از دفتر شعر - آدمیزاد به امید زنده است عزیز من

آدمیزاد…

به امید زنده است عزیز من!

به اینکه یک روز

یکی از این همه سایه کنارت بایستد،

-بالاخره-

دست روی شانه‌ات بگذارد

و بگوید:

«زمستانِ اندوه تمام شد

صبورِ سال‌های بی‌یکی صبور»

و بعد روی شانه‌ات لبخند بروید

توی چشم‌هایت چشم بروید

توی دست‌هایت دست.

به اینکه یک روز یکی بیاید

که با تو از چمدان حرف نزند

یکی که بوی رفتن ندهد

بعد تو

از تمرین تنهایی باز بمانی و

نقطه چین

از انتهای جمله‌هایت.

آدمیزاد به امید زنده است عزیز من!

به اینکه عاقبتِ رخت ِ سیاهِ سال‌های بی کسی

پیراهن سپید هفته‌های علاقه باشد

همین!


                            ناصر کاظمی زاده 


پی نوشت:
(برای اون چیزی که پرسیده بودی) 
راستش همیشه سعی می‌کنم آدم خاطره نباشم. خاطره دیونه میکنه و می‌شکنه منو...پس می‌گردم دوباره پیداش می‌کنم. اما میدونی؟ وقتی پیداش کردی می‌بینی چقدر صدا، بو  و قصه هاش عوض شده...چقدر چشم هاش که یه روز به روی تو اونطور جون‌دار می‌خندید و حرف می‌زد مات و گنگه... بعد اینقدر آدم خودشو سرزنش میکنه که چرا با همون یه ذره خاطره‌ی محو و یه دل بهونه گیر خودشو راضی نکرد...

It's a cold and it's a broken Hallelujah

چشم‌هایم را می‌بندم، سرم را می‌گیرم به بیرون، بزرگراه خلوت است و آفتاب و سایه، پشت پلک‌هاست.

هاله‌لویای کوهن هم هست. با صدای جف باکلی البته. همین نسخه را دوست دارم. آهنگ نفسم را آرام می‌کند. دست‌هایم را می‌گیرد توی دست‌هاش، می‌گوید تقلا نکن، آرام بگیر. آخرش خوب است. خوب هم نباشد تمام می‌شود و نمی‌ارزد به این همه پرپر زدن. می‌گوید ساده است، سختش نکن. رها کن. آره بچه جان، هاله‌لویا.

...

هولدن کالفیلد بود که می‌خواست بالای صخره بایستد و دست‌هایش را باز کند و ناتور بچه‌ها باشد؟

آخ هولدن، دره‌ها عمیق‌اند و دست‌هایت، هر چه هم محکم بکشی‌شان از دو طرف، باز کم‌وسعت و کوچکند.

اما چه باک؟ همه‌مان می‌افتیم، تک به تک. دست هم را بگیریم، شاید همین افتادن هم خوش باشد.

...

Well, maybe there's a God above

But all I've ever learned from love

Was how to shoot somebody who outdrew ya

It's not a cry that you hear at night

It's not somebody who's seen the light

It's a cold and it's a broken Hallelujah

 (+)

"I’m not good-looking. I used to be, but not anymore. Not like Robert Taylor. What I have got is I have character in my face. It’s taken an awful lot of late nights and drinking to put it there. When I go to work in a picture, I say, ‘Don’t take the lines out of my face. Leave them there.’"

Humphrey Bogart

از دفتر شعر

در کافه ها هدر رفتم

مثل قهوه ای که بر می گردد

در سینماها حذف شدم

مثل پلان های بد فیلم

خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند

وهنوز این کابوس ادامه دارد

پادشاهی

دریا را شلاق می زند

تا رامش کند

ماهیان جیغ می کشند

می ترسم

یخ می زنم

می میرم

اما از خواب بیدار نمی شوم.

                                   رسول یونان

دوباره از همان خیابان‌ها - خرداد

... می‌گوید هر چه نباشد این خرداد است که دارد میگذرد…

خرداد، روزگارِ وصلِ ماست. در اوج درماندگی حتی، با هم بودن‌هایمان را یادمان می‌آورد. یک عالمه عکس دست جمعی برایمان مانده که تویشان امید موج می‌زند، حتی اگر سال‌مرگ عزیزانِ مادرانِ عزادار را توی خودش داشته باشد. خرداد زهرِ عسل است، خرداد که می‌شود پر از کلمه می‌شویم، طوری که گاهی فکر می‌کنم مردم کجای دنیا خاطرات وقایع سیاسی روزگارشان را این‌طور عاشقانه می‌نویسند.

