وقتی جهان آوار می شود
همیشه دَمِ آخر یک لحظه هست
که می شود چشم ها را به آوار دوخت
دست ها را به ترس سپرد
و در تنهایی ویران شد
می شود هم
دست در بغلِ یار انداخت
چشم در چشم اش
و فکر کرد:
زیبایی اش چه بی پایان بود...
عکس: نمایی از فیلم "زندگی دوگانه ورونیکا"
در کارتون «هورتون»، که امیدوارم دیده باشید، آنهایی که داخل یک گل قاصدک زندگی میکنند، خیال میکنند همهی دنیا فقط همان جا ست. بعد از این که هورتون (که یک فیل است) قاصدک و دنیای آنها را جابهجا میکند و زندگیشان به هم میریزد، یکی میگوید: «اگه دنیای خودِ هورتون هم روی یه قاصدک دیگه باشه چی؟!»
عشقهایی که بُعد مسافت و فلاکت در راهشان سنگ میاندازد، به عشق دریانوردها میمانند، شکی نیست که اینجور عشقها عشق کامیاب است. اول اینکه، وقتی فرصت دیدارهای مکرر در اختیارت نیست، نمیتوانی دعوا و مرافعه راه بیندازی و این خودش برای شروع خوب است. چون زندگی چیزی نیست جز هذیانی سر تا پا دروغ، هر چه دورتر باشی و دروغ بیشتری به کار ببندی، موفقتر و راضیتری، طبیعی و منطقی این است. واقعیت قابل هضم نیست. مثلا حالا راحت میشود درباره عیسی مسیح داستانها برای ما ببافند. آیا عیسی مسیح جلوی همه دست به آب میرفت؟ به گمانم اگر در ملاءعام قضای حاجت میکرد، یخش زیاد نمیگرفت. رمز کار این است: حضور مختصر، مخصوصن در عشق.
سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی
میگفت یه آقایی هم بود که پیشونیش رو چسبونده بود به پنجرهی یک سمند و گریه میکرد.
یه خانمی هم پشت سر هم تکرار میکرد:
«درب خودرو باز است.»
«درب خودرو باز است.»
بعد میبینی از یکجایی به بعد دیگر نمیشود. نمیشود که با یکی فیلم ببینی، با یکی دیگر در یک تختخواب بخوابی!، با یکی دوست داشته باشی هی بیرون بروی و قدم بزنی، با یکی گپ بزنی و سیگار بکشی و... از یکجایی به بعد دوست داری تمام این یکیها، بشود یکی. فقط همان یکی باشد ولاغیر...
دیگر تمام شد
بر این کتاب عشق
پایان نوشته شد
من درانتظار یکی صفحهی دگر
دیگر تمام شد
پایان به روی پردهی این سینما نشست
من مات مانده منتظر پردهی دگر
...
پس کو؟ چه شد؟ به کجا رفت آن زمان؟
آن لحظههای خوب
آن لحظههای دوستی پاک و بیریا
آن لحظهها که، هم من و هم تو
میخواستیم تا ابد
باشند ثابت و جاویدان
آیا تمام شد؟
آری تمام شد.
علی کسمایی/ از مجموعه شعر «دیروز، امروز»/ 1342
لابد یادتان هست این دیالوگِ مشهورِ آقای اُرسن ولز، هری لایم را (مرد سوم - 1949)، بالای آن چرخوفلک کذاییِ فیلم، آنجا که میگوید: «این قدر اخم نکن رفیق. به هرحال همهچی هم اینقدرها افتضاح نیست. یکی میگفت سیسال ایتالیا که خانوادهی بورجا بهش حکومت کردند فقط درگیری بود و وحشت و خونریزی. ولی از دلش میکلآنژ و لئوناردوداوینچی و رنسانس هم درآمد. مردم سوییس عشقِ برادرانه داشتند؛ پانصد سال دموکراسی و صلح، به کجا رسید؟ ساعتِ خروسدار. خداحافظ هالی.»
میگوید سوریه کرور کرور آدم ِ افتاده بر خاک. من توی جاده، دارم با ابی می خوانم ...
