامت بلند و عبای قهوهای و لبخند همیشگی میبینی که دارد نگاهت میکند.. بعد به یاد میاوری که یکباره بغض ت شکسته و اشک از چشمانت جاری شده و با شوق به سوی او دویدهای و او نیز مثل همیشه دستانش را گشوده و تو شده ای همان پسر بچهی ده سالهی ضعیف و شکننده و به آغوشش پناه برده ای. و دوباره همان بو... همان دستهای محکم پر از مهر بر سرت... و تو در میانه ی غم و اشتیاق سر را بالا برده و به چشمان آبی و مهربانش نگاه کرده و گفته ای که حاج آقا، پدربزرگدوستم 90 سال عمر کرده و هیچوقت تنهایش نگذاشته. بیست سال دیگر زنده بمان؛ بمان نرو...
در این زمانه ی شلوغ که فرصت چندانی برای مطالعه باقی نمیگذارد این صداها هستند که باقی میمانند!. در سفرهای درون و بیرون شهری، در حین کار و یا نظافت شخصی، هنگام پیاده روی یا ورزش و ... چه چیز بهتر از شریک شدن در شنیدن صدای همدیگر که لذت خواندن یک کتاب خوب یا یک شعر زیبا و حتی مقاله ای خواندنی از گوشه ی روزنامه یا مجلهای را با دیگران به اشتراک گذاشتهایم.
از نظر من صدای همه خوب است. نگران تن صدا و یا تپق زدن نباشیم و در حد توان و زمان خود دست به کار شویم... و اگر تمایل داشتید آدرس فایل صوتی آپلود شده به همراه عنوان متن (کتاب و...) و نام خود را در قسمت "نظرات" یا "تماس با من" این وبلاگ قرار بدهید. و یا به آدرس: Donhamed@Gmail.com بفرستید تا با هم در رادیو سانست بشنویم. باشد که رستگار شویم!.
(برای اجرا و ضبط صدای خود می توانید از نرم افزار Wave Pad استفاده نمایید)
... همهچیز دستِ او ست. دستِ من خالی ست. به این رسیدهام که شکست میخورم. تازه اگر تاکنون نخورده باشم. بههر حال به سمتش میروم. پس از هر دیدار، تحریمها را علیهام بیشتر میکند. من هم بیشتر به این وضعیّت خو میکنم. به سمتش میروم.
...
به همهچی وصل میشوی. به کتب مقدس، به دیوانهای شعر، به فیلم، به رمان، به شمس و مولانا، به تاریخ، به همهچی تا در زمان جنگ و تحریم سخت بهت نگذرد. تحمّل کنی. این که ذکر میگیری در خانه و راه میروی و چه و چه و چه هم به این خاطر است که زمان بگذرد. یکجوری بگذرد که حالیات نشود. نه این که بازی را یک هیچ بُردهای و حالا دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند و خوشحالی کنی، نه؛ به این خاطر که سه هیچ باختهای. دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند تا ورزشگاه را ترک کنی. بروی برای خودت.
وقتی سخن از یاد و یادنامه میرود، یا خودم به نوشتنِ سوگنامهای مینشینم، این فکر مرا با خود میبَرَد که وقتی او نیست نوشتن چه سود دارد؟ یادنامه به چه کار میآید؟ و یادِ آن دخترِ انقلابیِ روس میافتم که در اکتبرِ ١٩١٧ معشوقش را در انقلاب از دست داده بود و به هنگامِ خاکسپاری فریاد میزد مرا هم با او در گور کنید. بعد از او انقلاب به چه کارِ من میآید؟
آخرین سطرهای مقالهی حقشناسِ حقیقتشناس از سیروس علینژاد/ در کتابِ به یادِ دکتر علیمحمّد حقشناس/ گردآوردهی عنایت سمیعی و عباس مخبر/ انتشاراتِ آگه/ چاپِ یکم/ زمستانِ ١٣٩٠
نامِ عکس چراغی بعدِ مرگ است؛ کارِ شکار میشرا.
