آدمیزاد…
به امید زنده است عزیز من!
به اینکه یک روز
یکی از این همه سایه کنارت بایستد،
-بالاخره-
دست روی شانهات بگذارد
و بگوید:
«زمستانِ اندوه تمام شد
صبورِ سالهای بییکی صبور»
و بعد روی شانهات لبخند بروید
توی چشمهایت چشم بروید
توی دستهایت دست.
به اینکه یک روز یکی بیاید
که با تو از چمدان حرف نزند
یکی که بوی رفتن ندهد
بعد تو
از تمرین تنهایی باز بمانی و
نقطه چین
از انتهای جملههایت.
آدمیزاد به امید زنده است عزیز من!
به اینکه عاقبتِ رخت ِ سیاهِ سالهای بی کسی
پیراهن سپید هفتههای علاقه باشد
همین!
ناصر کاظمی زاده
چشمهایم را میبندم، سرم را میگیرم به بیرون، بزرگراه خلوت است و آفتاب و سایه، پشت پلکهاست.
هالهلویای کوهن هم هست. با صدای جف باکلی البته. همین نسخه را دوست دارم. آهنگ نفسم را آرام میکند. دستهایم را میگیرد توی دستهاش، میگوید تقلا نکن، آرام بگیر. آخرش خوب است. خوب هم نباشد تمام میشود و نمیارزد به این همه پرپر زدن. میگوید ساده است، سختش نکن. رها کن. آره بچه جان، هالهلویا.
...
هولدن کالفیلد بود که میخواست بالای صخره بایستد و دستهایش را باز کند و ناتور بچهها باشد؟
آخ هولدن، درهها عمیقاند و دستهایت، هر چه هم محکم بکشیشان از دو طرف، باز کموسعت و کوچکند.
اما چه باک؟ همهمان میافتیم، تک به تک. دست هم را بگیریم، شاید همین افتادن هم خوش باشد.
...
Well, maybe there's a God above
But all I've ever learned from love
Was how to shoot somebody who outdrew ya
It's not a cry that you hear at night
It's not somebody who's seen the light
It's a cold and it's a broken Hallelujah
در کافه ها هدر رفتم
مثل قهوه ای که بر می گردد
در سینماها حذف شدم
مثل پلان های بد فیلم
خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند
وهنوز این کابوس ادامه دارد
پادشاهی
دریا را شلاق می زند
تا رامش کند
ماهیان جیغ می کشند
می ترسم
یخ می زنم
می میرم
اما از خواب بیدار نمی شوم.
رسول یونان
... میگوید هر چه نباشد این خرداد است که دارد میگذرد…
خرداد، روزگارِ وصلِ ماست. در اوج درماندگی حتی، با هم بودنهایمان را یادمان میآورد. یک عالمه عکس دست جمعی برایمان مانده که تویشان امید موج میزند، حتی اگر سالمرگ عزیزانِ مادرانِ عزادار را توی خودش داشته باشد. خرداد زهرِ عسل است، خرداد که میشود پر از کلمه میشویم، طوری که گاهی فکر میکنم مردم کجای دنیا خاطرات وقایع سیاسی روزگارشان را اینطور عاشقانه مینویسند.
...میگوید هنوز هم سبز میپوشم و هر روز قصه میگویم برای هر که از کنارم رد شود از او و لبخندش و آن تکه سبزی که بر مچدست داشت...
دیر رسیده بودم به کلاس. تنها صندلی خالی؟ یکی چسبیده به پنجره، پهن شده زیر آفتاب کجکی بعدازظهر زمستان. هی کج میشدم که نور چشم را نزند، و سختم بود؟ نه، هیچ.
صدا و لبخند صادق مرد را دوست داشتم. خط خوشش را که هر مصرعی مینوشت، کلماتش به سمت بالای تخته عروج میکردند، شبیه نامههای قدیم.
قرار بود درسش حافظ باشد، اما حرفها گریز میزدند به هم، مثل یکدفعه که بلند و رسا خواند «خانهام ابریست» و من دلم ریخت.
