-
از دفتر شعر
سهشنبه 9 آبان 1391 01:46
کافی است! یک رهگذر کافی است تا دنیا بگرید... رضا براهنی
-
برای ج. آلفرد پروفراک و قصههایش ...
یکشنبه 7 آبان 1391 19:54
-
با هر آنچه قبل از ما
شنبه 29 مهر 1391 21:44
یکی از دغدغه های همیشه ام این بود که چرا زودتر توی یک خیابان یا کافه یا کلاس یا هر جا ، همزمان و هم مکان نشدیم؟ خیلی زمان زودتر...زودتر از آنچه که خیلی خوب و بدهامان برای هر کدام از ما، جدا از هم اتفاق بیفتند ؟ و خیلی سال را، خیلی کلاس ها و کوچه ها و رقصها و صندلیها را ، خیلی سفرها را ، خیلی غذا و فیلم و پنجره و...
-
از خوشیها و روزها
شنبه 29 مهر 1391 15:05
داستانهای خوب، داستانهایی که میتوانی با سهچهار جمله طرحشان را برای یکی دیگر تعریف کنی و در همان سه چهار جمله، نفسش را بند بیاوری. داستانهای خوب که بعد از خواندشان، یک «آخ.» میگذاری توی سفیدی پایان صفحه. کتاب را ناخودآگاه میبندی و خیره میشوی به نمیدانم چی. داستانهای خوب، که میخوانیشان و خیال میکنی لالی و...
-
هذیان به سعی نیمه شب
جمعه 28 مهر 1391 13:45
بعد میبینی مثل کسی که هر شب بمبی درونش منفجر شده باشد، هر صبح در ویرانههای سوخته داری دنبال تیکههای گم شدهات میگردی...
-
از دفتر شعر
جمعه 28 مهر 1391 12:47
Bright Star/ 2009 شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم ... سعدی
-
این چنین که میروی از برِ ما...
چهارشنبه 26 مهر 1391 17:46
مسافر نباید بگوید دارد می رود. اصلن نباید خبر کند دیگری را. باید بی سرو صدا باشد. آرام و منطقی. مسافر باید ساک و چمدانش همیشه دم دستش باشد. نباید خاک و غبار بتکاند از کفش و چمدانش هرگز. نباید برسد به آن روز که مجبور شود برود صندلی زیر پایش بگذارد بالا برود و از کمد دیواری چمدانش را بیرون بیاورد یا حتا از زیر تخت......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 مهر 1391 21:52
پدیده ی فیس بوک به نظرم بیشتر از هر چیز توهم دیده شدن میدهد، در حالی که حقیقتن تاثیر و دیده شدن و هویت یافتنی در کار نیست... نفهمیدن درست فیس بوک، از کار میاندازد. فلج میکند. (یاد روزگار رونق وبلاگ نویسی بخیر!.. حداقل نویسنده ی آماتوری برایت خودت میشدی.) انگار وبلاگ تنها جایی ست که آدم هنوز خودش است.
-
برای خاطر کتابها - شبی عالی برای سفر به چین
سهشنبه 18 مهر 1391 22:59
"پسر کوچکی با چشمان خواب آلود رویش را از تلویزیون برگرداند و به من نگاه کرد. طول اتاق را با چند قدم طی کردم و او را در آغوش کشیدم. اشکم سرازیر شد. بویش را احساس میکردم. وجودش را احساس میکردم. گفتم: فقط چند لحظه توی بغلم بمون. او را در بازوانم نگاه داشتم و فکر کردم تا ده میشمارم. اگر با شماره ده ناپدید نشد واقعی...
-
برای خاطر کتابها - باشگاه مشتزنی
شنبه 15 مهر 1391 21:40
"بعد از این که گذارتان به باشگاه مشتزنی میافتد دیگر فوتبال تماشا کردن از تلویزیون مثل ترجیح دادن فیلم پورنو به یک همآغوشی حسابی است..." از متن کتاب مهمترین ویژگی دنیایی که خصلت و رویکردی زنانه در تمامی ابعاد خود دارد مصرفکردن بهجای ساختن و ایجاد است. زندگی در چنین دنیایی که با لغات زیبایی چون تمدن،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهر 1391 21:52
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم...