...می‌گوید هنوز هم سبز می‌پوشم و هر روز قصه می‌گویم برای هر که از کنارم رد شود از او و لبخندش و آن تکه سبزی که بر مچ‌دست داشت...

از خوشی‌ها و روزها - کلاس بعدازظهر شنبه، ردیف چپ، کنار پنجره

دیر رسیده بودم به کلاس. تنها صندلی خالی؟ یکی چسبیده به پنجره، پهن شده زیر آفتاب کجکی بعدازظهر زمستان. هی کج می‌شدم که نور چشم را نزند، و سختم بود؟ نه، هیچ.

صدا و لبخند صادق مرد را دوست داشتم. خط خوشش را که هر مصرعی می‌نوشت، کلماتش به سمت بالای تخته عروج می‌کردند، شبیه نامه‌های قدیم.

قرار بود درسش حافظ باشد، اما حرف‌ها گریز می‌زدند به هم، مثل یک‌دفعه که بلند و رسا خواند «خانه‌ام ابری‌ست» و من دلم ریخت.

کم‌کم باد آمد، ابر شد، آفتاب را پوشاند، توانستم تکیه بدهم به صندلی. قرار شد غزل را یکی دو نفر بخوانند، خوب می‌خواندند، نگاهم به بیرون بود، به سرو بلندی که تا آسمان طبقه‌ی چهارم آمده بود و کلاغی که روی شاخه‌ی مرددش، پا محکم می‌کرد.

و می‌دانی؟ دیدم که آدم پیر می‌شود عزیز.

این را کبودی‌های پای چشم که هر صبح، حلقه‌حلقه اضافه می‌شوند، نمی‌گویند، یا تارهای سپیدی که دیگر لای دندانه‌های شانه هم جا می‌مانند؛ این را وقتی می‌فهمی که یکی می‌خواند «حضوری گر همی‌خواهی، از او غایب مشو حافظ» و تو همان‌جور که نگاهت به سرو و کلاغ است، گریه‌ات می‌گیرد.

یا چه می‌دانم، وقتی خیلی باید با خودت مذاکره کنی تا باز راضی شوی که باور کنی، جوی‌های یوسف‌آباد از همیشه خروشان‌ترند، چون برف کوه‌ دارد آب می‌شود، نه این‌که آن بالاترها، لوله‌ی فاضلابی ترکیده...

...

(+)


چشمه...

می‌پرسی: «یعنی باید خوشحال باشیم که حداقل اجازه داده‌اند کتابفروشیِ چشمه تعطیل نشود؟ که سرِ جایِ خودش بماند؟...»

.

«پدر» محور کتاب، محور زندگی و محور جهان کافکاست. مردی قوی‌هیکل، ورزیده و ظاهرا دیوصفت که پسرش نمی‌تواند دوستش نداشته باشد. کافکا اعتبار و ننگ ِ هر آن‌چه در زندگی‌اش کرده و نکرده را به پای پدر می‌نویسد. هر نقطه‌ای از وجودش را که می‌شکافد، سر و کله‌ی پدر است که پیدا می‌شود. اگر احساس پوچ‌بودن می‌کند، تحت‌ تاثیر پدر است. رفتار پدر با مردم را عامل شیوه‌ی درک‌اش از روابط اجتماعی می‌داند. اگر در یهودیت نجاتی نمی‌یابد باز باعث‌اش پدر است. کافکا حتی بزرگ‌ترین دستاورد و میراث خودش را هم عرصه‌ای برای جولان پدر می‌داند : «در نوشتن از چیزی می‌نالیدم که در دامن تو نمی‌توانستم. وداعی بود که به‌عمد به درازایش می‌کشاندم، وداعی که اجبارش از تو بود ولی تعیین جهت‌اش از من... نوشتن در کودکی چون نوعی دل‌گواهی، بعدها چون نوعی امید، و بعد از آن هم اغلب چون یأس بر زندگانی‌ام مسلط بوده است».