کمکم باد آمد، ابر شد، آفتاب را پوشاند، توانستم تکیه بدهم به صندلی. قرار شد غزل را یکی دو نفر بخوانند، خوب میخواندند، نگاهم به بیرون بود، به سرو بلندی که تا آسمان طبقهی چهارم آمده بود و کلاغی که روی شاخهی مرددش، پا محکم میکرد.
و میدانی؟ دیدم که آدم پیر میشود عزیز.
این را کبودیهای پای چشم که هر صبح، حلقهحلقه اضافه میشوند، نمیگویند، یا تارهای سپیدی که دیگر لای دندانههای شانه هم جا میمانند؛ این را وقتی میفهمی که یکی میخواند «حضوری گر همیخواهی، از او غایب مشو حافظ» و تو همانجور که نگاهت به سرو و کلاغ است، گریهات میگیرد.
یا چه میدانم، وقتی خیلی باید با خودت مذاکره کنی تا باز راضی شوی که باور کنی، جویهای یوسفآباد از همیشه خروشانترند، چون برف کوه دارد آب میشود، نه اینکه آن بالاترها، لولهی فاضلابی ترکیده...
...
میپرسی: «یعنی باید خوشحال باشیم که حداقل اجازه دادهاند کتابفروشیِ چشمه تعطیل نشود؟ که سرِ جایِ خودش بماند؟...»
- من باید بش برسم؛ حتی تا آمریکای دور... اون پسر منه، اینو میفهمی؟...
Geppetto- Luigi Comencini's Pinocchio
و یک روزی می رسد که آدم از هویت تعریف شده اش توی حروف و صدا و لمس هم فراتر میرود. از توی دستخطش روی کارتهای هدیه و روبانهای تولد و تبریک نوروز میرود یک قدم آنورتر. بیرون میآید از توی عطر محو لباسش که جامانده در کمدی دیگر. حتی از توی آرشیو ایمیل و آلبوم عکسهای توی لپتاپ هم بیرون میآید... آدم از لای یواشکیها و از زیر همه زیرآبی رفتنها و از پشت پردههای ضخیم و از توی عکسهای دستجمعی دورهمیهای عمومی در میآید . و از توی خیلی "هیس"ها و "یواشکی"ها و "حالا تا ببینیم"ها و "بین خودمان بماند"ها ... و خیلی بدیهی و طبیعی و رو و رک؛ می رود مینشیند توی قاب عکس کوچک مگنتدار پشت در یخچال! روزی میرسد که آدم میرود پشت در یخچال یک خانه و توی عکسی آرام میگیرد که در آن خصوصیترین آدمها دارند رو به خصوصیترین و عمومیترین چشمها لبخند میزنند چنان که انگار سالهاست که همانجا و در بین همان صورتها و روبروی همان چشمها ایستاده. چنان ایستاده که نور خورشید درست نشسته توی چشمهایش. ایستاده به شکلی که خود خودش است... خیلی طبیعی و ساده ... چون حتی در لحظه نمیدانسته که روزی این ایستادنش و لبخند زدنش میرود روی در یخچال ... و خیلی خودمانی ...و خیلی ساده ... به سادگی برداشتن بطری عرق کرده آبسرد در یک نیمروز ساکت تابستان وقتی چشمها هنوز گرم خواب قیلوله اند...
در زندگی آدم لحظهای فرا میرسد، البته محتوم به گمان من، که نمیتوان از آن گریخت، لحظهای که همهچیز شکبرانگیز میشود... به استثنای بچهها، بچهها هیچوقت شک برنمیانگیزند. شک در پیلهی خودش بزرگ میشود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک، زادهی عزلت است...