-
به همهشان بخندیم بلند قاه قاه
چهارشنبه 12 مهر 1391 01:42
تمام سالهای کودکیم در جنگ گذشت. جنگ برای ما به قدر "صبح جمعه با شما" بدیهی بود. آن را به عنوان یکی از قواعد جهان شناخته بودیم.مدام از تلویزیون میشنیدیم که ما در برهه حساس کنونی هستیم. بعد جنگ از بزرگترها میشنیدیم که باید صرفهجویی کرد و مراقب بود. چون تازه جنگ تمام شده و ما در برهه حساس کنونی هستیم....
-
دوست دارم برگ باشیم پاییز بیاید
پنجشنبه 6 مهر 1391 03:21
ای کاش من وتو هم برگ بودیم نه برای اینکه چشمان دیگران را نوازش کنیم نه برای اینکه دم پاک هدیه کنیم نه برای اینکه سایه باشیم برای پیرمرد خسته نه برای اینکه تن رنجور این درخت پیر را با سبزیمان بپوشانیم نه برای اینکه حصار امنی باشیم تا پرندگان در کنارمان لانه بسازند نه برای تازه شدن؛ نه برای روییدن ؛ من وتو در همه اینها...
-
از خوشیها و روزها
چهارشنبه 5 مهر 1391 01:08
بدون هیجان، شادی و بغض نخوانیدش. این باید برای کودکان زیر شصت سال ممنوع باشد.
-
سایههای خیال - ژول و ژیم
دوشنبه 3 مهر 1391 14:38
وینان دل به دریا افکناناند طرحی از لبها همراه یک لبخند محو، حک شده برای ابد بر صورت سنگی مجسمه. میشود تا همیشه به آن دل بست چون تجسم ناممکن است. هر اثر هنری شاید تجسم و تصویر ناممکنی از واقع باشد. آنچه که در دنیای واقع زیر سلطهی سنگین واقعیت خرد میشود، در تصویر هنر حقیقت خود را بازمییابد. همهی آن رهاییها و...
-
جادههای تو
سهشنبه 28 شهریور 1391 15:45
Photo by: Kiana تو به دنیا آمدی در جادهای کم گذر. دی اولد ویز راه تو است. راه های آزموده و نیازموده. جادههای رفته و نرفته. جادههای سنگلاخ، جادههای آسفالت، جادههای شسته شده از باران و پوشیده شده از برف که فقط به کمک نمک باز میشود راهی گلآلود از میانش. جادههای صعبالعبور یا خطکش شده و براق که میدانی زیر آفتاب...
-
از دفتر شعر
دوشنبه 27 شهریور 1391 23:46
عجب شاهدزدیست صبح من تو را از شعرها میدزدم صبح، تو را از من... مهدیه لطیفی
-
.
یکشنبه 26 شهریور 1391 12:57
میگه اگه یکی بیاد و از زندگی هر کدوم از ما دههی شصتیها فیلمی بسازه، اون فیلم قطعن میشه یه کمدی سیاه، حتی یه فیلم کالت درتاریخ سینما... میگه بازم خوبه یه اسم داریم؛ دههی شصتی. یه بیلاخ بزرگ به زندگی...
-
شارژری دیگر بباید ساخت...
یکشنبه 19 شهریور 1391 14:30
1- راستش اگر میخواستم باور کنم دنیا همین چند روزیست که در نوسان قیمت ارز و تحریم «جیگر» و افاضات حضرات و تیتر روزنامهها و بینگبنگ ملی حماقت خلاصه شده، یک شاتگان و یک گلوله میخریدم و بنگ:خلاص…خوشبختانه باور نمیکنم فقط همین باشد. 2 وقتی آدمیزاد بزرگ میشود در مجموعهای از تعلیمات 1984 گون بهش یاد میدهند که...
-
سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب
سهشنبه 14 شهریور 1391 23:23
به دل شب فرو میروی، اول هول برت میدارد، ولی در عین حال میخواهی بفهمی، و آنوقت دیگر از اعماق تاریکی بیرون نمیآیی... سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ترجمه فرهاد غبرایی/نشر جامی
-
از خوشیها و روزها
چهارشنبه 1 شهریور 1391 10:56
Photo by: Hooman Moeen معشوقهی من، جانانهی من، هنگامهیمن، ترشانهی من !