درآمدی بر آنچه از این به بعد درباره‌ی پ. بنویسم یا ننویسم

شب مردنش، قبل از مردنش، از بیمارستان که آمدیم خانه، بابام، بی صدا رفت مُهری در آورد و پرت کرد روی فرش و ایستاد به نماز خواندن. این از لحاظ احساسی، سهمگین‌ترین لحظه‌ایست که من تا به حال در عمرم تجربه کرده‌ام.
پ. مرد. و جهان تمام شد و پس از آن به شکل تازه‌ای دوباره پدید آمد. کند و کشدار و طاقت‌فرسا.


بعضی نوشته‌ها رو نمی‌شه فقط خوند؛ باید سرکشید لاجرعه...بلند شوید بروید این‌جا، کامل‌ش را هم بخوانید.

.

- من باید بش برسم؛ حتی تا آمریکای دور... اون پسر منه، اینو می‌فهمی؟...

Geppetto- Luigi Comencini's Pinocchio

از خوشی‌ها و روزها - به سادگی یک لبخند

و یک روزی می رسد که آدم از هویت تعریف شده اش توی حروف و صدا و لمس هم فراتر می‌رود. از توی دستخطش روی کارت‌های هدیه و روبان‌های تولد و تبریک نوروز می‌رود یک قدم آنورتر. بیرون می‌آید از توی عطر محو لباسش که جامانده در کمدی دیگر. حتی از توی آرشیو ایمیل و آلبوم عکس‌های توی لپ‌تاپ هم بیرون می‌آید... آدم از لای یواشکی‌ها و از زیر همه زیرآبی رفتن‌ها و از پشت پرده‌های ضخیم و از توی عکس‌های دست‌جمعی دورهمی‌های عمومی در می‌آید . و از توی خیلی "هیس"ها و "یواشکی"ها و "حالا تا ببینیم"ها و "بین خودمان بماند"ها ... و خیلی بدیهی و طبیعی و رو و رک؛ می رود می‌نشیند توی قاب عکس کوچک مگنت‌دار پشت در یخچال! روزی می‌رسد که آدم می‌رود پشت در یخچال یک خانه و توی عکسی آرام می‌گیرد که در آن خصوصی‌ترین آدم‌ها دارند رو به خصوصی‌ترین و عمومی‌ترین چشم‌ها لبخند می‌زنند چنان که انگار سالهاست که همانجا و در بین همان صورت‌ها و روبروی همان چشم‌ها ایستاده. چنان ایستاده که نور خورشید درست نشسته توی چشم‌هایش. ایستاده به شکلی که خود خودش است... خیلی طبیعی و ساده ... چون حتی در لحظه نمی‌دانسته که روزی این ایستادنش و لبخند زدنش می‌رود روی در یخچال ... و خیلی خودمانی ...و خیلی ساده ... به سادگی برداشتن بطری عرق کرده آب‌سرد در یک نیمروز ساکت تابستان وقتی چشم‌ها هنوز گرم خواب قیلوله اند...

(+)

دوباره از همان خیابان‌ها

بعد همین‌طور بی‌دلیل! یادت می‌آید که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتی... یادت می‌افتد به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهن‌سال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آن‌قدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد... آن نگاه آخری که به بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد، نوزاد مرده بود. یک عمر زندگی کرده بود و بی‌‍آ‌نکه چیزی یادش مانده باشد، آن‌قدر جوان و تازه و نورس شده بود که تمام شده بود... یادت می‌افتد به آن جا که کیت بلانشت روی صندلی نشسته بود و بنجامین را در آغوشش گرفته بود. به آن همه دردی که داشت تماشای از دست‌دادن تدریجی‌ عزیزش پس از آن همه سال با او بودن، از خاطرات خانه‌ی سالمندان در کودکی‌هایش بگیر تا آن همه خوشی‌ها و روزها و عشق‌بازی‌ها در کنار او در سواحل نیواورلئان... به آن ترکیب پیچیده‌ و بی‌نظیر معشوق/مادر که کیت بلانشت دچارش شده بود. به آن کودکی محتوم و مرگ‌آور بنجامین. همین‌طوری یادت می‌افتد به آن لحظه و دلت سخت می‌گیرد، همین...

خود ویرانگری به سبک آقای جیک لاموتا


بعد می‌بینی یک کلمه‌هایی می‌آیند می‌چسبند به یک‌ فیلم‌هایی، و کنده نمی‌شوند انگار تا ابد؟ گاو خشمگین یعنی خودِ «خود ویران‌کنی». یعنی از یک جایی به بعد، از یک زخمی به بعد، تا آخر عمرت، هی تاوان بدهی. تاوان‌ش را خودت بدهی. تک و تنها. یعنی شروع کنی به «زدن» خودت. بی‌مهابا. پی‌درپی. یعنی آن‌قدر خودت را زیر بار مشت و لگد بگذاری که اصلن یادت برود از کجا شروع شد و چرا می‌زنی...