صنما بیا، صنما بیا،که به عهد بسته وفا کنم
سر و جان و تن،دل و عقل و دین همه در ره تو فدا کنم
چو رضای توست رضای من، چو تویی امید بقای من
تو اگر خوشی به فنای من، بخدا که ترک بقاا کنم
صنما مرو ز مقابلم، که به روی ماه تو مایلم
چه کنم اسیر غم دلم، نتوانمت که رها کنم...
صنما تویی تو بلای من، همه سوی توست هوای من
بخدا تویی تو خدای من، چه شکایتی ز خدا کنم...
مظاهر مصفا
با صدای استاد حسین قوامی و ویلن استاد حبیب الله بدیعی در دستگاه همایون بشنوید
من از زندگی چه می خواهم
چند کاست موسیقی و واکمنی درپیت
یک مداد
کاغذ یا گوشه سپید روزنامه ای
فنجانی شیر
لحظه ها،ثانیه ها، ساعت ها
من از زندگی چه می خواهم
جین با تی شرتی آبی
کمی آب نبات با طعم نعناع
سوت زدن بر جدول خیابان ها
عصرها، جمعه ها، شب ها
من از زندگی چه می خواهم
گپ زدن با دزدان، قاتلان، روسپیان
کافه رفتن با قدیسان، پیامبران، ساحران
تقسیم حق و خنده و چای
نوشتن شعری بر در توالت جهان
که چون سنگی در کفش ها بماند
روزها، سال ها، قرن ها…
«روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود- سارا محمدی اردهالی- نشر آهنگ دیگر»
زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور میدارد و نمیگذارد که زیاد به آنها بیندیشیم، ولی آنها هستند. کجا؟ نمیدانیم، و خاموشند و از یاد رفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آنها برخوریم، با چهرههایی از شادی شعله ور شانههای ما را میگیرند و تکان میدهند. حقیقت آنست که ما به انتظار خو گرفتهایم...اما کم کم در مییابیم که خندهی روشن آن یکی را دیگر هرگز نخواهیم شنید. درمییابیم که در این باغ تا ابد بر ما بسته خواهد ماند. آنگاه ماتم راستین ما آغاز میشود...
زمین انسانها/ آنتوان دو سنت اگزوپری/ ترجمه سروش حبیبی/ نشر نیلوفر
سنت اگزوپری ادبیات بیپشتوانه را خوار میدارد و تقریبن میتوان گفت که از آن بیزار است. او دوست ندارد چیزی بنویسد که زندگیاش گواه اصالت آن نباشد یا فرصت نداشته باشد که با نثار جان خود آن را به تحقق رسانیده باشد. بدین سبب است که نوشتههای صرفن ادیبانه، در نظر اون مظنون است. زیرا خواننده را با نیرنگ به دنیایی سهل و مجازی و فریبکار میبرد... هر چند تخیل، واقعیت را در چشمانش اندکی رنگین میسازد اما هرگز جای آن را نمیگیرد.
«روزی روزگاری... خوانندگان کوچولوی من فوراً خواهند گفت: پادشاهی بود. نه بچهها! اشتباه کردید. روزی روزگاری تکه چوبی...»
و ما همه وارثان تو شدیم، پسرک سربه هوا و نافرمان رانده شده از بهشت...
با صدای: فرید حامد
زمان: 2 ساعت و 44 دقیقه
بشنوید:
Antoine de Saint-Exupéry
من اندک گرفتن مرگ را کاری خطیر نمیدانم. اگر تحقیر مرگ از مسؤولیتی پذیرفته ریشه نگرفته باشد جز نشان حقارت یا بسیاری جوانی نیست. جوانی را میشناختم که خود را کشت. نمیدانم غم عشقی بیمقدار او را بر آن داشته بود که گلولهای در دل خویش جای دهد یا به وسوسهای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زده بود، اما به یاد دارم که در این جلوهفروشی غم انگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره ی دلپذیر و زیر این جمجمه ی انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر.