-
به شکل غمانگیزی ایرانی هستیم
پنجشنبه 26 مرداد 1391 14:06
انگار قالبی داریم برای واکنشهایمان در مواجهه با هر اتّفاقی. زلزله آمد و حجم عکسها و پیامها و توصیهها بسیار بود. خیلی. خیلی زیاد. بعد از آن امّا، اکنون در مرحلهی بعدی هستیم. در جایی که آرامآرام قضیه طنز میشود. جملههای سوزناک به جملههای طنزآمیز تغییر میکند. آنهمه توصیههای جدّی، به توصیههای خندهدار بدل...
-
از دفتر شعر - مالیخولیا
چهارشنبه 25 مرداد 1391 22:52
وقتی جهان آوار می شود همیشه دَمِ آخر یک لحظه هست که می شود چشم ها را به آوار دوخت دست ها را به ترس سپرد و در تنهایی ویران شد می شود هم دست در بغلِ یار انداخت چشم در چشم اش و فکر کرد: زیبایی اش چه بی پایان بود... عکس: نمایی از فیلم "زندگی دوگانه ورونیکا"
-
از خوشیها و روزها
چهارشنبه 18 مرداد 1391 15:01
-
دنیای سوفی
سهشنبه 17 مرداد 1391 15:49
در کارتون « هورتون »، که امیدوارم دیده باشید، آنهایی که داخل یک گل قاصدک زندگی میکنند، خیال میکنند همهی دنیا فقط همان جا ست. بعد از این که هورتون (که یک فیل است) قاصدک و دنیای آنها را جابهجا میکند و زندگیشان به هم میریزد، یکی میگوید: «اگه دنیای خودِ هورتون هم روی یه قاصدک دیگه باشه چی؟!»
-
سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب
جمعه 13 مرداد 1391 12:52
عشقهایی که بُعد مسافت و فلاکت در راهشان سنگ میاندازد، به عشق دریانوردها میمانند، شکی نیست که اینجور عشقها عشق کامیاب است. اول اینکه، وقتی فرصت دیدارهای مکرر در اختیارت نیست، نمیتوانی دعوا و مرافعه راه بیندازی و این خودش برای شروع خوب است. چون زندگی چیزی نیست جز هذیانی سر تا پا دروغ، هر چه دورتر باشی و دروغ بیشتری...
-
از دست خویشتن فریاد
یکشنبه 8 مرداد 1391 09:46
میگفت یه آقایی هم بود که پیشونیش رو چسبونده بود به پنجرهی یک سمند و گریه میکرد. یه خانمی هم پشت سر هم تکرار میکرد: «درب خودرو باز است.» «درب خودرو باز است.»
-
از خوشیها و روزها - از یک جایی به بعد
شنبه 7 مرداد 1391 08:34
بعد میبینی از یکجایی به بعد دیگر نمیشود. نمیشود که با یکی فیلم ببینی، با یکی دیگر در یک تختخواب بخوابی!، با یکی دوست داشته باشی هی بیرون بروی و قدم بزنی، با یکی گپ بزنی و سیگار بکشی و... از یکجایی به بعد دوست داری تمام این یکیها، بشود یکی. فقط همان یکی باشد ولاغیر...
-
دیگر تمام شد
جمعه 6 مرداد 1391 02:44
دیگر تمام شد بر این کتاب عشق پایان نوشته شد من درانتظار یکی صفحهی دگر دیگر تمام شد پایان به روی پردهی این سینما نشست من مات مانده منتظر پردهی دگر ... پس کو؟ چه شد؟ به کجا رفت آن زمان؟ آن لحظههای خوب آن لحظههای دوستی پاک و بیریا آن لحظهها که، هم من و هم تو میخواستیم تا ابد باشند ثابت و جاویدان آیا تمام شد؟ آری...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مرداد 1391 00:58
راستش گاهی فقط برای تنوع هم که شده بد نیست هیچ نظری نداشته باشیم!. بخدا به هیچ جای این دنیا بر نمیخورد...!