هذیان به سعی نیمه شب

در زندگی آدم لحظه‌ای فرا می‌رسد، البته محتوم به گمان من، که نمی‌توان از آن گریخت، لحظه‌ای که همه‌چیز شک‌برانگیز می‌شود... به استثنای بچه‌ها، بچه‌ها هیچ‌وقت شک برنمی‌انگیزند. شک در پیله‌ی خودش بزرگ می‌شود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک، زاده‌ی عزلت است...

نوشتن، همین و تمام/مارگریت دوراس/ ترجمه‌ی قاسم روبین/ انتشارات نیلوفر

از خوشی‌ها و روزها - جاده

یکی هم باید بردارد از جاده بنویسد... از این‌که چه کم دارد آدم بی‌جاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب، غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسد که چه معتاد می‌کند آدم را. که چه قصه‌ی ناگفتنی‌‌ای دارد این راه‌ها و ماشین‌های پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجی‌ها. باران و برف... از هزاران فکر چسبیده به خودش بگوید. از تک تک درخت‌های کنارش. دکل‌های برق جنتلمن و جدول‌های مواظبش. بگوید که اگر آدمی تنهایی می‌خواهد باید بردارد کوله‌اش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاک‌پشت باشد و آرام انگار که خانه‌اش روی دوشش سنگینی نمی‌کند به امیدی که تهی‌ست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم‌ است. شیء دارد. کتاب‌های ناتمام دارد، گلدان و رختخواب دارد. گوشه‌ی اتاق دارد. گودی سر روی بالشت‌جامانده دارد... رفتن اما چمدانش هم جاماندنی‌ست. کتابش هم تمام‌شدنی. گرمایش هم نماندنی... بنویسد که آدمی که صبح بلند شد و کیلومترها تنها چشم به آسمان و زمین دوخت فرق دارد با آدمی که چشم ندوخته... که آدمی که معتاد جاده‌ها شد دیگر گوشش،‌ چشمش، احساسش نمی‌تواند همان باشد که بود. آدم ِ جاده آهنگ‌هایش فرق دارد. گوش‌هایش محتاط‌ترند، ریزشنوتر. توی غریو‌ترین صدای بوق‌ها و ماشین‌ها می‌تواند ترد شکستن شاخه‌ای را زیر لاستیک بشنود. می‌تواند رد پرنده را توی درخت بگیرد و میانه‌ی پر پر زدنش مکث کند. می‌تواند صدای پاهای بی‌جورابت را روی موکت‌های پر پرز دنبال کند؛ بس‌که مجبور است به این‌طور زندگی. به چشم چرخاندن. بلد شده که چشمش را از تایرها بدوزد به آسفالت، از آسفالت بدوزد به چراغ. از چراغ برود بجورد پنجره‌ی ماشین جلویی را تا حکایتی برای خودش از زندگی‌ای بسازد که هیچ چیزی ازش پیدا نیست مگر اخمی، لبخندی، دست روی فرمان راننده‌ای از ماشین کناری، زندگی کناری، روایت کناری. بلد شده که چشم‌هایش تصویربردار زندگی‌ها بشوند. ناظر،‌ روان، عابر.

یکی هم باید بردارد بنویسد که آدم چرا باید جاده‌گی کند. چرا باید هی راه‌های دراز را درازتر کند. بنویسد، زیاد بنویسد از آن همه جایی که می‌گذاردت، جایی که می‌گذاری‌اش، از آن زمان که توی جاده تمامی نسب‌هایت فراموشت می‌شود... بنویسد؛ یک جوری بنویسد که اگر روزی بلند بلند برایش می‌خواند ته دلش غنج برود...