نوشتن، همین و تمام/مارگریت دوراس/ ترجمهی قاسم روبین/ انتشارات نیلوفر
یکی هم باید بردارد از جاده بنویسد... از اینکه چه کم دارد آدم بیجاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب، غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسد که چه معتاد میکند آدم را. که چه قصهی ناگفتنیای دارد این راهها و ماشینهای پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجیها. باران و برف... از هزاران فکر چسبیده به خودش بگوید. از تک تک درختهای کنارش. دکلهای برق جنتلمن و جدولهای مواظبش. بگوید که اگر آدمی تنهایی میخواهد باید بردارد کولهاش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاکپشت باشد و آرام انگار که خانهاش روی دوشش سنگینی نمیکند به امیدی که تهیست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم است. شیء دارد. کتابهای ناتمام دارد، گلدان و رختخواب دارد. گوشهی اتاق دارد. گودی سر روی بالشتجامانده دارد... رفتن اما چمدانش هم جاماندنیست. کتابش هم تمامشدنی. گرمایش هم نماندنی... بنویسد که آدمی که صبح بلند شد و کیلومترها تنها چشم به آسمان و زمین دوخت فرق دارد با آدمی که چشم ندوخته... که آدمی که معتاد جادهها شد دیگر گوشش، چشمش، احساسش نمیتواند همان باشد که بود. آدم ِ جاده آهنگهایش فرق دارد. گوشهایش محتاطترند، ریزشنوتر. توی غریوترین صدای بوقها و ماشینها میتواند ترد شکستن شاخهای را زیر لاستیک بشنود. میتواند رد پرنده را توی درخت بگیرد و میانهی پر پر زدنش مکث کند. میتواند صدای پاهای بیجورابت را روی موکتهای پر پرز دنبال کند؛ بسکه مجبور است به اینطور زندگی. به چشم چرخاندن. بلد شده که چشمش را از تایرها بدوزد به آسفالت، از آسفالت بدوزد به چراغ. از چراغ برود بجورد پنجرهی ماشین جلویی را تا حکایتی برای خودش از زندگیای بسازد که هیچ چیزی ازش پیدا نیست مگر اخمی، لبخندی، دست روی فرمان رانندهای از ماشین کناری، زندگی کناری، روایت کناری. بلد شده که چشمهایش تصویربردار زندگیها بشوند. ناظر، روان، عابر.
یکی هم باید بردارد بنویسد که آدم چرا باید جادهگی کند. چرا باید هی راههای دراز را درازتر کند. بنویسد، زیاد بنویسد از آن همه جایی که میگذاردت، جایی که میگذاریاش، از آن زمان که توی جاده تمامی نسبهایت فراموشت میشود... بنویسد؛ یک جوری بنویسد که اگر روزی بلند بلند برایش میخواند ته دلش غنج برود...
جرج اورول/ همشهری داستان/ شماره یازدهم/ اسفند 90، فروردین 91
Never Let Me Go (2010) by: Mark Romanek
تنها کاری که با اغماض انجام دادم، مربوط به دو هفته بعد از شنیدن خبر تمام کردن تومی بود، هنگامی که بدون هیچ نیاز خاصی با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم میخواست به آن مزارع هموار خالی و پهنههای عظین و خاکستری آسمان نگاه کنم. یک دم بیاختیار به جادهای رفتم که نمیشناختم، و نیم ساعتی نمیدانستم کجا هستم و اهمیتی هم نمیدادم. پیدرپی از کنار مزارع یکدست و بیشکل میگذشتم، بی هیچ تغییری، جز هر از گاه که به دستهای از پرندگان نزدیک میشدم، پرندگانی که با شنیدن صدای موتور ماشینم از میان شیارهای شخم زده پر میکشیدند و میرفتند. عاقبت در دوردست چند درخت دیدم، که از جاده چندان دور نبودند، به سمتشان راندم، توقف کردم و پیاده شدم.
هرگز رهایم مکن/ کازوئو ایشی گورو/ سهیل سمی/ نشر ققنوس
Photo by: Farhad
میگوید همهش دلم میخواهد یکی برایم بخواند «پشت کاجستان، برف»، بخواند «از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست»، بخواند «و هنوز، نان گندم خوب است»، «و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.»
میگه حیاط خانه ما هم این روزها شده باغی پر از گلهای "برگرد سر زندگیت".. اما چه فایده وقتی نمیتونم برگردم سر زندگیم هنوز، هنوز...