اگر دوست داشتن محلی از اعراب داشته باشد، دوست داشتن بچهها نسبت به آدمهای بزرگ بیخطرتر است، همیشه لااقل این بهانه را داری که اینها شاید بعدها از خودمان شریفتر بشوند. ولی از کجا معلوم؟
کماند کسانی که بعد از گذشت بیست سال ذرهای از محبت آسان حیوانی را حفظ کرده باشند. دنیا آن چیزی نیست که گمان میکردی! همین. پس قیافهات تغییر کرده؟ چه جور هم، چون اشتباه میکردی! آنوقت ظرف یک چشم بر هم زدن چه آدم سنگدلی میشوی! قیافههای ما بعد از بیست سال، چنین چیزی را نشان میدهد! اشتباه را! قیافههای ما دربست اشتباه است.
سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی
عکس نمایی از فیلم ملانکولیا
نگاه دقیقی به آلسید انداختم، به آن سبیل رنگ کرده، ابروهای لنگه به لنگه و پوست خشک شدهاش. خودش را سرزنش میکرد که چرا بیشتر از این نمیتواند برای برادرزادهاش پول بفرستد... آلسید پاک بینوا! چه سخت از آن مزد ناچیزش، از سود ناقابلش و تجارت قاچاقی بیاهمیتش میزد... آنهم سالهای پیدرپی در این توپوی جهنمی!...نمیدانستم چه جوابی بدهم. زبانم بند آمده بود، آلسید آنقدر از من انسانتر بود که سرتاپا قرمز شدم... یکهو خودم را لایق همصحبتی او ندیدم. مرا باش تا همین دیروز وجودش را نادیده میگرفتم و حتی کمی هم از او بدم میآمد...
پیدا بودکه آلسید بدون بروز مشکلی می تواند به اوج تعالی برسد، خودش را در خانهاش احساس کند، جوانک با فرشتهها راز و نیاز میکرد و در ظاهر هیچچیز پیدا نبود. بدون هیچ تردیدی به دختر بچهای که حتی رابطهاش با او مبهم بود، چندین سال شکنجه و نادیده گرفتن زندگی محقرش را در این ملال سوزان هدیه میکرد، بدون شرط و شروط بدون چشمداشت و بی هیچ سودی جز برای قلب نیک سرشتش. آنقدر محبت نثار این دخترک افقهای دوردست میکرد که میشد با آن دنیایی را از نو آغاز کرد، اما هیچکس نبود که به این نکته پیببرد.
یکباره در نور شمع خوابید. بالاخره سر راست کردم تا خطوط صورتش را زیر نور ببینم. مثل همه خوابیده بود. ظاهرش کاملن عادی بود. خودمانیم، بد نبود اگر راهی برای شناختن آدمهای خوب از آدمهای بد وجود میداشت.
میگوید فکر میکنم خواهرم دارد تمام میشود. خواهرها نباید تمام شوند. فکر میکنم مادرها آنقدرها نیستند برایمان که خواهرها هستند...
بعضی فیلمها را باید طوری نگاه کنی که مثل سرم آرام آرام وارد رگهایت شوند؛ بعضیفیلمها را نباید مثل آب خورد بلکه باید مثل شراب نوشید و منتظر ماند تا کمکم سراپای وجودت را فرا گیرند. اینها را باید توی دهان ِ روح مزه مزه کرد و از حس عجیبی که صحنه هایش به تو میدهند آرام آرام لذت برد. تماشای این فیلمها مثل یک معاشقه کامل است در خلوت اتاقت... اینها را باید دید و گریست...
زندگی دوگانه ورونیکا ی کیشلوفسکی، فانی و الکساندر برگمان، ایثار تارکوفسکی و...
نشسته بودم گام معلق لکلک آنجلوپلوس را نگاه میکردم. آنجا که مارچلو ماسترویانی با آن چهرهی تکیده و پر از سکوتش و با صدای قوی و محشر منوچهر اسماعیلی میگوید "نگران من نباش... من خوشم؛" یا آنجا که همهی نمایندگان مجلس منتظرند که بیاید و نطق مهمی را ایراد کند اما وقتی او پشت تریبون میایستد با آن صدای جادویی تنها به یک جمله اکتفا میکند و بس: "گاهی انسان باید سکوت کند تا نوای موسیقی را بشنود از آن سوی صدا باران..." و بعد مجلس را در حالی که نمایندگان همه گیج و متحیر شدهاند برای همیشه ترک کرده و باقی عمر را در بینامی زندگی میکند...یا آن دیالوگ که "و به راستی باید از چه تعداد مرز گذشت تا به خویشتن خویش رسید؟"