برای خاطر کتاب‌ها - کتاب‌فروشی

« … اما علت اصلی این که تجارت کتاب را به عنوان شغل دائم انتخاب نمی‌کنم این است که وقتی در این کار بودم عشق به کتاب‌ها از دستم می‌رفت. کتاب‌فروش باید درباره جنسش دروغ بگوید و این نسبت به کتاب‌ها بی‌رغبتش می‌کند. از آن هم بدتر، دائما در حال گردگیری و حمل‌و ‌قل و این طرف و آن طرف کشیدنِ کتاب‌هاست. یک وقتی واقعا عاشق کتاب‌ها بودم؛ عاشق دیدن و بوئیدن و لمس کردنشان. هیچ چیز آن قدر خوشحالم نمی‌کرد که خریدن کلی کتاب به یک شیلینگ در حراج محلی. در کتاب‌های قدیمی و غافل‌گیر کننده‌ای که آدم از لابه لای این پشته‌ها برمی دارد حس و طعم غریبی هست؛ شاعرهای درجه دو قرن هجدهم، اطلس‌های جغرافیایی بی اعتبار، جلدهای ناقص رمان‌های فراموش شده، مجموعه‌های مجلد مجله‌های زنانه نیم قرن قبل و… برای وقت‌هایی که آدم همین طوری می‌خواهد چیزی بخواند، مثلا آخر شب‌هایی که از شدت خستگی خوابش نمی‌برد یا در ربع ساعت زمان معطل پیش از ناهار یا توی دست‌شویی، هیچ چیز قابل مقایسه با یکی از شماره‌های قدیمی مجله ویژه زنان نیست. ولی درست از وقتی کار در کتاب فروشی را شروع کردم دیگر کتاب نخریدم. دیدن انبوه چند هزارتایی کتاب‌ها در کنار هم، آن‌ها را کسالت‌بار و حتی کمی حال به هم زن می کرد. حالا هر از گاهی یک کتاب می‌خرم آن هم فقط کتابی که حتما بخواهم بخوانم و نتوانم از کسی قرض بگیرم. کتاب کهنه پاره و هردمبیل نمی‌خرم. بوی کاغذ کهنه، دیگر برایم جذابیتی ندارد. بیشتر از هرچیز دیگری مرا یاد مشتری‌های خل وضع و خرمگس‌های مرده می‌اندازد.»

جرج اورول/ همشهری داستان/ شماره یازدهم/ اسفند 90، فروردین 91

برای خاطر کتاب‌ها - هرگز رهایم مکن

Never Let Me Go (2010) by: Mark Romanek

تنها کاری که با اغماض انجام دادم، مربوط به دو هفته بعد از شنیدن خبر تمام کردن تومی بود، هنگامی که بدون هیچ نیاز خاصی با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم می‌خواست به آن مزارع هموار خالی و پهنه‌های عظین و خاکستری آسمان نگاه کنم. یک دم بی‌اختیار به جاده‌ای رفتم که نمی‌شناختم، و نیم ساعتی نمی‌دانستم کجا هستم و اهمیتی هم نمی‌دادم. پی‌در‌پی از کنار مزارع یک‌دست و بی‌شکل می‌گذشتم، بی هیچ تغییری، جز هر از گاه که به دسته‌ای از پرندگان نزدیک می‌شدم، پرندگانی که با شنیدن صدای موتور ماشینم از میان شیارهای شخم زده پر می‌کشیدند و می‌رفتند. عاقبت در دوردست چند درخت دیدم، که از جاده چندان دور نبودند، به سمتشان راندم، توقف کردم و پیاده شدم.

متوجه شدم در مقابل زمین شخم خورده ایستاده‌ام. حصاری بود که نمی‌گذاشت پا به مزرعه بگذارم، حصاری با دو ردیف سیم خاردار، و متوجه شدم که این حصار و آن سه یا چهار درخت در بالای سرم تنها اشیایی هستند که تا چندین مایل در برابر باد تن راست کرده‌اند.در امتداد حصار، به خصوص به خط زیرین سیم خاردار، کلی زباله چسبیده و کپه شده بود. مثل زباله‌هایی که در ساحل دریا پراکنده‌اند. حتما باد آن‌ها را مایل‌ها مایل با خود آورده و عاقبت به آن چند درخت و آن دو خط سیم خاردار رسانده بود... فقط همان بار بود، وقتی آن‌جا ایستاده بودم، درست در برابر بادی که از جانب مزارع تهی می‌وزید، و به آن زباله‌های عجیب نگاه می‌کردم، همان بار بود که کمی خیالپروری کردم، چون به هر حال آن‌جا نورفوک بود، و تازه دو هفته بود که او را از دست داده بودم... چشمانم را نصفه و نیمه بستم و با خودم تصور کردم این‌جا همان نقطه‌ای ست که هر چه از زمان کودکی‌ام از دست داده‌ بودم، در آن جمع شده است. من در مقابلش ایستاده بودم. تصور کردم که اگر به اندازه کافی صبر کنم، شکلی کوچک از افق مزرعه ظاهر و به تدریج بزرگ و بزرگتر می‌شود، و عاقبت می‌بینم که تومی است، و او برایم دست تکان می‌دهد، و حتی شاید صدایم کند. خیال‌پردازیم هرگز فراتر از این نرفت – اجازه ندادم که برود- و گرچه صورتم غرق اشک شد، نه هق هق زدم، نه مهارم را از کف دادم. فقط کمی صبر کردم، بعد برگشتم سمت ماشین و راه افتادم تا به جایی بروم که قرار بود بروم.