در برابر این سرنوشت حقیر یاد مرگی به راستی مردانه در ذهنم بیدار میشد. مرگ باغبانی که در حال احتضار به من گفت: "میدانید... گاه هنگام بیل زدن عرق میریختم. درد روماتیسم پایم را میآزرد. و به این زندگی بردگی ناسزا میگفتم. اما امروز دلم میخواهد بیل بزنم. تمام زمین را برگردانم. بیل زدن به چشمم چه زیباست. انسان هنگام بیل زدن چه آزاد است" ...قطعه زمینی را آباد میکرد چنانکه سیاره ای را. او با همهی مزرعهها و درختهای روی زمین به پیوند عشق وابسته بود. او بود کریم و شریف و جوانمرد. مرد جسور او بود. زیرا به نام آدمها علیه مرگ میجنگید...
زمین انسانها/ آنتوان دو سنت اگزوپری/ ترجمه سروش حبیبی/ نشر نیلوفر
یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده میکند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی میخواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی میگوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب میکند و یکی هم میخواهد صاحب یک سایت مانند فیسبوک باشد و شاید کسی هم میخواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر. نفر نخست پول زیاد میخواهد، آن یکی پول فراوان میخواهد، یکی دیگر پول هنگفت میخواهد، آن یکی 3000 میلیارد طلب میکند و یکی دیگر میگوید میخواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود.
بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها میخواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایهگذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانوادهشان را میخواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی میکنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن میگذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمیکند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که میتواند دروغگویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند میکشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم میکنند و کلهپاچهاش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل میکنند.
بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریدهاند یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند، پس هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری میکنند و با شنیدن آن سوت میکشند و نچنچ میکنند، چون نگران سرمایه خود هستند.
مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت میدانستند و سپس به تلویزیونهای تخت روی آوردند.
بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را میپردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گرانقیمت میخرند و نیمهشب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب میپرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره میرسانند و پایین را نگاه میکنند.
مردم ایران مانند زامبیها زندگی میکنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب میرساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند میزند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمیفهمد. همان زامبیها پشت میز مینشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.
چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کردهاند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها زامبی هستند. زامبیها، پولپرستهایی هستند که روی هر چیزی قیمت میگذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان میبینند.
فقط زامبیها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام مینشینند. زامبیها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل مینشینند وحشی میشوند و با خوی حیوانی خود رانندگی میکنند. تنها زامبیها هستند که کارخانه تاسیس میکنند و آب کاه را داخل شیشه میریزند و به جای آبلیمو روانه بازار میکنند. زامبیها هستند که پراید را تولید میکنند و میخرند و سوار میشوند و خودشان و دیگران را میکشند. زامبیها، کودکان را نمیبینند و نمیخواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندانشان چطور رشد خواهد کرد.
بعد از 14 سال خبرنگاری، از کشتن بزرگسالان زامبی خسته شدهام. میخواهم تلاش کنم تا کودکان امروز، زامبیهای آینده نباشند. به همین دلیل از 23 بهمنماه شغلم را تغییر میدهم تا بتوانم با تمام توان و انرژی که دارم، برای بچهها وقت بگذارم. تمام تجربیاتی که در این سالها کسب کردم را در این راه به کار میگیرم تا کودکان زامبی نشوند.
میدانم که زامبیها مقابل من ایستادگی خواهند کرد، اما شاتگان برای همین مواقع ساخته شده است.
آدم است دیگـــر ...
یک شب دلش می گیــرد و کافی ست کمی هوا خوب باشــد !
آن وقت ... راه می افتـــد ...
در آغوش جــاده ها ... از مــرز ها می گــذرد
از سیم های خــار دار ... میدان های میــن
از غربت پاره پاره ی زمیــن ...
و دیگـر هیــچ وقت بــاز نمی گــردد !
آدم است دیگـــر ...
همیشــه دلش می گیــرد
فقط کافیست یک شـب هـــوا خــوب باشــد !
میلاد تهرانی
همهی این روزها و شبها مثل بندبازی شدم که هر لحظه ممکنه زیر پاهاش برای همیشه خالی بشه و... و ترس این تهی شدن، هیچ شدن و از هم گسیختن با هر گام و با هر تپش قلب همراهشه. بندباز گیج و مستی! که نمیدونه پایان این بند نازک و سست قراره به کجا ختم بشه...
پایانی هست؟