هرگز رهایم مکن/ کازوئو ایشی گورو/ سهیل سمی/ نشر ققنوس


ما ناخواسته به این دنیا می‌آییم و زمانی را در آن سر می‌کنیم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته‌ایم و از آن گریزی نیست. به رویاهایی که شنیده‌ایم دل بسته‌ایم. والدین، سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه‌هایی را در ذهن ما جای داده‌اند که در برخی از آنها هرگز تردیدی نمی‌کنیم. این آموزه‌ها البته می‌توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت؟! حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا‌ها و آموخته‌های ما نداشته باشد وهمین نکته است که «هرگز رهایم مکن» را مبدل به کتابی هولناک کرده است. هولناک نه به معنای ترس و خوف بلکه یک هراس انسانی و دردآور. آنچه داستان را وهم آلودتر می‌کند خود شخصیت‌های کتاب هستند که انگار در برابر آنچه برایشان مقدر شده تسلیم محض هستند...
 کتاب را به دست می‌گیریم و سعی می‌کنیم از بین خطوطی که می‌خوانیم جوابی برای سوال‌ها که هیچ، جوابی برای زندگی آنها پیدا کنیم. ورق می زنیم، صفحات بعدی، سوالات بیشتری مطرح می شود، دیگر کلمات را نمی‌خوانیم بلکه تنها نگاهمان به دنبال جواب است، از نویسنده کینه‌ای عجیب به دل می گیریم، ورق می‌زنیم، کمر کتاب ۳۵۰ صفحه‌ای شکسته و صفحات رو به سرازیری است. به دنبال جواب نیستیم، هر چه زودتر منتظر پایانی بی‌پاسخ می‌گردیم تا شاید یقه نویسنده را بگیریم و صفاتی ناپسند به او و کتابش نسبت دهیم اما در ادامه...
ایشی گورو درباره زندگی می گوید، از سرکوبی آنچه می‌دانیم، این که زندگی آدمیان به پایان می‌رسد، پیر شدن و مرگ. چیزی که می دانیم و باید آن را بپذیریم اما به زعم کتی و تومی شاید هنر و عشق آن را به تعویق بیندازند و حتی جاودانه کند. مارگارت آتوود، نویسنده و دیگر برنده جایزه ادبی بوکر درباره این کتاب می‌نویسد:«هرگز رهایم مکن کتاب مورد علاقه هر کسی نیست، شخصیت‌های آن قهرمان نیستند و انتهای آن خوشایند نیست. کتابی است درخشان که نویسنده برجسته آن موضوع پیچیده‌ای را مطرح می کند: خودمان، نگاهی تاریک از پشت شیشه

هر کسی کو دور ماند...

Photo by: Farhad

می‌گوید همه‌ش دلم می‌خواهد یکی برایم بخواند «پشت کاجستان، برف»، بخواند «از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی‌ها کم نیست»، بخواند «و هنوز، نان گندم خوب است»، «و هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند.»

هذیان به سعی نیمه شب

میگه حیاط خانه ما هم این روزها شده باغی پر از گلهای "برگرد سر زندگیت".. اما چه فایده وقتی نمی‌تونم برگردم سر زندگیم هنوز، هنوز...

Great Expectations


باور کنیم که افسون «حضور»
استلا ی جوان در خانه‌ی خانوم هاویشام بود که پیپ نوجوان را مسحور خود کرد... دیکنز و خود پیپ هم بهتر از هر کسی می‌دانند که استلا ی بعد از خانوم هاویشام هبوط و نزول یک پری دست‌نایافتنی است به یک دختر زمینی بی‌خاصیت...